دهی است از دهستان عثمانوند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، در 52 هزارگزی جنوب شرقی کرمانشاه و 8 هزارگزی سرجوب در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 125 تن سکنه دارد، آبش از رود خانه آهوران تأمین می شود، محصولش غلات و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و تهیۀ زغال و هیزم است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) ده کوچکی است از دهستان سپاهو واقع در بخش مرکزی شهرستان بندرعباس، در 95 هزارگزی شمال شرقی بندرعباس، بر سر راه مالرو قلعه قاضی به سپاهو، در منطقۀ کوهستانی گرمسیری واقع است و40 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان عثمانوند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، در 52 هزارگزی جنوب شرقی کرمانشاه و 8 هزارگزی سرجوب در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 125 تن سکنه دارد، آبش از رود خانه آهوران تأمین می شود، محصولش غلات و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و تهیۀ زغال و هیزم است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) ده کوچکی است از دهستان سپاهو واقع در بخش مرکزی شهرستان بندرعباس، در 95 هزارگزی شمال شرقی بندرعباس، بر سر راه مالرو قلعه قاضی به سپاهو، در منطقۀ کوهستانی گرمسیری واقع است و40 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
از: نام + دار، دارنده، مشهور. معروف. نامی. نام آور. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مشهور در دلیری یاعلم یا هنر یا نیکی. (فرهنگ نظام). مشهور. معروف. دارای آوازه. نیکنام. سرافراز. بزرگوار. باعزت. باآبرو. (از ناظم الاطباء). سرشناس. شهره. مشتهر. صاحب نام. بلندآوازه. بلندنام: پس نصر بن سیار مالک بن عمرو الحمامی را به حرب فرستاد و او مردی نامدار بود و چهار هزار مرد بدو داد. (ترجمه طبری بلعمی). هزار و صد و ده تن آمد شمار بزرگان روم آنکه بد نامدار. فردوسی. فرستادۀ قیصر نامدار سوی خانه رفت از بر شهریار. فردوسی. بکشتند هر کس که بد نامدار همی تاخت با ویژگان شهریار. فردوسی. دو سال یا سه سال در آن بود تا ببست جسری بر آب جیحون محمود نامدار. منوچهری. یکی نامداری که با نام وی شدستند بی نام نام آوران. منوچهری. اینک لشکری قوی می آید با سالاری نامدار دل قوی باید داشت ترا و اهل شهر را. (تاریخ بیهقی ص 658). اگر او نبودی چنین نامدار ز لؤلؤ نکردی به پیشم نثار. اسدی. شاید که ندانیم نفایه چون سوی خیار نامدارم. ناصرخسرو. نهان آشکاره کس ندیده ست جز از تعلیم حری نامداری. ناصرخسرو. ای ز فضل تو نامدار عرب وی ز جود تو سرفراز عجم. مسعودسعد. واجب کند که مرتفع و محتشم بود ایوان نامور به خداوند نامدار. امیرمعزی (از آنندراج). خواهی نهیش نام منوچهر نامجو خواهی کنیش نام فریبرز نامدار. خاقانی. مدت عمر شاه کامکار و خسرو نامداردر متابعت عقل و مشایعت عدل باد. (سندبادنامه ص 84). از هیبت شمشیر این دو پادشاه نامدار در اقاصی و ادانی جهان گرگ از تعرض آهو تبرا نمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 5). دل قوی شد بزرگواران را زنده شد نام نامداران را. نظامی. روزی ملکی ز نامداران میرفت برسم شهریاران. نظامی. در صحبت او ز نامداران دلگرم شدند خواستگاران. نظامی. چون سخن گفتی امام نامدار خلق آنجا جمع گشتی بی شمار. عطار. بهشتی درخت آورد چون تو بار پسر نامجوی و پدر نامدار. سعدی. به نام نامداری شد گهرسنج که تیغش ملک را ماری است بر گنج. وحشی. - نامدار شدن، شهره