لفظی که بدان کسی یا چیزی را بخوانند. اسم. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) (از فرهنگ نظام). اسم علم چیزی. (بهار عجم) (آنندراج). اسم. (السامی) (دانشنامۀ علائی). کلمه ای که به کار می برند در تعیین شخص یا چیزی و به تازی اسم گویند. (ناظم الاطباء). اسم هر کس و هر چیز که بدان شناخته شود. علم: ای خسروی که نزد همه خسروان دهر بر نام و نامۀ تو نواو فرسته شد. دقیقی. شه نیمروز است و فرزند سام که دستانش خوانند شاهان به نام. فردوسی. سپه بر سپرها نوشتندنام بجوشید شمشیرها در نیام. فردوسی. یکی پرهنر بود و نامش گراز کز او یافتی شاه آرام و ناز. فردوسی. به نام و کنیتت آراسته باد ستایشگاه شعر و خطبه تا حشر. عنصری. غرض من از آوردن نام این مردمان دو چیز است. (تاریخ بیهقی ص 245). هیچکس را زهره نباشد که نام خواجه به زبان آرد جز به نیکوئی. (تاریخ بیهقی). این دیبای خسروانی که پیش گرفته ام به نامش زربفت گردانم. (تاریخ بیهقی ص 393). زخوشّی بود مینو آباد نام چو بگذشت از او پهلوان شادکام. اسدی. گر به صورت بشری پیشه مکن سیرت گرگ نام محمود نه نیک آید با فعل ذمیم. ناصرخسرو. ای به خراسان در سیمرغ وار نام تو پیدا و تن تو نهان. ناصرخسرو. چون داد کنی خود عمر تو باشی هرچند که نامت عمر نباشد. ناصرخسرو. و به مرو مردی بود از عرب نام او عبدالله بن عمر بوی [به المقنع بگروید. (تاریخ بخارا نرشخی ص 79). دیهی بود در کش نام آن دیه سونج. (تاریخ بخارا ص 79). شنو دعای مرا پس بخوان ثنای مرا که نام محتشمان را ثنا کند معروف. ادیب صابر. معدوم شد مروت و منسوخ شد وفا زآن هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا. عبدالواسع جبلی. لاف مردی زند حسود ولیک نام زنگی بسی بود کافور. انوری. چون نیک نظر کنم نزیبد چون نام تو زیوری قضا را. انوری. نام تو چو روزگار معروف کام تو چو روزگار غالب. انوری. ترسم که چو صبر در غم تو نام تو بسوزد از زبانم. خاقانی. آن تیر ز شست تست زیرا نام تو نوشته بود بر تیر. خاقانی. در نام نگه مکن که فرق است از زادۀ عوف و پور ملجم. خاقانی. نیکوئی کن شها که در عالم نام شاهان به نیکوئی سمراست. ظهیر. به مغرب گروهی است صحرا خرام مناسک رها کرده ناسک به نام. نظامی. نام احمد نام جمله انبیاست چون که صد آمد نود هم پیش ماست. مولوی. هر دو گر یک نام دارد در سخن لیک فرق است این حسن تا آن حسن. مولوی. برخیز تایک سو نهیم این دلق ازرق فام را بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوی نام را. سعدی. سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز مرده آن است که نامش به نکوئی نبرند. سعدی. اندر این ملک و پادشاهی خود ثبت کن نام بیگناهی خود. اوحدی. اختلافی که هست در نام است ورنه سی روز بیگمان ماهی است. ابن یمین. کامروز می کنند ز بهردوام نام شاهان روزگار توسل به شعر من. سلمان. نام من رفته ست روزی بر لب جانان به سهو اهل دل را بوی جان می آید از نامم هنوز. حافظ. چه نام است این که پیش اهل بینش شده نقش نگین آفرینش. وحشی. زهی نام تو سردیوان هستی ترا بر جمله هستی پیشدستی. وحشی. چه شیرین تلخ بهری تلخکامی ز شیرینی همین قانع به نامی. وحشی. میکرد شبی نسبت خود شمع به خوبان چون خواست که نام تو برد سوخت زبانش. محتشم کاشانی. ای کاش که طالع ندهد چون کامم بر صفحۀ ایام نبودی نامم. محتشم. غیرتم بین که برآرندۀ حاجات هنوز از لبم نام تو هنگام دعا نشنیده ست. عرفی. شیران جهان گردن تسلیم گذارند از سلسلۀ زلف تو چون نام برآید. صائب. از نام دو چشم خود چه پرسی این فتنه گر است وآن دگر شوخ. هلالی. گویاهمه غم های جهان در یک جا گرد آمده بود عشق نامش کردند. هلالی. رشکم ز گفتگوی تو خاموش میکند نامت نمی برم که دلم گوش می کند. سلیم شاملو. بر زبان نام تو دایم بایدم بردن ولی رشک نگذارد که از دل بر زبان آرم ترا. خرم اصفهانی. هزار بار قسم خورده ام که نام ترا به لب نیاورم اما قسم به نام تو بود. فصیحی هروی. بازآ که نام وعده خلافی نمی برم باز که دیر آمدنت را بهانه نیست. وقوعی تبریزی. مگر که روز همه نام شاه داشت به لب که بیدرنگ شب از پیش وی گرفت شتاب. شیبانی. شعر من دانی شیرین ز چه باشد صنما بس که نام لب تو بر لب من کرده گذر. شیبانی. سرو را نام چرا مردم آزاد کند نه که او خدمت آن قد چو شمشاد کند. شیبانی. نام حلوابر زبان راندن نه چون حلواستی. میرفندرسکی. نام زر در لغت فارس از آن است درست که به زرکار درست آید و بی زر دشوار. قاآنی. شعرم از نام تو زیب و فر گرفت رتبه از شعرای بالاتر گرفت. صبا. کرده منوچهر پدرنام او تازه تر از شاخ گل اندام او. ایرج. نامش مریخ خداوند عزم کارش پروردن مردان رزم. ایرج. - بنام ایزد یا بنامیزد، عبارت تحسین و اعجاب، نظیر: ماشأالله ! چشم بد دور!: بنام ایزد رخی هر هفت کرده. نظامی. جامه ای را ماند آن عارض بنام ایزد که او ز آب و آتش پود دارد وز مه و خورشید تار. فتح الله خان شیبانی. - به نام کسی بودن، نامزد او بودن: و خواهری که از آن ما به نام وی است فرستاده آید تا ما را داماد و خلیفه باشد. (تاریخ بیهقی). - ، ظاهراً بدو تعلق داشتن. اسماً متعلق و مربوط به او بودن: معشوق به نام من و کام دگران است چون غرّۀشوال که عید رمضان است. قائم مقام. ، شهرت. آوازه. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) (ناظم الاطباء). اشتهار. صیت. معروفیت: نبینی که با گرز سام آمده ست جوان است و جویای نام آمده ست. فردوسی. به پیش آمدندش بزرگان شهر کسی کش ز نام و خرد بود بهر. فردوسی. خداوند نام و خداوند تخت دل افروز و هشیار و بیداربخت. فردوسی. پی نام و نانند خلق زمانه تو مر خلق را مایۀ نام و نانی. فرخی. به فضل و خوی پسندیده جست باید نام دگر به دادن نام و به بذل کردن زر. فرخی. از خدمت تو فخر و هم از خدمت تو جاه از خدمت تو نام و هم از خدمت تو کام. فرخی. ای میر نوازنده و بخشنده و چالاک ای نام تو بنهاده قدم بر سر افلاک. عنصری. عبدوس نیز نام و جاه یافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394). به لشکر بود نام نیروی شاه سپهبد چه باشد چو نبود سپاه. اسدی. کاهد از کلک و بنانش هر دم دفتر و کلک عطارد را نام. انوری. قومی بر این نمط که شنیدی و طایفه ای خوان نعم نهاده و دست کرم گشاده طالب نامند. (گلستان). - امثال: نام آباد و ده ویران، نظیر: اسم بی مسمی. (از بهار عجم). در مورد کسی یا چیزی گفته می شود که شهرت و آوازه ای بیش از ارزش و اهمیت واقعی خود داشته باشد: ملک یونان بر شهر خردش نام آباد و ده ویران است. طالب آملی (از بهار عجم). نام بلند به که بام بلند، شهرت و نام نیک و افتخار به که جمع مال و ثروت. - از نام بهر داشتن، مشهور بودن. شهرت داشتن. شهره بودن: وز آن پس همه نامداران شهر کسی کش بد از نام و از گنج بهر. فردوسی. به جشن آمد آن کس که بد او به شهر بزرگان که از نام دارند بهر. فردوسی. - بانام، نامی. مشهور. معروف. شهیر. بلندنام. مشتهر. سرشناس: اگر توقف کردمی چون روزگار دراز برآمدی... اثر این خاندان بانام مدروس گشتی. (تاریخ بیهقی). چون رکاب عالی... به بلخ رسد تدبیر گسیل کردن رسولی بانام کرده شود. (تاریخ بیهقی). صواب آن است که رسولی بانام نزدیک خوارزم شاه فرستاده آید. (تاریخ بیهقی). - ، خطیر. مهم. بااهمیت: این قاضی شغل ها و سفارتهای بانام کرده