جدول جو
جدول جو

معنی نافرستادن - جستجوی لغت در جدول جو

نافرستادن
(کُ)
نفرستادن. رجوع به فرستادن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نارستان
تصویر نارستان
انارستان، باغ انار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
روانه کردن، راهی کردن، گسیل داشتن
خواندن
گفتن مثلاً صلوات فرستادن،
امکان حضور یا اشتغال کسی را در جایی فراهم کردن مثلاً به دانشگاه فرستاد،
با وسایل مخابراتی مطلبی را منتقل کردن
در جهتی پرتاب کردن مثلاً موشک را به هوا فرستاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کافرستان
تصویر کافرستان
شهر یا ناحیه ای که همۀ مردم آن کافر باشند
فرهنگ فارسی عمید
(فِ / فَ رِ)
محل سکونت کافران. (آنندراج از بهار عجم). کشوری که ساکنین آن کافر باشند. (ناظم الاطباء) : معتصم روزی برنشسته بود با غلامان و سپاه، مردی پیر پیش او ایستاده او را گفت ای پسر هارون از خدا بترس که ترکان عجمی را از کافرستان آوردی و بر مسلمانان مسلط کردی. (ترجمه تاریخ طبری). خانه ملک را بدست خویش ویران کردند و آن رفت از ایشان که در کافرستان نرفتی بر مسلمانان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 69).
آنچه با من در غم آن نامسلمان میرود
باﷲ ار با مؤمن اندر کافرستان میرود.
انوری.
آنچ از رخ تو رود در اسلام
هرگز نرود به کافرستان.
عطار.
روی در زیر زلف پنهان کرد
اندر اسلام کافرستان کرد.
عطار.
شبگهی کردند اهل کاروان
منزل اندر موضع کافرستان.
مولوی.
وان مؤذن عاشق آواز خود
در میان کافرستان بانگ زد.
مولوی.
میکشاندشان موکل سوی شهر
میبرد از کافرستان شان بقهر.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(فِ رِ دَ)
که درخور فرستادن نیست. که فرستادن را نشاید. مقابل فرستادنی. رجوع به فرستادنی شود
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ)
بلند شدن و برخاستن. (ناظم الاطباء) (اشتنگاس). ایستادن. (اشتنگاس). اما چنین می نماید که مصحف واستادن باشد. رجوع به واستادن شود
لغت نامه دهخدا
(کُها)
مقابل فرسودن. رجوع به فرسودن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ کُ)
ناحیۀ کوهستانی در شمال شرقی افغانستان. سکنۀ آنجا را کافر و سیاه پوش خوانند و آنان از نژاد ایرانی باشند. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(فَ پَ رُ تَ)
بازفرستادن:
بردار پرده از رخ و از دیده های ما
نوری که عاریه است به خورشید وافرست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 559).
هر چه خورشید زاده بود از رشک
هم به خورشید وافرستادی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 922)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ طَ)
پس فرستادن. بازگرداندن. مراجعت دادن: ملک (عرب) گفت ایشان [رسولان عرب] را بگوئید که شما ازمن هیچ چیز نیابید مگر لختی خاک که بر سر کنید و چون حمالان شما را بازفرستم، و بفرمود تا چهارده جوال پر از خاک کردند و هر یک بر گردن رسولی نهادند و از شهر بیرون کردند. ایشان آن جوالها بر شتر نهادند و پیش سعد بن ابی وقاص بردند. (ترجمه طبری بلعمی). رسول فرستاد، رسول او باز فرستادند و گفتند... (تاریخ سیستان). هم اکنون به خانه بازفرست [افشین] که دست تو از وی [بودلف] کوتاه است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 172). چون از این فارغ شوم... بوعلی را بازفرستاده آید. (تاریخ بیهقی). اگر صواب چنان بیند [خواجه احمد] که ایشان را بباید فرستاد، بازفرستد و خط مواضعه بدیشان [حصیری و پسرش] بازدهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 167). و عمروعاص را خوار کرد و هدیه ها را بازفرستاد، چون نجاشی بمرد. (قصص الانبیاء). و زر و جامه و پیغام نامه بازفرستاد و جوابهای درشت داد. (سندبادنامه ص 187). در وقت معشوق را بازفرستاد و نزدیک شوی رفت. (سندبادنامه ص 214). و رجوع به باز، و فرستادن شود، اصلاح کردن. (ناظم الاطباء)، باژگونه کردن. بدل کردن: و عثمان آن سال چهار رکعت نماز کرد، نماز عید... و چون نماز عید چهار رکعت کرد مردمان بر وی انکار کردند و گفتند سنت پیغمبر بازگردانید [یعنی عثمان] . (ترجمه طبری بلعمی). و از جملۀ حیلت اکره بر مساح یکی آن است که زمین را تقلیب کرده باشند و بازگردانیده. (تاریخ قم ص 110)، منجر کردن. منتهی کردن: نخست ضمادی رادع برنهند و به ضمادهای نرم کننده بازگردانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، ادا کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
ارسال، گسیل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کافرستان
تصویر کافرستان
محل سکونت کافران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازفرستادن
تصویر بازفرستادن
پس فرستادن، باز گرداندن
فرهنگ لغت هوشیار
هدیه فرستادن پیشکش فرستادن: بدودوک وپنبه فرستدنثار تفوبرچنین بی وفاشهریار. (شا. لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
باز فرستادن، باز گرداندن (بردارپرده از رخ وازدیده های ما نوری که عاریه است بخورشید وافرست خ) (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
((فِ رِ دَ))
روانه کردن، راهی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نارستان
تصویر نارستان
((ر))
انارستان، باغ انار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
Send
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
envoyer
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
भेजना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
送る
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
发送
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
לשלוח
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
보내다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
mengirim
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
wysyłać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
verzenden
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
inviare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
enviar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
відправляти
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
senden
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
отправлять
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
enviar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
göndermek
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی