جدول جو
جدول جو

معنی نامجهز - جستجوی لغت در جدول جو

نامجهز
(مُ جَهَْ هََ)
غیر مجهز. تجهیزناشده. ناآراسته. نابسیجیده. مقابل مجهز. رجوع به مجهز شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ناموجه
تصویر ناموجه
غیر مقبول، ناپسند، ناپذیرفتنی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نامجو
تصویر نامجو
جویای نام، شهرت طلب، شجاع، دلیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نامیه
تصویر نامیه
قوه ای که موجب رشد و نمو می شود
فرهنگ فارسی عمید
(مُ جَزْ زا)
نامجزی. رجوع به نامجزی شود
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
دام که در آن گوسپندرا بسته گرگ شکار کنند یا آهنی است چنگال دار که در آن گوشت پاره پاره کشیده گرگ شکار نمایند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : نامره و ناموره، چنگکی آهنین که گوشت بدان آویزند شکار گرگ را. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
از روستاهای طبرستان است. فاصله آن تا ساری بیست فرسخ است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بِ جَ)
بلا. رنج. (منتهی الارب) (آنندراج). سختی. (آنندراج). داهیه. (المنجد) (اقرب الموارد) ، طعامی است که در جاهلیت پشم شتر را در شیر انداخته بشورانیدندی. (منتهی الارب) (آنندراج). طعامی مر تازیان را در جاهلیت که از شیر و پشم شتر می ساختند. (ناظم الاطباء). طعام جاهلی کان یخاض الوبر باللبن فیجدح. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ)
دهی است بزرگ از اعمال مالقه چند شهری و آن را بستانهای زیبا در میان گرفته است و بدان نهری است که بیننده را مسحور سازد. (الحلل السندسیه ج 1 ص 215 و 216)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَیْ یَ)
تمیز داده ناشده. نامشخص. نامعین. نامعلوم. جدا و مشخص ناشده
لغت نامه دهخدا
(مُ مَیْ یِ)
آنکه تمیز نمیدهد. بی تمیز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَرْ رَ)
تجربه ناشده. آزموده ناشده، بی اثر. غیرمجرب. مقابل مجرب.
-دعای نامجرب، دعای بی تأثیر و بی خاصیت، ناآزموده. نکرده کار. ناشی. غمر. بی تجربه
لغت نامه دهخدا
(مُ را)
اجراناشده. ناگزارده
لغت نامه دهخدا
(مُ وَجْ جَهْ)
ناپسند. غیرمقبول. غیرصحیح. (ناظم الاطباء) : ابوالحسن عباد این معنی و حرکت بغایت ناموجه و غیرمحمود یافت. (تاریخ قم ص 143).
- عذر ناموجه، نامقبول. غیرقابل قبول. ناپذیرفتنی.
- غیبت ناموجه، غیبت بدون عذر موجه
لغت نامه دهخدا
(مُ جَزْ زا)
تجزیه ناشده. غیرمجزی. نامجزا. بهم آمیخته. مخلوط. جداناشده
لغت نامه دهخدا
(مُ جَعْ عَ)
فرخال. فرخار. (یادداشت مؤلف). رجوع به مجعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
که مجاز نیست. ممنوع. غیرمجاز. که اجازه ندارد. که مأذون و مختار نیست، ناروا. ناجایز. ممنوع.
- کار نامجاز، عملی که ارتکابش به حکم شرع یا قانون جایز و مجاز نیست
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نیامده. ناآمده، به وقوع ناپیوسته. واقعنشده:
یکی حال از گذشته دی دگر از نامده فردا
همی گویند پنداری که وخشورند یا کندا.
دقیقی.
از رفته و نامده چه گویم
چون حاصل عمرم این زمان است.
عطار.
- امثال:
اجل نامده قوی زره است.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
معلوم. مشخص. شناخته شده
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: نام + جوی (جوینده)، لغتاً به معنی جویای نام و شهرت و جاه و مقام، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، کسی که طالب نام نیک باشد، (ناظم الاطباء)، نام جوینده، طالب آوازه، طالب شهرت، شهرت طلب، جویای نام و آوازه و اشتهار، نامدار، مشهور:
بدان ای نبرده کی نامجوی
چو رزم آورد روی گردان به روی،
دقیقی،
چنین پاسخ آورد منذر بر اوی
که ای پرهنر خسرو نامجوی،
فردوسی،
فرانک بدو گفت کای نامجوی
بگویم ترا هرچه گوئی مگوی،
فردوسی،
هر آنجا که بد مهتری نامجوی
ز گیتی سوی سام بنهاد روی،
فردوسی،
نامجوی است و زود یابد کام
هرکه را فضل باشد و احسان،
فرخی،
به خواسته نشود غره و همی نه شگفت
که نامجوی نگردد بخواسته مغرور،
فرخی،
بپرسید ملاح را نامجوی
که ایدر چه چیز از شگفتی ؟ بگوی،
اسدی،
مه ده یکی پیر بد نامجوی
بسی سال پیموده گردون بر اوی،
اسدی،
اگر خواهد از من شه نامجوی
فرستم سرم بر طبق پیش اوی،
اسدی،
هر کس که چو تو نامجوی باشد
بر جاه چو تو نامدار دارد،
مسعودسعد (دیوان ص 102)،
چو افراسیاب ملک نامجوی
چو افراسیاب ملک کامکار،
سوزنی،
خواهی نهیش نام منوچهر نامجوی
خواهی کنیش نام فریبرز نامدار،
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 183)،
اسکندر نامجوی گیتی
کیخسرو کامران دولت،
خاقانی،
تو چون نامجوئی ز نانجوی بگسل
که جم را به مور اقتدائی نیابی،
خاقانی،
چنین گفت کای بانوی نامجوی
ز نام آوران جهان برده گوی،
نظامی،
به زنگی زبان گفتش او را بشوی
بپز تا خورد خسرو نامجوی،
نظامی،
که دریافتم حاتم نامجوی
هنرمندو خوش منظر و خوبروی،
سعدی،
پسر گفتش ای بابک نامجوی
یکی مشکلم را جوابی بگوی،
سعدی،
بهشتی درخت آورد چون تو بار
پسر نامجوی و پدر نامدار،
سعدی،
، مردمان بهادر و شجاع را نیز گویند، (برهان قاطع) (آنندراج)، دلیر، شجاع، صاحب همت، (از ناظم الاطباء)، رجوع به شواهد قبلی همین مدخل شود، جویای جاه و مقام، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، جاه طلب، طالب مقام و منصب، رجوع به شواهدی شود که در ذیل معنی نخستین این مدخل آمده است،
روز دهم است از سالهای ملکی، (برهان قاطع) (آنندراج)، نام روز دهم از هر ماه جلالی، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ناآزموده آزموده نشده تجربه ناشده، غیرمجرب بی اثر، ناشی نا آزموده مقابل مجرب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامجاز
تصویر نامجاز
ناروا آنکه مجازنیست غیرماذون، ناروا ممنوع مقابل مجاز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناماهر
تصویر ناماهر
ناافزار بی افزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناموجه
تصویر ناموجه
نپذیرفتنی نا به جا نامقبول ناپذیرفتنی: (ابوالحسن عباداین معنی وحرکت بغایت ناموجه و غیر محمود یافت {مقابل موجه. یا عذر ناموجه. بهانه نادرست عذرنابجا. یاغیبت ناموجه. غیبت بدون عذرموجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نافجه
تصویر نافجه
پارسی تازی گشته نافه
فرهنگ لغت هوشیار
بنگرید به ناوجوه نارواناشایست نامعقول. یابه ناوجه. بطریقی نامتناسب ناروا: وشماازحرص خوشی این حیات دنیابه ناوجه درمی آییدوبارهای گران بر خودمی نهید
فرهنگ لغت هوشیار
نامه کوچک. توضیح این کلمه فقط درترکیب آید: اجاره نآنچه طلاق نآنچه عقدنآنچه وصیت نامچه. توضیح محتمل است که اصل این کلمه} نامجه) (نامجه) معرب (نامگ) پهلوی باشد (برنامجه برنامگ برنامه روزنامجه روزنامگ روزنامه) که بعدها آنرا مصغر فارسی پنداشته اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نا مجهز
تصویر نا مجهز
تجهیز ناشده، نا آراسته، غیر مجهز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامجوی
تصویر نامجوی
کسی که طالب آوازه و شهرت باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامجزی
تصویر نامجزی
بهم آمیخته، مخلوط، جدا نا شده
فرهنگ لغت هوشیار
نامیه در فارسی مونث نامی بالنده کوالیده، آفریده، رویشی رستنی مونث نامی بالنده نموکننده: (این ساعت دراین فصل... نامه زوال نامیه خواندن گیرند، { آفرینش خدای خلق خدای، نبات رستنی رویشی. یا قوت (قوه) نامیه. یا روح نامیه. یانفس نامیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامیه
تصویر نامیه
((یِ))
مؤنث نامی، قوه ای که موجب رشد و نمو می شود، جمع نوامی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نامجو
تصویر نامجو
((ی))
کسی که در پی آوازه، نیک است، دلیر، شجاع
فرهنگ فارسی معین
بی تجربه، بی تجربه، ناآزموده، نادیده کار، ناشی
متضاد: آزموده، مجرب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی جا، توجیه ناپذیر، غیرقابل قبول، نامعقول، نپذیرفتنی
متضاد: موجه
فرهنگ واژه مترادف متضاد