است و در هر یکی از آن مناصحت و دیانت وی ظاهر گشته. (تاریخ بیهقی). لشکرها میکشد و کارهای بانام بر دست وی می آید. (تاریخ بیهقی ص 286). امیر او را بنواخت و گفت تو خدمت های بانام تررا بکاری. (تاریخ بیهقی ص 361). - به نام، بانام. نامی. نامدار. - ، به افتخار. با سربلندی. به سرافرازی. با عزت و افتخار و شرف. مقابل به ننگ: بنام ار بریزی مرا، گفت، خون به از زندگانی به ننگ اندرون. فردوسی (شاهنامه ج 3 ص 1004). همی گفت هر کس که مردن بنام به از زنده و چینیان شادکام. فردوسی. چنین گفت موبد که مردن بنام به از زنده دشمن بر او شادکام. فردوسی. - به نام رسیدن، شهرت یافتن. مشهور شدن. معروف گشتن. نامی شدن. صاحب اسم و رسم و آوازه گشتن. سرشناس و مشتهر و نامی شدن: نامجوئی چو خصم نان طلبی است هرکه نان جست کم رسید به نام. اخسیکتی. - زشت نام، بدنام. رسوا: با مردم زشت نام همراه مباش کز صحبت دیگدان سیاهی خیزد. سعدی. دو کس چه کنند از پی خاص و عام یکی خوب سیرت یکی زشت نام. سعدی. - نام باقی، نیکونامی. ذکر خیر: نام باقی طلبی گرد کم آزاری گرد کز کم آزاری کم عمر نیامد سیمرغ. سنائی. - نام جاوید، ذکر باقی. ذکر خیر. شهرت جاودانی: تو نیز آفرین کن که گوینده ای بدو نام جاوید جوینده ای. فردوسی. لیکن از گفتۀ خاقانی ماند نام جاوید ز دوران اسد. خاقانی. - نام زشت، نام بد. نام ننگین. مقابل نام نیک و ذکر خیر: پس از مرگ نفرین بود بر کسی کز او نام زشتی بماند بسی. فردوسی. - نام نکو،اسم خوب. اسمی که در نزد مردم منفور و مستهجن نباشد: نامی نکو گزین که بدان چون بخوانمت در دلت شادی آید و در جانت خرمی. ناصرخسرو. - ، ذکر خیر. شهرت نیک. خوشنامی. حسن شهرت. نیکنامی: به نام نکو گر بمیرم رواست مرا نام باید که تن مرگ راست. فردوسی. او نام نکو جسته به رنج دل نازک والله که بود نام نکو جستن دشوار. فرخی. اگر دوست داریم نام نکو چرا پس نه نام نکو گستریم. ناصرخسرو. گر پسر نیست ترا نام نکو هست ترا مرد را نام نکو به ز هزاران پسر است. امیرمعزی. تو مرد نام نکوباش زآنکه کم یابد نشان نام نکو مرد آبی و نانی. اخسیکتی. - نام نیک، آوازه و شهرت. خوشنامی. (از ناظم الاطباء). ذکر خیر: نام نیک رفتگان ضایع مکن تا بماند نام نیکت پایدار. سعدی. - نام نیکو، نام نکو. ذکر خیر. حسن شهرت: نام نیکو گر بماند ز آدمی به کز او ماند سرای زرنگار. سعدی. - نکونام، خوشنام: نکونام و صاحبدل و حق پرست خطعارضش خوشتر از خط دست. سعدی. رجوع به مدخل نکونام شود. - نیک نام، مشهور به خوبی. باآبرو. سرافراز. (از ناظم الاطباء). خوشنام: رفیقی که شدغایب ای نیک نام دو چیز است از او بر رفیقان حرام. سعدی. رجوع به مدخل نیک نام شود. - همنام، که اسمش با تو یکی است: بر نام او به نسبت همنام او همه مرغان نفس را ز درون سر بریده اند. خاقانی. ، آبرو. عرض. عزت. (از ناظم الاطباء). نام نیک. نام نکو. شهرت خوب. مقابل ننگ: دریغا جوانمردی و نام من دریغ آن خور و خواب و آرام من. فردوسی. نداند از آغاز انجام را نه از ننگ داند همی نام را. فردوسی. بدین رزم فرخنده باید شدن به پیروزی و نام بازآمدن. فردوسی. گمان نام بردمت ننگ آمدی گهر داشتم طمع سنگ آمدی. اسدی. هست مضمر گوئی اندر طاعت و عصیان تو نام و ننگ و خیر و شر و لطف و قهر و فخر و عار. انوری. هم نام به باد داده هم ننگ وندر طلب نشان و نامیم. عطار. بر خیالی صلحشان و جنگشان وز خیالی نامشان و ننگشان. مولوی. نمرد آن کسی کز جهان نام برد که مرد نکونام هرگز نمرد. امیرخسرو. زنده به مرده مشو ای ناتمام زنده تو کن مردۀ خود را به نام. امیرخسرو. - بدنام، رسوا. بی آبرو. (از ناظم الاطباء). که نامش را به بدی