نالان. مریض. - نالیده گشتن، مریض شدن. بیمار شدن: پس هادی شماخ طبیب را آنجایگاه فرستاد و مدتی ببود و مردم را معالجت کردی تا با ادریس گستاخ گشت و یک باری ادریس نالیده گشت و شماخ او را زهر داد. (مجمل التواریخ)
نالان. مریض. - نالیده گشتن، مریض شدن. بیمار شدن: پس هادی شماخ طبیب را آنجایگاه فرستاد و مدتی ببود و مردم را معالجت کردی تا با ادریس گستاخ گشت و یک باری ادریس نالیده گشت و شماخ او را زهر داد. (مجمل التواریخ)
دیده نشده، آنچه به چشم دیده نشده، کسی که چیزی را ندیده، برای مثال تو چه دانی قدر آب دیدگان / عاشق نانی تو چون نادیدگان (مولوی - ۱۰۲)، کنایه از بخیل، خسیس، ممسک
دیده نشده، آنچه به چشم دیده نشده، کسی که چیزی را ندیده، برای مِثال تو چه دانی قدر آب دیدگان / عاشق نانی تو چون نادیدگان (مولوی - ۱۰۲)، کنایه از بخیل، خسیس، ممسک
نموکرده. بلندشده. (ناظم الاطباء). گوالیده. یافع. هرچیز که ببالا بلند باشد. باسق، درخت یا مردی باشد که ببالا بلند باشد. (اوبهی). آدمی و درخت و جز آن را گویند که تنومند و بلند ودراز شده باشد. (از برهان قاطع) (از آنندراج). بالابلند. نمویافته. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 193) : عمرو از دور پدید آمد با آن مویها، و برهنه بود، بترسیدند، چون به نزدیک ایشان رسید سلام کرد، جواب دادند و گفتند طعام خور، از آن ناخن درازگشته و مویهای بالیدۀ او کراهت داشتند. (از ترجمه طبری بلعمی). ستوده شد طمع تا شد به جودش طمع بالیده و نالیده مالا. عنصری. بنۀ شاسپرم تا نکنی لختی کم ندهد رونق و بالیده و بالا نشود. منوچهری. چون محمد بن سائب بالیده و بزرگ شد از شجاعان و مردان روزگار خود بود. (تاریخ قم ص 258). و جوانی قوی و مردانه و بالیده شد. (تاریخ قم ص 290). چون ابوعبداﷲ بالیده شدبه قم رئیس و متصرف املاک و اموال که پدر او و محمد بن موسی به دست آورده بود گشت. (تاریخ قم ص 219). و ابوالفضل بالیده و بزرگ شد. (تاریخ قم ص 226). رخسار و قدت بر گل و سروش عارست بالیده نهالیست که ماهش یارست. (از فرهنگ شعوری). - تمام بالیده، بکمال نموکرده. بطور کامل رشدکرده: هیکل، گیاه دراز تمام بالیده. (منتهی الارب). - نوبالیده، که نورسته باشد. تازه رسته. تازه برآمده: دستم مگیر ای باغبان تا پای قمری بشکنم کآزرده می دارد همی آن سرو نوبالیده را. یغما.
نموکرده. بلندشده. (ناظم الاطباء). گوالیده. یافع. هرچیز که ببالا بلند باشد. باسق، درخت یا مردی باشد که ببالا بلند باشد. (اوبهی). آدمی و درخت و جز آن را گویند که تنومند و بلند ودراز شده باشد. (از برهان قاطع) (از آنندراج). بالابلند. نمویافته. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 193) : عمرو از دور پدید آمد با آن مویها، و برهنه بود، بترسیدند، چون به نزدیک ایشان رسید سلام کرد، جواب دادند و گفتند طعام خور، از آن ناخن درازگشته و مویهای بالیدۀ او کراهت داشتند. (از ترجمه طبری بلعمی). ستوده شد طمع تا شد به جودش طمع بالیده و نالیده مالا. عنصری. بنۀ شاسپرم تا نکنی لختی کم ندهد رونق و بالیده و بالا نشود. منوچهری. چون محمد بن سائب بالیده و بزرگ شد از شجاعان و مردان روزگار خود بود. (تاریخ قم ص 258). و جوانی قوی و مردانه و بالیده شد. (تاریخ قم ص 290). چون ابوعبداﷲ بالیده شدبه قم رئیس و متصرف املاک و اموال که پدر او و محمد بن موسی به دست آورده بود گشت. (تاریخ قم ص 219). و ابوالفضل بالیده و بزرگ شد. (تاریخ قم ص 226). رخسار و قدت بر گل و سروش عارست بالیده نهالیست که ماهش یارست. (از فرهنگ شعوری). - تمام بالیده، بکمال نموکرده. بطور کامل رشدکرده: هیکل، گیاه دراز تمام بالیده. (منتهی الارب). - نوبالیده، که نورسته باشد. تازه رسته. تازه برآمده: دستم مگیر ای باغبان تا پای قمری بشکنم کآزرده می دارد همی آن سرو نوبالیده را. یغما.