گشتن. مشهور شدن. شهرت یافتن: یکی مرد بد هرمز شهریار به پیروزی اندر شده نامدار. فردوسی. نامدار و مفتخر شد درۀ یمگان به من چون به فضل مصطفی شد مفتخر دشت عرب. ناصرخسرو. - نامدار کردن، به شهرت رساندن. مفتخر و مشهور کردن: دادن تشریف تو از پی تعریف شاه بر سرابنای عصر کرد مرا نامدار. خاقانی. تا نکند شرع ترا نامدار نامزد شعر مشو زینهار. نظامی. ، سردار. صاحب منصب. پهلوان سپاه. مهتر: از ایرانیان کشته بد سی هزار هزار وصد و شصت و شش نامدار. دقیقی. وز آن دشمنان کشته بد صد هزار از آن هشتصد سرکش و نامدار. دقیقی. همه نامداران جوشن وران برفتند با گرزهای گران. فردوسی. به گشتاسب گفت ای پدر گوش دار که تندی نه خوش آید از نامدار. فردوسی. که ای نامداران گردن فراز به رای شما هر کسی را نیاز. فردوسی. سواران ز پس بود و خاقان ز پیش همی راند با نامداران خویش. فردوسی. همه نامداران پرخاش جوی ز خشکی به دریا نهادند روی. فردوسی. نامداران و موبدان سپاه همه گرد آمدند بر در شاه. نظامی. پس از رنج سرما و باران و سیل نشستند با نامداران خیل. سعدی. - نامدار شدن، مهتری یافتن. به نام و شهرت رسیدن: چو رفت از میان نامور شهریار پسر (جمشید) شد بجای پدر نامدار. فردوسی. ، نامداران، معاریف. بزرگان. اعیان: چنین گفت با نامداران شهر هر آن کس که اواز خرد داشت بهر. فردوسی. خرد افسر شهریاران بود خرد زیور نامداران بود. فردوسی. همه پهلوانان لشکرش را همه نامداران کشورش را. فردوسی. ، ذواسم. (افضل الدین طبیب، از مقدمۀ لغت نامه ص 78). صاحب اسم، جوهر و ذات: از نام به نامدار ره یابد چون عاقل تیزهش بود جویا. ناصرخسرو. ، نفیس. زبده. منتخب. ارزنده. گزین. خوب. مرغوب. گرامی. جالب: به گنج اندرون آنچه بد نامدار گزیدند زربفت چینی هزار. فردوسی. فرودآمد از بارۀ نامدار بسی آفرین خواند بر شهریار. فردوسی. بپرسید و گفت این دژ نامدار چه جای است و چند است در وی سوار. فردوسی. قوی حصاری بر تیغ نامدار کهی میان دشتی سیراب ناشده ز مطر. فرخی. باغی چو نعمت ملکان نامدار و خوش کاخی چو روزگار جوانان امیدوار. فرخی. این نیز حصاری بوده سخت استوار و نامدار. (تاریخ بیهقی). درآمد بدان درۀ نامدار یکی کوه جنبان بدید آشکار. اسدی. که افکند نام از بزرگان حرب ؟ مگر خنجر نامدار علی. ناصرخسرو. - افسر نامدار: همه پاک با طوق و با گوشوار به سر بر بزر افسر نامدار. فردوسی. - انجمن نامدار: ببینی کز این یکتن پیلتن چه آید بدان نامدار انجمن. فردوسی. پر از درد بنشست با رای زن چنین گفت با نامدار انجمن. فردوسی. - تخمۀ نامدار: نبیر جهاندار سام سوار سوی مادر از تخمۀ نامدار. فردوسی. - گوهر نامدار: هنر باید و گوهر نامدار خرد یار و فرهنگش آموزگار. فردوسی. ز پشت سیاوش یکی شهریار هنرمند وز گوهر نامدار. فردوسی. - لشکر نامدار: گزین کرد ازآن لشکر نامدار سواران شمشیر زن صد هزار. فردوسی. بدانگونه آن لشکر نامدار بیامدروارو سوی کارزار. فردوسی. دودستش ببستند و بردند خوار پراکنده شد لشکر نامدار. فردوسی. - نامۀ نامدار: هم اندر زمان پیش او شد سوار به دست اندرون نامۀ نامدار. فردوسی. - نیزۀ نامدار: چو او را بدیدند گردان چنین که آن نیزۀ نامدار گزین. فردوسی