برند. مقابل خوشنام: بپرهیز تا بد نگرددت نام که بدنام گیتی نبیند به کام. فردوسی. بدنام نشوید و همگان نیکونام مانید. (تاریخ بیهقی). بس کم زنی استاد شد بی خانه و بنیاد شد از نام و ننگ آزاد شد نیک است این بدنام ما. عطار. هر آن کس که فرزند را غم نخورد اگر کس غمش خورد بدنام کرد. سعدی. ، صورت. مقابل معنی. مقابل ذات: این عالم مرده سوی من نام است وآن عالم زنده ذات یا معنی. ناصرخسرو. گفتم که کس پرستد مر نام را همی گفتا که من تعبد اسما فقد کفر. ناصرخسرو. ، نشان. اثر: دین به هزیمت شد از دوادو دیوان نام نیابد کس از شریعت و برهان. ناصرخسرو. بپرّید و نشان و نام از او رفت ندانم که کجا شد در که پیوست. عطار. - بی نام شدن، فراموش گشتن. از یاد رفتن. گمنام شدن. محو و بی نشان شدن. از ارزش و اعتبار افتادن. از اهمیت و شهرت افتادن: یکی نامداری که با نام وی شدستند بی نام نام آوران. منوچهری. - تهی نام کردن چیزی را از عالم، محو کردن آن را. نابود و بی نشان کردنش: که شاه جهان چون جهان رام کرد ستم راز عالم تهی نام کرد. نظامی. ، صورت ظاهر. حفظ ظاهر. - نام را، برای حفظ ظاهر. برای رعایت صورت کار: اگر مردم ری وفا خواهند کرد نام را کسی بباید گذاشت و اگر وفا نخواهند کرد اگرچه بسیار مردم ایستانیده آمد چیزی نیست. (تاریخ بیهقی). ، یاد. ذکر. رجوع به نام بردن شود، کنایه از ذات. (آنندراج)
لفظی که بدان کسی یا چیزی را بخوانند. اسم. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) (از فرهنگ نظام). اسم علم چیزی. (بهار عجم) (آنندراج). اسم. (السامی) (دانشنامۀ علائی). کلمه ای که به کار می برند در تعیین شخص یا چیزی و به تازی اسم گویند. (ناظم الاطباء). اسم هر کس و هر چیز که بدان شناخته شود. علم: ای خسروی که نزد همه خسروان دهر بر نام و نامۀ تو نواو فرسته شد. دقیقی. شه نیمروز است و فرزند سام که دستانش خوانند شاهان به نام. فردوسی. سپه بر سپرها نوشتندنام بجوشید شمشیرها در نیام. فردوسی. یکی پرهنر بود و نامش گراز کز او یافتی شاه آرام و ناز. فردوسی. به نام و کنیتت آراسته باد ستایشگاه شعر و خطبه تا حشر. عنصری. غرض من از آوردن نام این مردمان دو چیز است. (تاریخ بیهقی ص 245). هیچکس را زهره نباشد که نام خواجه به زبان آرد جز به نیکوئی. (تاریخ بیهقی). این دیبای خسروانی که پیش گرفته ام به نامش زربفت گردانم. (تاریخ بیهقی ص 393). زخوشّی بود مینو آباد نام چو بگذشت از او پهلوان شادکام. اسدی. گر به صورت بشری پیشه مکن سیرت گرگ نام محمود نه نیک آید با فعل ذمیم. ناصرخسرو. ای به خراسان در سیمرغ وار نام تو پیدا و تن تو نهان. ناصرخسرو. چون داد کنی خود عمر تو باشی هرچند که نامت عمر نباشد. ناصرخسرو. و به مرو مردی بود از عرب نام او عبدالله بن عمر بوی [به المقنع بگروید. (تاریخ بخارا نرشخی ص 79). دیهی بود در کش نام آن دیه سونج. (تاریخ بخارا ص 79). شنو دعای مرا پس بخوان ثنای مرا که نام محتشمان را ثنا کند معروف. ادیب صابر. معدوم شد مروت و منسوخ شد وفا زآن هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا. عبدالواسع جبلی. لاف مردی زند حسود ولیک نام زنگی بسی بود کافور. انوری. چون نیک نظر کنم نزیبد چون نام تو زیوری قضا را. انوری. نام تو چو روزگار معروف کام تو چو روزگار غالب. انوری. ترسم که چو صبر در غم تو نام تو بسوزد از زبانم. خاقانی. آن تیر ز شست تست زیرا نام تو نوشته بود بر تیر. خاقانی. در نام نگه مکن که فرق است از زادۀ عوف و پور ملجم. خاقانی. نیکوئی کن شها که در عالم نام شاهان به نیکوئی سمراست. ظهیر. به مغرب گروهی است صحرا خرام مناسک رها کرده ناسک به نام. نظامی. نام