درهم شده و آمیخته. (برهان) (از غیاث) آشفته و ژولیده. (برهان). شوریده. مشوش: ازین خفرقی موی کالیده ای بدی سرکه بر روی مالیده ای. سعدی. ، گریخته. (از برهان). فرار کرده، موهای ژولیده و استیغ شده از ترس و هراس. (ناظم الاطباء) ، موی مادرزاد. (برهان) (ناظم الاطباء) ، چیزی که گرد و خاک بر آن نشسته باشد. (برهان) : در خواب اشخاص نورانی را دیده بود، روی خراشیده، مویها پریشان، کالیده و جامه سیاه. (جهانگشای جوینی). الاشعث، کالیده شده موی یعنی بی روغن شده و پراکنده شده. (مجمل اللغه)
درهم شده و آمیخته. (برهان) (از غیاث) آشفته و ژولیده. (برهان). شوریده. مشوش: ازین خفرقی موی کالیده ای بدی سرکه بر روی مالیده ای. سعدی. ، گریخته. (از برهان). فرار کرده، موهای ژولیده و استیغ شده از ترس و هراس. (ناظم الاطباء) ، موی مادرزاد. (برهان) (ناظم الاطباء) ، چیزی که گرد و خاک بر آن نشسته باشد. (برهان) : در خواب اشخاص نورانی را دیده بود، روی خراشیده، مویها پریشان، کالیده و جامه سیاه. (جهانگشای جوینی). الاشعث، کالیده شده موی یعنی بی روغن شده و پراکنده شده. (مجمل اللغه)
چیده ناشده و فراهم نشده. (ناظم الاطباء). ناگسترده. گسترده نشده. نامرتب. نامنظم. نابسامان. که چیده و آراسته نشده است، که از درخت چیده نشده است. نچیده. گل و میوه ای که از شاخه و درخت چیده و جدا نشده باشد
چیده ناشده و فراهم نشده. (ناظم الاطباء). ناگسترده. گسترده نشده. نامرتب. نامنظم. نابسامان. که چیده و آراسته نشده است، که از درخت چیده نشده است. نچیده. گل و میوه ای که از شاخه و درخت چیده و جدا نشده باشد
دیده نشده. (ناظم الاطباء). نامرئی. غیربارز. مخفی. که دیده نشده است: در قیامت این زمین بی نیک و بد کی ز نادیده گواهیها دهد. مولوی. هواخواه توام جانا و میدانم که میدانی که هم نادیده می بینی و هم ننوشته میخوانی. حافظ. قدر یاقوت لب او را که میداند که چیست جوهری قیمت نداند گوهر نادیده را. صائب. ، بدیع. تازه. طرفه. که هنوز دیده نشده است. که نظیر آن دیده نشده است: و لذت نعمت اندر آن است که نادیده بینی و ناخورده بخوری. (قابوسنامه). - نادیده ها، بدایع. طرایف. تازه ها: ز پوشیدگیها خبر داشتن ز نادیده ها بهره برداشتن. نظامی. ، بی دیده. کور: رو و سر در جامه ها پیچیده اند لاجرم بادیده و نادیده اند. مولوی. ، ندیده. بدون اینکه ببیند: ز آتش دولت چو در شب اختران گرمئی نادیده دیدم دود بس. خاقانی. بباید با منت دمساز گشتن ترا نادیده نتوان بازگشتن. نظامی. و آن پری پیکر پسندیده دل در او بسته بود نادیده. نظامی. هر که نادیده نام او گوید مشرک است و فضول ناهموار. عطار. ذره ای نادیده گنج روی تو ره بزد بر ما طلسم روی تو. عطار. هر یکی نادیده از رویت نشانی میدهند پرده بردار ای که خلقی درگمان افکنده ای. سعدی. نسبت رویت اگر با ماه و پروین کرده اند صورت نادیده تشبیهی به تخمین کرده اند. حافظ. که کس نادیده نقش کس نپرداخت وگرپرداخت چون اصلش کجا ساخت. وصال. نادیده قرار از کفم برد چشمی که بلای روزگاراست. میرزا عیسی. - به نادیده، بدون آنکه ببیند. ندیده: بدو گفت گیو ای جهاندار کی سرافراز و بیدار و فرخنده پی. همه شاد و روشن بچهر تواند به نادیده یکسر به مهر تواند. فردوسی. ، تحمل نکرده. نبرده. ندیده: ابا تاج وبا گنج نادیده رنج مگر زلفشان دیده رنج شکنج. فردوسی. به خواری بسته دل نادیده خواری به یاری بسته دل نادیده یاری. وصال. ، رذل. لئیم. خسیس. (ناظم الاطباء). کنایه از خسیس و لئیم و اراذل باشد. (انجمن آرا). ممسک. ندید بدید. تازه به دوران رسیده: کی باشد کی که در تو آویزم چون در زر و سیم مرد نادیده. سنائی. با بذل تو اسم بحر نادیده با ذهن تو نام عقل دیوانه. مختاری (از انجمن آرا). ز آن گدارویان نادیده ز آز شد در رحمت بر ایشان در فراز. مولوی. تو چه دانی ذوق آب دیدگان عاشق نانی تو چون نادیدگان. مولوی. ، بی وقوف. ناآزموده کار، آن که چیزی را خرد و کوچک می بیند. (ناظم الاطباء) ، حریص. آزمند: مشفقی عمر به نظارۀ خوبان بگذشت هیچگه سیر نشد دیدۀ نادیدۀ ما. مشفقی تاجیکستانی
