که فرخ نبود. مشؤوم. شوم. نامیمون. نحس. نامبارک. که فرخنده و فرخ و میمون نیست. مقابل فرخ: مخالفان تو بی فرهند و بی فرهنگ منازعان تو نافرخند و نافرزان. بهرامی. از این نافرخ اختر می هراسم فساد طالعش را می شناسم. نظامی. رجوع به فرخ شود
که فرخ نبود. مشؤوم. شوم. نامیمون. نحس. نامبارک. که فرخنده و فرخ و میمون نیست. مقابل فرخ: مخالفان تو بی فرهند و بی فرهنگ منازعان تو نافرخند و نافرزان. بهرامی. از این نافرخ اختر می هراسم فساد طالعش را می شناسم. نظامی. رجوع به فرخ شود
جمع واژۀ فرخ، بمعنی چوزه و ریزه از هر حیوان و نبات. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). افرخه. افراخ. فراخ. فروخ. فرخان. (منتهی الارب). رجوع به کلمات مزبور شود
جَمعِ واژۀ فَرخ، بمعنی چوزه و ریزه از هر حیوان و نبات. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اَفرِخَه. اَفراخ. فِراخ. فُروخ. فِرخان. (منتهی الارب). رجوع به کلمات مزبور شود
فرخی نداشتن. نامبارکی. نامیمونی. نحوست. شومی. مقابل فرخی: که این اختران گرچه فرخ پی اند ز نافرخی نیز خالی نیند. نظامی. تا شاهباز بیضۀ شاهی گرفته مرگ نافرخی به فر همای اندرآمده. خاقانی. ، بدبختی. شوربختی: بیانی که باشد به حجت قوی زنافرخی باشد ار نشنوی. نظامی
فرخی نداشتن. نامبارکی. نامیمونی. نحوست. شومی. مقابل فرخی: که این اختران گرچه فرخ پی اند ز نافرخی نیز خالی نیند. نظامی. تا شاهباز بیضۀ شاهی گرفته مرگ نافرخی به فر همای اندرآمده. خاقانی. ، بدبختی. شوربختی: بیانی که باشد به حجت قوی زنافرخی باشد ار نشنوی. نظامی
به لغت اهل بغداد بیخ سوسن صحرائی است و زنان به جهت فربهی به کار برند، (برهان قاطع) (آنندراج)، نافوخ در بغداد ریشه گلایل را گویند، ’ابن البیطار’: اصله یسمی النافوخ بالنون ببغداد و تستعمله النساء کثیرا ببغداد للسمن و فی غمر الوجه لتحسین اللون و هو عندهم کثیر یباع منه المن یابساً بثلثه دراهم، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، اصل السوس، (ناظم الاطباء)
به لغت اهل بغداد بیخ سوسن صحرائی است و زنان به جهت فربهی به کار برند، (برهان قاطع) (آنندراج)، نافوخ در بغداد ریشه گلایل را گویند، ’ابن البیطار’: اصله یسمی النافوخ بالنون ببغداد و تستعمله النساء کثیرا ببغداد للسمن و فی غمر الوجه لتحسین اللون و هو عندهم کثیر یباع منه المن یابساً بثلثه دراهم، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، اصل السوس، (ناظم الاطباء)
دمنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنکه می دمد و پف می کند. (ناظم الاطباء). رجوع به نفخ شود. - نافخ ضرمه، دمندۀ خدرک آتش: ما بالدار نافخ ضرمه، نیست در خانه کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). احدی در آن نیست. (از اقرب الموارد) (ازمعجم متن اللغه) (از مهذب الاسماء). - نافخ نار، دمندۀ آتش: لیس فی الدار نافخ نار، هیچکس در خانه نیست: از دیار هندوستان هرکجا نافخ ناری و طالب ثاری و ساکن داری... بودرو بدو آورد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 350). تا از آن مدبران نافخ ناری و ساکن داری نماند. (تاریخ آل سلجوق). - نافخ حضنیه، جاء نافخا حضنیه، یعنی متعاظماً متکبراً آمد. (از معجم متن اللغه). منتفخ مستعد لان یعمل عمله من الشر. (اقرب الموارد). - غذای نافخ، غذائی که نفخ می آورد. نفخ آور. باددار (غذا یا بعضی مواد غذائی یا حبوب یا سبزیها) پدیدآرندۀ بادخاصه در معده و گاه در اعضاء و جوارح. رجوع به نافخه شود
دمنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنکه می دمد و پف می کند. (ناظم الاطباء). رجوع به نفخ شود. - نافخ ضرمه، دمندۀ خدرک آتش: ما بالدار نافخ ضرمه، نیست در خانه کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). احدی در آن نیست. (از اقرب الموارد) (ازمعجم متن اللغه) (از مهذب الاسماء). - نافخ نار، دمندۀ آتش: لیس فی الدار نافخ نار، هیچکس در خانه نیست: از دیار هندوستان هرکجا نافخ ناری و طالب ثاری و ساکن داری... بودرو بدو آورد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 350). تا از آن مدبران نافخ ناری و ساکن داری نماند. (تاریخ آل سلجوق). - نافخ حِضْنَیْه، جاء نافخا حضنیه، یعنی متعاظماً متکبراً آمد. (از معجم متن اللغه). منتفخ مستعد لان یعمل عمله من الشر. (اقرب الموارد). - غذای نافخ، غذائی که نفخ می آورد. نفخ آور. باددار (غذا یا بعضی مواد غذائی یا حبوب یا سبزیها) پدیدآرندۀ بادخاصه در معده و گاه در اعضاء و جوارح. رجوع به نافخه شود
رمنده. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مذکر و مؤنث در وی یکسان است. (منتهی الارب). که فرار می کند و می رمد و دور می شود. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه) نفرت کننده. (آنندراج) (غیاث اللغات). رمو: یکی را بغایت خوش افتاده بود دگر نافر و سرکش افتاده بود. سعدی. ، ترسنده. (ناظم الاطباء) ، شاه نافر،گوسپندان پراکنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، لغتی است در ناثر: شاه نافر، گوسپندی که لاغر شود و چون عطسه کند از بینی وی چیزی بیرون ریزد. (از معجم متن اللغه) (از اقرب الموارد) صاحب تاج العروس آرد: شاه نافر، لغه فی ناثر و هی التی تهزل فاذا سعلت انتثر من انفها شی ٔ. (تاج العروس). وبدین طریق واضح است که مؤلف منتهی الارب را در ترجمه سهوی رخ داده است و دیگران نیز از وی نقل کرده اند، غالب. (منتهی الارب) (آنندراج) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). چیره شونده. حاکم. فرمانروا. (ناظم الاطباء). غالب در منافره: جوانی خردمند از فنون فضایل حظی داشت وافر و طبعی نافر. (گلستان). ج، نفر، نفّر
رمنده. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مذکر و مؤنث در وی یکسان است. (منتهی الارب). که فرار می کند و می رمد و دور می شود. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه) نفرت کننده. (آنندراج) (غیاث اللغات). رمو: یکی را بغایت خوش افتاده بود دگر نافر و سرکش افتاده بود. سعدی. ، ترسنده. (ناظم الاطباء) ، شاه نافر،گوسپندان پراکنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، لغتی است در ناثر: شاه نافر، گوسپندی که لاغر شود و چون عطسه کند از بینی وی چیزی بیرون ریزد. (از معجم متن اللغه) (از اقرب الموارد) صاحب تاج العروس آرد: شاه نافر، لغه فی ناثر و هی التی تهزل فاذا سعلت انتثر من انفها شی ٔ. (تاج العروس). وبدین طریق واضح است که مؤلف منتهی الارب را در ترجمه سهوی رخ داده است و دیگران نیز از وی نقل کرده اند، غالب. (منتهی الارب) (آنندراج) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). چیره شونده. حاکم. فرمانروا. (ناظم الاطباء). غالب در منافره: جوانی خردمند از فنون فضایل حظی داشت وافر و طبعی نافر. (گلستان). ج، نَفر، نُفَّر
دمنده، دمکش (نفس کش) کس آدمی، باد دار: خوراک آنکه میدمدکسی که پف میکند دمنده (درآتش و خیک)، غذایی که نفخ آوردباد دار. یا نافخ نار. دمنده آتش، کس شخص (گویند: لیس فی الدار نافخ نار هیچکس در خانه نیست) : (از دیار هندوستان هر کجا نافخ ناری و طالب ثاری وساکن داری... بود رو بدو آورد)
دمنده، دمکش (نفس کش) کس آدمی، باد دار: خوراک آنکه میدمدکسی که پف میکند دمنده (درآتش و خیک)، غذایی که نفخ آوردباد دار. یا نافخ نار. دمنده آتش، کس شخص (گویند: لیس فی الدار نافخ نار هیچکس در خانه نیست) : (از دیار هندوستان هر کجا نافخ ناری و طالب ثاری وساکن داری... بود رو بدو آورد)
نامیمونی نامبارکی شومی نحوست: که این اختران گر چه فرخ پی اند ز نافخری نیز خالی نیند. (نظامی لغ)، بدبختی تیره بختی: بیانی که باشد به حجت قوی ز نافرخی باشدارنشنوی. (نظامی لغ) مقابل فرخی
نامیمونی نامبارکی شومی نحوست: که این اختران گر چه فرخ پی اند ز نافخری نیز خالی نیند. (نظامی لغ)، بدبختی تیره بختی: بیانی که باشد به حجت قوی ز نافرخی باشدارنشنوی. (نظامی لغ) مقابل فرخی