جدول جو
جدول جو

معنی نافرخ - جستجوی لغت در جدول جو

نافرخ
شوم، کسی که هر کجا پا بگذارد بدبختی و مصیبت پیدا شود، منحوس، مرخشه، پاسبز، نامبارک، بدقدم، بدیمن، شمال، سبز قدم، تخجّم، نحس، بداغر، خشک پی، نامیمون، بدشگون، میشوم، سبز پا، سیاه دست، مشئوم، مشوم، شنار
تصویری از نافرخ
تصویر نافرخ
فرهنگ فارسی عمید
نافرخ
(فَرْ رُ)
که فرخ نبود. مشؤوم. شوم. نامیمون. نحس. نامبارک. که فرخنده و فرخ و میمون نیست. مقابل فرخ:
مخالفان تو بی فرهند و بی فرهنگ
منازعان تو نافرخند و نافرزان.
بهرامی.
از این نافرخ اختر می هراسم
فساد طالعش را می شناسم.
نظامی.
رجوع به فرخ شود
لغت نامه دهخدا
نافرخ
شوم، نامیمون، نحس
تصویری از نافرخ
تصویر نافرخ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نازرخ
تصویر نازرخ
(دخترانه)
دارای روی زیبا و لطیف
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نافرخی
تصویر نافرخی
نامبارکی، شومی، نحوست، بدبختی، تیره بختی، برای مثال بیانی که باشد به حجت قوی / ز نافرخی باشد ار نشنوی (نظامی۶ - ۱۰۵۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نافخ
تصویر نافخ
دمنده، آنکه پف می کند و می دمد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نافر
تصویر نافر
نفرت دارنده، رمنده، غالب، چیره شونده
فرهنگ فارسی عمید
(اَ رُ)
جمع واژۀ فرخ، بمعنی چوزه و ریزه از هر حیوان و نبات. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). افرخه. افراخ. فراخ. فروخ. فرخان. (منتهی الارب). رجوع به کلمات مزبور شود
لغت نامه دهخدا
(فَ خُ دَ / دِ)
شآمت. نامبارکی. مقابل فرخندگی. رجوع به فرخنده و فرخندگی شود
لغت نامه دهخدا
(فَرْ رُ)
فرخی نداشتن. نامبارکی. نامیمونی. نحوست. شومی. مقابل فرخی:
که این اختران گرچه فرخ پی اند
ز نافرخی نیز خالی نیند.
نظامی.
تا شاهباز بیضۀ شاهی گرفته مرگ
نافرخی به فر همای اندرآمده.
خاقانی.
، بدبختی. شوربختی:
بیانی که باشد به حجت قوی
زنافرخی باشد ار نشنوی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(فَ خُ دَ / دِ)
نامبارک. نامیمون. شوم. میشوم. مشؤوم. نحس. مقابل فرخنده. رجوع به فرخنده شود
لغت نامه دهخدا
به لغت اهل بغداد بیخ سوسن صحرائی است و زنان به جهت فربهی به کار برند، (برهان قاطع) (آنندراج)، نافوخ در بغداد ریشه گلایل را گویند، ’ابن البیطار’: اصله یسمی النافوخ بالنون ببغداد و تستعمله النساء کثیرا ببغداد للسمن و فی غمر الوجه لتحسین اللون و هو عندهم کثیر یباع منه المن یابساً بثلثه دراهم، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، اصل السوس، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فِ رَ)
خویشان و نزدیکان مرد. (منتهی الارب). خویشان و نزدیکان شخص. (ناظم الاطباء) : نافرهالرجل، اسرته و فصیلته التی تغضب لغضبه. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
دمنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنکه می دمد و پف می کند. (ناظم الاطباء). رجوع به نفخ شود.
- نافخ ضرمه، دمندۀ خدرک آتش: ما بالدار نافخ ضرمه، نیست در خانه کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). احدی در آن نیست. (از اقرب الموارد) (ازمعجم متن اللغه) (از مهذب الاسماء).
- نافخ نار، دمندۀ آتش: لیس فی الدار نافخ نار، هیچکس در خانه نیست: از دیار هندوستان هرکجا نافخ ناری و طالب ثاری و ساکن داری... بودرو بدو آورد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 350). تا از آن مدبران نافخ ناری و ساکن داری نماند. (تاریخ آل سلجوق).
- نافخ حضنیه، جاء نافخا حضنیه، یعنی متعاظماً متکبراً آمد. (از معجم متن اللغه). منتفخ مستعد لان یعمل عمله من الشر. (اقرب الموارد).
- غذای نافخ، غذائی که نفخ می آورد. نفخ آور. باددار (غذا یا بعضی مواد غذائی یا حبوب یا سبزیها) پدیدآرندۀ بادخاصه در معده و گاه در اعضاء و جوارح. رجوع به نافخه شود
لغت نامه دهخدا
(فِ)
رمنده. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مذکر و مؤنث در وی یکسان است. (منتهی الارب). که فرار می کند و می رمد و دور می شود. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه) نفرت کننده. (آنندراج) (غیاث اللغات). رمو:
یکی را بغایت خوش افتاده بود
دگر نافر و سرکش افتاده بود.
سعدی.
، ترسنده. (ناظم الاطباء) ، شاه نافر،گوسپندان پراکنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، لغتی است در ناثر: شاه نافر، گوسپندی که لاغر شود و چون عطسه کند از بینی وی چیزی بیرون ریزد. (از معجم متن اللغه) (از اقرب الموارد) صاحب تاج العروس آرد: شاه نافر، لغه فی ناثر و هی التی تهزل فاذا سعلت انتثر من انفها شی ٔ. (تاج العروس). وبدین طریق واضح است که مؤلف منتهی الارب را در ترجمه سهوی رخ داده است و دیگران نیز از وی نقل کرده اند، غالب. (منتهی الارب) (آنندراج) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). چیره شونده. حاکم. فرمانروا. (ناظم الاطباء). غالب در منافره: جوانی خردمند از فنون فضایل حظی داشت وافر و طبعی نافر. (گلستان). ج، نفر، نفّر
لغت نامه دهخدا
تصویری از نافرخنده
تصویر نافرخنده
نافرخ مقابل فرخنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نافر
تصویر نافر
نفرت کننده، رمنده
فرهنگ لغت هوشیار
دمنده، دمکش (نفس کش) کس آدمی، باد دار: خوراک آنکه میدمدکسی که پف میکند دمنده (درآتش و خیک)، غذایی که نفخ آوردباد دار. یا نافخ نار. دمنده آتش، کس شخص (گویند: لیس فی الدار نافخ نار هیچکس در خانه نیست) : (از دیار هندوستان هر کجا نافخ ناری و طالب ثاری وساکن داری... بود رو بدو آورد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نافوخ
تصویر نافوخ
ریشه گلایول را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
نامیمونی نامبارکی شومی نحوست: که این اختران گر چه فرخ پی اند ز نافخری نیز خالی نیند. (نظامی لغ)، بدبختی تیره بختی: بیانی که باشد به حجت قوی ز نافرخی باشدارنشنوی. (نظامی لغ) مقابل فرخی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نافخ
تصویر نافخ
((فِ))
آن که می دمد، کسی که پف می کند، دمنده (در آتش و خیک)، غذایی که نفخ آورد، باددار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نافر
تصویر نافر
((فِ))
رمنده، نفرت دارنده
فرهنگ فارسی معین
رمنده، بیزار، فراری، گریزان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدیمن، نامبارک، نامیمون
متضاد: سعد، فرخنده
فرهنگ واژه مترادف متضاد