احمد نام جمله انبیاست چون که صد آمد نود هم پیش ماست. مولوی. هر دو گر یک نام دارد در سخن لیک فرق است این حسن تا آن حسن. مولوی. برخیز تایک سو نهیم این دلق ازرق فام را بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوی نام را. سعدی. سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز مرده آن است که نامش به نکوئی نبرند. سعدی. اندر این ملک و پادشاهی خود ثبت کن نام بیگناهی خود. اوحدی. اختلافی که هست در نام است ورنه سی روز بیگمان ماهی است. ابن یمین. کامروز می کنند ز بهردوام نام شاهان روزگار توسل به شعر من. سلمان. نام من رفته ست روزی بر لب جانان به سهو اهل دل را بوی جان می آید از نامم هنوز. حافظ. چه نام است این که پیش اهل بینش شده نقش نگین آفرینش. وحشی. زهی نام تو سردیوان هستی ترا بر جمله هستی پیشدستی. وحشی. چه شیرین تلخ بهری تلخکامی ز شیرینی همین قانع به نامی. وحشی. میکرد شبی نسبت خود شمع به خوبان چون خواست که نام تو برد سوخت زبانش. محتشم کاشانی. ای کاش که طالع ندهد چون کامم بر صفحۀ ایام نبودی نامم. محتشم. غیرتم بین که برآرندۀ حاجات هنوز از لبم نام تو هنگام دعا نشنیده ست. عرفی. شیران جهان گردن تسلیم گذارند از سلسلۀ زلف تو چون نام برآید. صائب. از نام دو چشم خود چه پرسی این فتنه گر است وآن دگر شوخ. هلالی. گویاهمه غم های جهان در یک جا گرد آمده بود عشق نامش کردند. هلالی. رشکم ز گفتگوی تو خاموش میکند نامت نمی برم که دلم گوش می کند. سلیم شاملو. بر زبان نام تو دایم بایدم بردن ولی رشک نگذارد که از دل بر زبان آرم ترا. خرم اصفهانی. هزار بار قسم خورده ام که نام ترا به لب نیاورم اما قسم به نام تو بود. فصیحی هروی. بازآ که نام وعده خلافی نمی برم باز که دیر آمدنت را بهانه نیست. وقوعی تبریزی. مگر که روز همه نام شاه داشت به لب که بیدرنگ شب از پیش وی گرفت شتاب. شیبانی. شعر من دانی شیرین ز چه باشد صنما بس که نام لب تو بر لب من کرده گذر. شیبانی. سرو را نام چرا مردم آزاد کند نه که او خدمت آن قد چو شمشاد کند. شیبانی. نام حلوابر زبان راندن نه چون حلواستی. میرفندرسکی. نام زر در لغت فارس از آن است درست که به زرکار درست آید و بی زر دشوار. قاآنی. شعرم از نام تو زیب و فر گرفت رتبه از شعرای بالاتر گرفت. صبا. کرده منوچهر پدرنام او تازه تر از شاخ گل اندام او. ایرج. نامش مریخ خداوند عزم کارش پروردن مردان رزم. ایرج. - بنام ایزد یا بنامیزد، عبارت تحسین و اعجاب، نظیر: ماشأالله ! چشم بد دور!: بنام ایزد رخی هر هفت کرده. نظامی. جامه ای را ماند آن عارض بنام ایزد که او ز آب و آتش پود دارد وز مه و خورشید تار. فتح الله خان شیبانی. - به نام کسی بودن، نامزد او بودن: و خواهری که از آن ما به نام وی است فرستاده آید تا ما را داماد و خلیفه باشد. (تاریخ بیهقی). - ، ظاهراً بدو تعلق داشتن. اسماً متعلق و مربوط به او بودن: معشوق به نام من و کام دگران است چون غُرّۀشوال که عید رمضان است. قائم مقام. ، شهرت. آوازه. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) (ناظم الاطباء). اشتهار. صیت. معروفیت: نبینی که با گرز سام آمده ست جوان است و جویای نام آمده ست. فردوسی. به پیش آمدندش بزرگان شهر کسی کش ز نام و خرد بود بهر. فردوسی. خداوند نام و خداوند تخت دل افروز و هشیار و بیداربخت. فردوسی. پی نام و نانند خلق زمانه تو مر خلق را مایۀ نام و نانی. فرخی. به فضل و خوی پسندیده جست باید نام دگر به دادن نام و به بذل کردن زر. فرخی. از خدمت تو فخر و هم از خدمت تو جاه از خدمت تو نام و هم از خدمت تو کام. فرخی. ای میر نوازنده و بخشنده و چالاک ای نام تو بنهاده