دیده نشده. (ناظم الاطباء). نامرئی. غیربارز. مخفی. که دیده نشده است: در قیامت این زمین بی نیک و بد کی ز نادیده گواهیها دهد. مولوی. هواخواه توام جانا و میدانم که میدانی که هم نادیده می بینی و هم ننوشته میخوانی. حافظ. قدر یاقوت لب او را که میداند که چیست جوهری قیمت نداند گوهر نادیده را. صائب. ، بدیع. تازه. طرفه. که هنوز دیده نشده است. که نظیر آن دیده نشده است: و لذت نعمت اندر آن است که نادیده بینی و ناخورده بخوری. (قابوسنامه). - نادیده ها، بدایع. طرایف. تازه ها: ز پوشیدگیها خبر داشتن ز نادیده ها بهره برداشتن. نظامی. ، بی دیده. کور: رو و سر در جامه ها پیچیده اند لاجرم بادیده و نادیده اند. مولوی. ، ندیده. بدون اینکه ببیند: ز آتش دولت چو در شب اختران گرمئی نادیده دیدم دود بس. خاقانی. بباید با منت دمساز گشتن ترا نادیده نتوان بازگشتن. نظامی. و آن پری پیکر پسندیده دل در او بسته بود نادیده. نظامی. هر که نادیده نام او گوید مشرک است و فضول ناهموار. عطار. ذره ای نادیده گنج روی تو ره بزد بر ما طلسم روی تو. عطار. هر یکی نادیده از رویت نشانی میدهند پرده بردار ای که خلقی درگمان افکنده ای. سعدی. نسبت رویت اگر با ماه و پروین کرده اند صورت نادیده تشبیهی به تخمین کرده اند. حافظ. که کس نادیده نقش کس نپرداخت وگرپرداخت چون اصلش کجا ساخت. وصال. نادیده قرار از کفم برد چشمی که بلای روزگاراست. میرزا عیسی. - به نادیده، بدون آنکه ببیند. ندیده: بدو گفت گیو ای جهاندار کی سرافراز و بیدار و فرخنده پی. همه شاد و روشن بچهر تواند به نادیده یکسر به مهر تواند. فردوسی. ، تحمل نکرده. نبرده. ندیده: ابا تاج وبا گنج نادیده رنج مگر زلفشان دیده رنج شکنج. فردوسی. به خواری بسته دل نادیده خواری به یاری بسته دل نادیده یاری. وصال. ، رذل. لئیم. خسیس. (ناظم الاطباء). کنایه از خسیس و لئیم و اراذل باشد. (انجمن آرا). ممسک. ندید بدید. تازه به دوران رسیده: کی باشد کی که در تو آویزم چون در زر و سیم مرد نادیده. سنائی. با بذل تو اسم بحر نادیده با ذهن تو نام عقل دیوانه. مختاری (از انجمن آرا). ز آن گدارویان نادیده ز آز شد در رحمت بر ایشان در فراز. مولوی. تو چه دانی ذوق آب دیدگان عاشق نانی تو چون نادیدگان. مولوی. ، بی وقوف. ناآزموده کار، آن که چیزی را خرد و کوچک می بیند. (ناظم الاطباء) ، حریص. آزمند: مشفقی عمر به نظارۀ خوبان بگذشت هیچگه سیر نشد دیدۀ نادیدۀ ما. مشفقی تاجیکستانی
دست کشیده لمس کرده مس کرده، بهم فشار داده، مشت و مال داده، چیزی روی جسمی کشیده، گوشمالی داده، تصادف کرده (دو اتومبیل با هم)، از بین رفته کان لم یکن محسوب شده، مستعمل: تو چشم مرا نیز بمالیده ازاری روشن کن ازیرا که من ایزار ندارم. (سنائی مصف. 713) -9 بالازده باز مالیده، انگشتو
دست کشیده لمس کرده مس کرده، بهم فشار داده، مشت و مال داده، چیزی روی جسمی کشیده، گوشمالی داده، تصادف کرده (دو اتومبیل با هم)، از بین رفته کان لم یکن محسوب شده، مستعمل: تو چشم مرا نیز بمالیده ازاری روشن کن ازیرا که من ایزار ندارم. (سنائی مصف. 713) -9 بالازده باز مالیده، انگشتو