از: نام + دار، دارنده، مشهور. معروف. نامی. نام آور. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مشهور در دلیری یاعلم یا هنر یا نیکی. (فرهنگ نظام). مشهور. معروف. دارای آوازه. نیکنام. سرافراز. بزرگوار. باعزت. باآبرو. (از ناظم الاطباء). سرشناس. شهره. مشتهر. صاحب نام. بلندآوازه. بلندنام: پس نصر بن سیار مالک بن عمرو الحمامی را به حرب فرستاد و او مردی نامدار بود و چهار هزار مرد بدو داد. (ترجمه طبری بلعمی). هزار و صد و ده تن آمد شمار بزرگان روم آنکه بد نامدار. فردوسی. فرستادۀ قیصر نامدار سوی خانه رفت از بر شهریار. فردوسی. بکشتند هر کس که بد نامدار همی تاخت با ویژگان شهریار. فردوسی. دو سال یا سه سال در آن بود تا ببست جسری بر آب جیحون محمود نامدار. منوچهری. یکی نامداری که با نام وی شدستند بی نام نام آوران. منوچهری. اینک لشکری قوی می آید با سالاری نامدار دل قوی باید داشت ترا و اهل شهر را. (تاریخ بیهقی ص 658). اگر او نبودی چنین نامدار ز لؤلؤ نکردی به پیشم نثار. اسدی. شاید که ندانیم نفایه چون سوی خیار نامدارم. ناصرخسرو. نهان آشکاره کس ندیده ست جز از تعلیم حری نامداری. ناصرخسرو. ای ز فضل تو نامدار عرب وی ز جود تو سرفراز عجم. مسعودسعد. واجب کند که مرتفع و محتشم بود ایوان نامور به خداوند نامدار. امیرمعزی (از آنندراج). خواهی نهیش نام منوچهر نامجو خواهی کنیش نام فریبرز نامدار. خاقانی. مدت عمر شاه کامکار و خسرو نامداردر متابعت عقل و مشایعت عدل باد. (سندبادنامه ص 84). از هیبت شمشیر این دو پادشاه نامدار در اقاصی و ادانی جهان گرگ از تعرض آهو تبرا نمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 5). دل قوی شد بزرگواران را زنده شد نام نامداران را. نظامی. روزی ملکی ز نامداران میرفت برسم شهریاران. نظامی. در صحبت او ز نامداران دلگرم شدند خواستگاران. نظامی. چون سخن گفتی امام نامدار خلق آنجا جمع گشتی بی شمار. عطار. بهشتی درخت آورد چون تو بار پسر نامجوی و پدر نامدار. سعدی. به نام نامداری شد گهرسنج که تیغش ملک را ماری است بر گنج. وحشی. - نامدار شدن، شهره گشتن. مشهور شدن. شهرت یافتن: یکی مرد بد هرمز شهریار به پیروزی اندر شده نامدار. فردوسی. نامدار و مفتخر شد درۀ یمگان به من چون به فضل مصطفی شد مفتخر دشت عرب. ناصرخسرو. - نامدار کردن، به شهرت رساندن. مفتخر و مشهور کردن: دادن تشریف تو از پی تعریف شاه بر سرابنای عصر کرد مرا نامدار. خاقانی. تا نکند شرع ترا نامدار نامزد شعر مشو زینهار. نظامی. ، سردار. صاحب منصب. پهلوان سپاه. مهتر: از ایرانیان کشته بد سی هزار هزار وصد و شصت و شش نامدار. دقیقی. وز آن دشمنان کشته بد صد هزار از آن هشتصد سرکش و نامدار. دقیقی. همه نامداران جوشن وران برفتند با گرزهای گران. فردوسی. به گشتاسب گفت ای پدر گوش دار که تندی نه خوش آید از نامدار. فردوسی. که ای نامداران گردن فراز به رای شما هر کسی را نیاز. فردوسی. سواران ز پس بود و خاقان ز پیش همی راند با نامداران خویش. فردوسی. همه نامداران پرخاش جوی ز خشکی به دریا نهادند روی. فردوسی. نامداران و موبدان سپاه همه گرد آمدند بر در شاه. نظامی. پس از رنج سرما و باران و سیل نشستند با نامداران خیل. سعدی. - نامدار شدن، مهتری یافتن. به نام و شهرت رسیدن: چو رفت از میان نامور شهریار پسر (جمشید) شد بجای پدر نامدار. فردوسی. ، نامداران، معاریف. بزرگان. اعیان: چنین گفت با نامداران شهر هر آن کس که اواز خرد داشت بهر. فردوسی. خرد افسر شهریاران بود خرد زیور نامداران بود. فردوسی. همه پهلوانان لشکرش را همه نامداران کشورش را. فردوسی. ، ذواسم. (افضل الدین طبیب، از مقدمۀ لغت نامه ص 78). صاحب اسم، جوهر و ذات: از نام به نامدار ره یابد چون عاقل تیزهش بود جویا. ناصرخسرو. ، نفیس. زبده. منتخب. ارزنده. گزین. خوب. مرغوب. گرامی. جالب: به گنج اندرون آنچه بد نامدار گزیدند زربفت چینی هزار. فردوسی. فرودآمد از بارۀ نامدار بسی آفرین خواند بر شهریار. فردوسی. بپرسید و گفت این دژ نامدار چه جای است و چند است در وی سوار. فردوسی. قوی حصاری بر تیغ نامدار کهی میان دشتی سیراب ناشده ز مطر. فرخی. باغی چو نعمت ملکان نامدار و خوش کاخی چو روزگار جوانان امیدوار. فرخی. این نیز حصاری بوده سخت استوار و نامدار. (تاریخ بیهقی). درآمد بدان درۀ نامدار یکی کوه جنبان بدید آشکار. اسدی. که افکند نام از بزرگان حرب ؟ مگر خنجر نامدار علی. ناصرخسرو. - افسر نامدار: همه پاک با طوق و با گوشوار به سر بر بزر افسر نامدار. فردوسی. - انجمن نامدار: ببینی کز این یکتن پیلتن چه آید بدان نامدار انجمن. فردوسی. پر از درد بنشست با رای زن چنین گفت با نامدار انجمن. فردوسی. - تخمۀ نامدار: نبیر جهاندار سام سوار سوی مادر از تخمۀ نامدار. فردوسی. - گوهر نامدار: هنر باید و گوهر نامدار خرد یار و فرهنگش آموزگار. فردوسی. ز پشت سیاوش یکی شهریار هنرمند وز گوهر نامدار. فردوسی. - لشکر نامدار: گزین کرد ازآن لشکر نامدار سواران شمشیر زن صد هزار. فردوسی. بدانگونه آن لشکر نامدار بیامدروارو سوی کارزار. فردوسی. دودستش ببستند و بردند خوار پراکنده شد لشکر نامدار. فردوسی. - نامۀ نامدار: هم اندر زمان پیش او شد سوار به دست اندرون نامۀ نامدار. فردوسی. - نیزۀ نامدار: چو او را بدیدند گردان چنین که آن نیزۀ نامدار گزین. فردوسی
کسی که اذن ندارد در اطاق زن و در حرم داخل گردد. (ناظم الاطباء). آنکه از محارم نیست. که از بطانه و نزدیکان نباشد. بیگانه نسبت به زن یا مرد. که شرعاً محرم زن نیست. مقابل محرم: ز نامحرم نظر هم دور میدار که از دیگر نظر گردی گرفتار. ناصرخسرو. روزی کسی در پیش او آمد و گفت از زنان و مردان نامحرم دو کس در خانه اند. (قصص الانبیاء ص 130). دمه بر در کشیده تیغ فولاد سر نامحرمان را داده بر باد. نظامی. که ز نامحرمان خاک پرست مینماید که شخصی اینجا هست. نظامی. تا بر آن حورپیکران چو ماه چشم نامحرمی نیابد راه. نظامی. پسر چون ز ده برگذشتش سنین ز نامحرمان گو فراتر نشین. سعدی. که شرمش نیاید ز پیری همی که زد دست در ستر نامحرمی. سعدی. محتسب گر فاسقان را نهی منکر میکند گو بیا کز روی نامحرم نقاب افکنده ایم. سعدی. و اگر روا بودی که نامحرمی را چشم بر من افتد من اکنون نقاب برداشتمی. (تفسیر خطی سورۀ یوسف). منزل تردامنان نبود حریم کوی دوست هرکه نبود پاکدامن در حرم نامحرم است. فیضی دکنی. ، بیگانه. (ناظم الاطباء). ناآشنا. غریبه: چون توئی محرم مرا در هر دو کون خلق عالم جمله نامحرم به است. عطار. ، بیگانه. کسی که بر وی اعتماد نشاید. (ناظم الاطباء). ناشایسته. نااهل. که محرم و رازدار نیست. که راز نگه ندارد. که شایستۀ همدمی و همرازی نیست: عشق در ظاهر حرام است از پی نامحرمان زآنکه هر بیگانه ای شایستۀ این نام نیست. سنائی. من عزیزم مصر حرمت را و این نامحرمان غرزنان برزنند و غرچگان روستا. خاقانی. همزبانی خویشی و پیوندی است مرد با نامحرمان چون بندی است. خاقانی. منادی جمع کرده همدمان را برون کرده ز در نامحرمان را. نظامی. شب از درویش بسته جای تنگش به نامحرم رسید آوای چنگش. نظامی. آن کز او غافل بود بیگانه ای نامحرم است وآنکه زو فهمی کند دیوانه ای صورتگری است. عطار. تا در اثباتی تو بس نامحرمی محو شو گر محرمی می بایدت. عطار. تو نیابی این که بس نامحرمی خاصه هرگز هیچ محرم درنیافت. عطار. مشکن دلم که حقۀ راز نهان تست ترسم که راز در کف نامحرم اوفتد. سعدی. تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش. حافظ. مدعی خواست که آید به تماشاگه راز دست غیب آمد و بر سینۀ نامحرم زد. حافظ. پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت با طبیب نامحرم حال درد پنهانی. حافظ. ما اگر مکتوب ننوشتیم عیب ما مکن در میان راز مشتاقان قلم نامحرم است. فیضی