قدم بر سر افلاک. عنصری. عبدوس نیز نام و جاه یافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394). به لشکر بود نام نیروی شاه سپهبد چه باشد چو نبود سپاه. اسدی. کاهد از کلک و بنانش هر دم دفتر و کلک عطارد را نام. انوری. قومی بر این نمط که شنیدی و طایفه ای خوان نعم نهاده و دست کرم گشاده طالب نامند. (گلستان). - امثال: نام آباد و ده ویران، نظیر: اسم بی مسمی. (از بهار عجم). در مورد کسی یا چیزی گفته می شود که شهرت و آوازه ای بیش از ارزش و اهمیت واقعی خود داشته باشد: ملک یونان بر شهر خردش نام آباد و ده ویران است. طالب آملی (از بهار عجم). نام بلند به که بام بلند، شهرت و نام نیک و افتخار به که جمع مال و ثروت. - از نام بهر داشتن، مشهور بودن. شهرت داشتن. شهره بودن: وز آن پس همه نامداران شهر کسی کش بد از نام و از گنج بهر. فردوسی. به جشن آمد آن کس که بد او به شهر بزرگان که از نام دارند بهر. فردوسی. - بانام، نامی. مشهور. معروف. شهیر. بلندنام. مشتهر. سرشناس: اگر توقف کردمی چون روزگار دراز برآمدی... اثر این خاندان بانام مدروس گشتی. (تاریخ بیهقی). چون رکاب عالی... به بلخ رسد تدبیر گسیل کردن رسولی بانام کرده شود. (تاریخ بیهقی). صواب آن است که رسولی بانام نزدیک خوارزم شاه فرستاده آید. (تاریخ بیهقی). - ، خطیر. مهم. بااهمیت: این قاضی شغل ها و سفارتهای بانام کرده است و در هر یکی از آن مناصحت و دیانت وی ظاهر گشته. (تاریخ بیهقی). لشکرها میکشد و کارهای بانام بر دست وی می آید. (تاریخ بیهقی ص 286). امیر او را بنواخت و گفت تو خدمت های بانام تررا بکاری. (تاریخ بیهقی ص 361). - به نام، بانام. نامی. نامدار. - ، به افتخار. با سربلندی. به سرافرازی. با عزت و افتخار و شرف. مقابل به ننگ: بنام ار بریزی مرا، گفت، خون به از زندگانی به ننگ اندرون. فردوسی (شاهنامه ج 3 ص 1004). همی گفت هر کس که مردن بنام به از زنده و چینیان شادکام. فردوسی. چنین گفت موبد که مردن بنام به از زنده دشمن بر او شادکام. فردوسی. - به نام رسیدن، شهرت یافتن. مشهور شدن. معروف گشتن. نامی شدن. صاحب اسم و رسم و آوازه گشتن. سرشناس و مشتهر و نامی شدن: نامجوئی چو خصم نان طلبی است هرکه نان جست کم رسید به نام. اخسیکتی. - زشت نام، بدنام. رسوا: با مردم زشت نام همراه مباش کز صحبت دیگدان سیاهی خیزد. سعدی. دو کس چه کنند از پی خاص و عام یکی خوب سیرت یکی زشت نام. سعدی. - نام باقی، نیکونامی. ذکر خیر: نام باقی طلبی گرد کم آزاری گرد کز کم آزاری کم عمر نیامد سیمرغ. سنائی. - نام جاوید، ذکر باقی. ذکر خیر. شهرت جاودانی: تو نیز آفرین کن که گوینده ای بدو نام جاوید جوینده ای. فردوسی. لیکن از گفتۀ خاقانی ماند نام جاوید ز دوران اسد. خاقانی. - نام زشت، نام بد. نام ننگین. مقابل نام نیک و ذکر خیر: پس از مرگ نفرین بود بر کسی کز او نام زشتی بماند بسی. فردوسی. - نام نکو،اسم خوب. اسمی که در نزد مردم منفور و مستهجن نباشد: نامی نکو گزین که بدان چون بخوانمت در دلت شادی آید و در جانت خرمی. ناصرخسرو. - ، ذکر خیر. شهرت نیک. خوشنامی. حسن شهرت. نیکنامی: به نام نکو گر بمیرم رواست مرا نام باید که تن مرگ راست. فردوسی. او نام نکو جسته به رنج دل نازک والله که بود نام نکو جستن دشوار. فرخی. اگر دوست داریم نام نکو چرا پس نه نام نکو گستریم. ناصرخسرو. گر پسر نیست ترا نام نکو هست ترا مرد را نام نکو به ز هزاران پسر است. امیرمعزی. تو مرد نام نکوباش زآنکه کم یابد نشان نام نکو مرد آبی و نانی. اخسیکتی. - نام نیک، آوازه و شهرت. خوشنامی. (از ناظم الاطباء). ذکر خیر: نام نیک رفتگان ضایع مکن تا بماند نام نیکت پایدار. سعدی. - نام