کسی که اذن ندارد در اطاق زن و در حرم داخل گردد. (ناظم الاطباء). آنکه از محارم نیست. که از بطانه و نزدیکان نباشد. بیگانه نسبت به زن یا مرد. که شرعاً محرم زن نیست. مقابل محرم: ز نامحرم نظر هم دور میدار که از دیگر نظر گردی گرفتار. ناصرخسرو. روزی کسی در پیش او آمد و گفت از زنان و مردان نامحرم دو کس در خانه اند. (قصص الانبیاء ص 130). دمه بر در کشیده تیغ فولاد سر نامحرمان را داده بر باد. نظامی. که ز نامحرمان خاک پرست مینماید که شخصی اینجا هست. نظامی. تا بر آن حورپیکران چو ماه چشم نامحرمی نیابد راه. نظامی. پسر چون ز دَه برگذشتش سنین ز نامحرمان گو فراتر نشین. سعدی. که شرمش نیاید ز پیری همی که زد دست در ستر نامحرمی. سعدی. محتسب گر فاسقان را نهی منکر میکند گو بیا کز روی نامحرم نقاب افکنده ایم. سعدی. و اگر روا بودی که نامحرمی را چشم بر من افتد من اکنون نقاب برداشتمی. (تفسیر خطی سورۀ یوسف). منزل تردامنان نبود حریم کوی دوست هرکه نبود پاکدامن در حرم نامحرم است. فیضی دکنی. ، بیگانه. (ناظم الاطباء). ناآشنا. غریبه: چون توئی محرم مرا در هر دو کون خلق عالم جمله نامحرم به است. عطار. ، بیگانه. کسی که بر وی اعتماد نشاید. (ناظم الاطباء). ناشایسته. نااهل. که محرم و رازدار نیست. که راز نگه ندارد. که شایستۀ همدمی و همرازی نیست: عشق در ظاهر حرام است از پی نامحرمان زآنکه هر بیگانه ای شایستۀ این نام نیست. سنائی. من عزیزم مصر حرمت را و این نامحرمان غرزنان برزنند و غرچگان روستا. خاقانی. همزبانی خویشی و پیوندی است مرد با نامحرمان چون بندی است. خاقانی. منادی جمع کرده همدمان را برون کرده ز در نامحرمان را. نظامی. شب از درویش بسته جای تنگش به نامحرم رسید آوای چنگش. نظامی. آن کز او غافل بود بیگانه ای نامحرم است وآنکه زو فهمی کند دیوانه ای صورتگری است. عطار. تا در اثباتی تو بس نامحرمی محو شو گر محرمی می بایدت. عطار. تو نیابی این که بس نامحرمی خاصه هرگز هیچ محرم درنیافت. عطار. مشکن دلم که حقۀ راز نهان تست ترسم که راز در کف نامحرم اوفتد. سعدی. تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش. حافظ. مدعی خواست که آید به تماشاگه راز دست غیب آمد و بر سینۀ نامحرم زد. حافظ. پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت با طبیب نامحرم حال درد پنهانی. حافظ. ما اگر مکتوب ننوشتیم عیب ما مکن در میان راز مشتاقان قلم نامحرم است. فیضی
بایر. ناآباد: و بر زمین خراب نامعمور هیچ تعیین نکرد. (تاریخ قم ص 182). - نامعمور کردن، ویران کردن. خراب کردن: بعد از آن یک نیمه از آن خراب ونامعمور کردند. (تاریخ قم ص 181)
بایر. ناآباد: و بر زمین خراب نامعمور هیچ تعیین نکرد. (تاریخ قم ص 182). - نامعمور کردن، ویران کردن. خراب کردن: بعد از آن یک نیمه از آن خراب ونامعمور کردند. (تاریخ قم ص 181)
ننهاده امری که ازطرف خداتقدیرنشده ننهاده. یارزق (روزی) نامقدر. روزیی که تقدیرالهی برآن قرارنگرفته روزی ننهاده: (وآنچ ازهمه چیزها از من دورتر است روزی نامقدر است که کسب آن مقدور بشرنیست {مقابل مقدر
ننهاده امری که ازطرف خداتقدیرنشده ننهاده. یارزق (روزی) نامقدر. روزیی که تقدیرالهی برآن قرارنگرفته روزی ننهاده: (وآنچ ازهمه چیزها از من دورتر است روزی نامقدر است که کسب آن مقدور بشرنیست {مقابل مقدر