نیکو، نام نکو. ذکر خیر. حسن شهرت: نام نیکو گر بماند ز آدمی به کز او ماند سرای زرنگار. سعدی. - نکونام، خوشنام: نکونام و صاحبدل و حق پرست خطعارضش خوشتر از خط دست. سعدی. رجوع به مدخل نکونام شود. - نیک نام، مشهور به خوبی. باآبرو. سرافراز. (از ناظم الاطباء). خوشنام: رفیقی که شدغایب ای نیک نام دو چیز است از او بر رفیقان حرام. سعدی. رجوع به مدخل نیک نام شود. - همنام، که اسمش با تو یکی است: بر نام او به نسبت همنام او همه مرغان نفْس را ز درون سر بریده اند. خاقانی. ، آبرو. عرض. عزت. (از ناظم الاطباء). نام نیک. نام نکو. شهرت خوب. مقابل ننگ: دریغا جوانمردی و نام من دریغ آن خور و خواب و آرام من. فردوسی. نداند از آغاز انجام را نه از ننگ داند همی نام را. فردوسی. بدین رزم فرخنده باید شدن به پیروزی و نام بازآمدن. فردوسی. گمان نام بردمت ننگ آمدی گهر داشتم طمع سنگ آمدی. اسدی. هست مضمر گوئی اندر طاعت و عصیان تو نام و ننگ و خیر و شر و لطف و قهر و فخر و عار. انوری. هم نام به باد داده هم ننگ وندر طلب نشان و نامیم. عطار. بر خیالی صلحشان و جنگشان وز خیالی نامشان و ننگشان. مولوی. نمرد آن کسی کز جهان نام برد که مرد نکونام هرگز نمرد. امیرخسرو. زنده به مرده مشو ای ناتمام زنده تو کن مردۀ خود را به نام. امیرخسرو. - بدنام، رسوا. بی آبرو. (از ناظم الاطباء). که نامش را به بدی برند. مقابل خوشنام: بپرهیز تا بد نگرددت نام که بدنام گیتی نبیند به کام. فردوسی. بدنام نشوید و همگان نیکونام مانید. (تاریخ بیهقی). بس کم زنی استاد شد بی خانه و بنیاد شد از نام و ننگ آزاد شد نیک است این بدنام ما. عطار. هر آن کس که فرزند را غم نخورد اگر کس غمش خورد بدنام کرد. سعدی. ، صورت. مقابل معنی. مقابل ذات: این عالم مرده سوی من نام است وآن عالم زنده ذات یا معنی. ناصرخسرو. گفتم که کس پرستد مر نام را همی گفتا که من تعبد اسما فقد کفر. ناصرخسرو. ، نشان. اثر: دین به هزیمت شد از دوادو دیوان نام نیابد کس از شریعت و برهان. ناصرخسرو. بپرّید و نشان و نام از او رفت ندانم که کجا شد در که پیوست. عطار. - بی نام شدن، فراموش گشتن. از یاد رفتن. گمنام شدن. محو و بی نشان شدن. از ارزش و اعتبار افتادن. از اهمیت و شهرت افتادن: یکی نامداری که با نام وی شدستند بی نام نام آوران. منوچهری. - تهی نام کردن چیزی را از عالم، محو کردن آن را. نابود و بی نشان کردنش: که شاه جهان چون جهان رام کرد ستم راز عالم تهی نام کرد. نظامی. ، صورت ظاهر. حفظ ظاهر. - نام را، برای حفظ ظاهر. برای رعایت صورت کار: اگر مردم ری وفا خواهند کرد نام را کسی بباید گذاشت و اگر وفا نخواهند کرد اگرچه بسیار مردم ایستانیده آمد چیزی نیست. (تاریخ بیهقی). ، یاد. ذکر. رجوع به نام بردن شود، کنایه از ذات. (آنندراج)
نی نواز هارون الرشید که در این فن بسیار ماهر و حاذق بود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به الفخری ص 174 و بعد آن شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
نی نواز هارون الرشید که در این فن بسیار ماهر و حاذق بود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به الفخری ص 174 و بعد آن شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
خلق. (از اقرب الموارد) (زمخشری) (ناظم الاطباء). مخلوقات ازجن و انس. (غیاث اللغات) (آنندراج). جن و انسی. (زمخشری). جن و انس و یا آنچه بر روی زمین است. (ناظم الاطباء). آفریدگان. (السامی) (مهذب الاسماء). آفریده. (زمخشری). آنام و انیم نیز گویند. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). انیم در شعر استعمال شود. (از اقرب الموارد). این هر سه لفظ (انام، آنام، انیم) اسم جمعاست نه جمع مثل قوم و رهط. (غیاث اللغات) (آنندراج). کلمه انام را واحد نباشد از لفظ خود. (یادداشت مؤلف) : والارض وضعها للانام. (قرآن 10/55). چون چنین بود پس چرا گفتم قصۀ خویش پیش شاه انام ؟ فرخی. مالک ازمۀ انام حامی ثغور اسلام. (گلستان). لاجرم کافۀ انام از خواص و عوام بمحبت او گراییده اند. (گلستان). خجسته باد و مبارک قدوم ماه صیام بر اولیا و احباء شهریار انام. نزاری قهستانی. - خیرالانام، پیغمبر اسلام {{صفت}} . - سیدالانام {{اسم خاص}} ، لقب پیغمبر اسلام است. (یادداشت مؤلف). - کهف الانام، پناه مردم، از عناوینی بود که به علمای دینی می نوشتند. - ملاذالانام، پناه مردم، از عناوین مخصوص علمای دین بود، نبریدن یا نخراشیدن یا درنگذشتن چنانکه تیر از چیزی. (یادداشت مؤلف). گویند رمی فأنباء یعنی تیر انداخت بر وی پس نبرید آنرا یا نخراشید یا نگذشت در آن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)، آگاه ساختن کسی را. (ناظم الاطباء). انبیته، آگاه ساختم او را. (منتهی الارب)، دورساختن کسی را از خود. (ناظم الاطباء). انبیته، دور کردم او را از خود. (منتهی الارب)، از حیث لغت و نیز نزد متقدمان علماء حدیث به معنی خبر دادن است جز آنکه در عرف متأخران در مورد اجازه بکار رفته است. (از شرح النخبه از کشاف اصطلاحات الفنون)
خلق. (از اقرب الموارد) (زمخشری) (ناظم الاطباء). مخلوقات ازجن و انس. (غیاث اللغات) (آنندراج). جن و انسی. (زمخشری). جن و انس و یا آنچه بر روی زمین است. (ناظم الاطباء). آفریدگان. (السامی) (مهذب الاسماء). آفریده. (زمخشری). آنام و انیم نیز گویند. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). انیم در شعر استعمال شود. (از اقرب الموارد). این هر سه لفظ (انام، آنام، انیم) اسم جمعاست نه جمع مثل قوم و رهط. (غیاث اللغات) (آنندراج). کلمه انام را واحد نباشد از لفظ خود. (یادداشت مؤلف) : والارض وضعها للانام. (قرآن 10/55). چون چنین بود پس چرا گفتم قصۀ خویش پیش شاه انام ؟ فرخی. مالک ازمۀ انام حامی ثغور اسلام. (گلستان). لاجرم کافۀ انام از خواص و عوام بمحبت او گراییده اند. (گلستان). خجسته باد و مبارک قدوم ماه صیام بر اولیا و احباء شهریار انام. نزاری قهستانی. - خیرالانام، پیغمبر اسلام {{صِفَت}} . - سیدالانام {{اِسمِ خاص}} ، لقب پیغمبر اسلام است. (یادداشت مؤلف). - کهف الانام، پناه مردم، از عناوینی بود که به علمای دینی می نوشتند. - ملاذالانام، پناه مردم، از عناوین مخصوص علمای دین بود، نبریدن یا نخراشیدن یا درنگذشتن چنانکه تیر از چیزی. (یادداشت مؤلف). گویند رمی فأنباء یعنی تیر انداخت بر وی پس نبرید آنرا یا نخراشید یا نگذشت در آن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)، آگاه ساختن کسی را. (ناظم الاطباء). انبیته، آگاه ساختم او را. (منتهی الارب)، دورساختن کسی را از خود. (ناظم الاطباء). انبیته، دور کردم او را از خود. (منتهی الارب)، از حیث لغت و نیز نزد متقدمان علماء حدیث به معنی خبر دادن است جز آنکه در عرف متأخران در مورد اجازه بکار رفته است. (از شرح النخبه از کشاف اصطلاحات الفنون)
خوابگاه جای خواب، خواب دیدن خواب خواب، موضع خواب جای خواب دیدن، آنچه در خواب بینند: (درین پرده منام چنان دیدم که روزگار خلافت بنی عباس بنهایت رسیده) (روضات الجنات. چا. امام ج 323: 1)، جمع منامات
خوابگاه جای خواب، خواب دیدن خواب خواب، موضع خواب جای خواب دیدن، آنچه در خواب بینند: (درین پرده منام چنان دیدم که روزگار خلافت بنی عباس بنهایت رسیده) (روضات الجنات. چا. امام ج 323: 1)، جمع منامات