جدول جو
جدول جو

معنی ناظر - جستجوی لغت در جدول جو

ناظر
بیننده، نظر کننده، دیده بان، کسی که برای نظارت و رسیدگی به کاری معین شود، کنایه از چشم
تصویری از ناظر
تصویر ناظر
فرهنگ فارسی عمید
ناظر
(ظِ)
نظرکننده. (فرهنگ نظام). نگرنده. (مهذب الاسماء). نگرنده. نگاه کننده. (ناظم الاطباء). نگران. که می نگرد. تماشاگر:
تا مبصر را دل اندر معرفت روشن شود
تا منجم را دو چشم اندر فلک ناظر شود.
منوچهری.
در روی اهل حکمت ازآن کاهل حکمتی
ناظر به عین شفقت و مهر و ترحمی.
سوزنی.
چنان شد باغ کز نظارۀ او
همی خیره بماند چشم ناظر.
انوری.
برای نزهت ناظران و فسحت حاضران کتاب گلستان تصنیف توانم کرد. (گلستان)
اگر شرمت از دیدۀ ناظر است
نه ای بی بصر غیب دان حاضر است.
سعدی.
، متوجه:
سوی من نحس زمان هرگز ناظر نبود
تا خداوند زمان را به سوی من نظر است.
ناصرخسرو.
، بیننده. (فرهنگ نظام). شاهد: ائمۀ معرفت و هدایت در انجمن وی ناظر و واقف. (ترجمه تاریخ یمینی).
- ناظر به چیزی بودن، اشعار داشتن. چیزی را بیان کردن. مطلبی را متضمن بودن: رساله ناظر بدین ترجمه و بیان است. (ترجمه یمینی ص 442).
، عاشق. مقابل منظور. که به معشوق توجه دارد. که دلش در هوای منظوری است:
تو هم معشوق و هم عاشق تو هم مطلوب و هم طالب
تو هم منظور و هم ناظر تو هم شاهی و هم دربان.
ناصرخسرو.
هر آن ناظرکه منظوری ندارد
چراغ دولتش نوری ندارد.
سعدی.
، آنکه توشه و آذوقه خریداری می کند و تدارک می بیند. (ناظم الاطباء) ، خواجه سرا. (غیاث اللغات) ، باغبان. (منتهی الارب). رزبان و حارس رز. (اقرب الموارد). ناطور. باغبان. (ناظم الاطباء). حافظ و حارس رز و زراعت. (از المنجد). رجوع به ناطور شود، الامین یبعثه السلطان لیستبری ٔ امر جماعه فی قریه. (معجم متن اللغه) (از اقرب الموارد) (المنجد). آن را که برای مراقبت اعمال و رفتار دیگری می گمارند. مراقب:
چون قضا رنگ حادثات زند
ناظرش حزم پیش بین تو باد.
انوری.
چو مشرف دو دست از امانت بداشت
بباید بر او ناظری برگماشت.
سعدی.
ور او نیز درساخت با خاطرش
ز مشرف عمل برکن و ناظرش.
سعدی.
، کنایه از جاسوس و هرکاره. (آنندراج) ، دیده بان. نگاهبان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نگهبان. (ناظم الاطباء) ، نام یک رتبۀ دولتی است که به اختلاف اعصار فرق می کرده و با لفظ دیگر جفت شده یک لقب دولتی هم می ساخته مثل ناظرالملک و ناظرالدوله. (فرهنگ نظام) ، متولی و عهده دار ادارۀ وقف. آنکه تولی موقوفه ای را متعهد است. رجوع به ناظر خاص و ناظر عام شود، کسی که متولی ادارۀ امری است، چون ناظر داخلی یا ناظرالتجاره. (از معجم متن اللغه) (از المنجد) (اقرب الموارد). مباشر. کارگزار. (ناظم الاطباء). آنکه انجام کاری را بر عهده گیرد. وکیل:
باده چندانی که در میخانه می گوید سخن
ناز دستور است و ناظر چشم و ابرو حاجب است.
مخلص کاشی (از آنندراج).
، نویسنده که بالای نویسندگان مقرر گردانیده شود تا معاملۀ ایشان را نظر کرده باشد. (آنندراج) (غیاث اللغات). رجوع به ناظر درسرای شود، میر سامان و ناظر بیوتات و داروغه. (آنندراج). میر سامان و آنکه در کاری نظارت دارد و خوب و بد کار سپردۀ وی می باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به ناظر بیوتات شود، چشم یا نقطۀ سیاه چشم یا مردمک چشم. (منتهی الارب). خود چشم یا سیاهی که مردمک چشم در آن است. (از معجم متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد). در عربی به معنی چشم هم هست. (فرهنگ نظام). چشم و نقطۀ سیاه و مردمک چشم. (ناظم الاطباء). سیاهی چشم که مردمک اندر آن پیدا آید. (مهذب الاسماء). چشم. دیده. مردمک چشم. مردمک. ببک. به به. نی نی. انسان العین. ج، نواظر:
کیست آن کش سر پیوند تو در خاطر نیست
یا نظر با تو ندارد مگرش ناظر نیست.
سعدی.
، شدیدالناظر، پاک از تهمت که به پری چشم نظر کند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). هو شدیدالناظر، بری ٔ من التهمه ینظر بمل ء عینه. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) (المنجد) ، بینائی یا رگ بینائی. (منتهی الارب). بصر. (معجم متن اللغه). بینائی چشم. (ناظم الاطباء). بینائی، رگی است در جانب بینی که اشک از وی گشاید. (منتهی الارب) (از معجم متن اللغه). رگی در بینی که اشک از وی برآید. (ناظم الاطباء). او عرق ملتف بالانف و هما ناظران. (معجم متن اللغه). رجوع به ناظران شود، استخوانی است که از پیشانی تا خیاشم فرود آید. (منتهی الارب) (از معجم متن اللغه) (ازاقرب الموارد) (از المنجد). استخوانی که از پیشانی تا خیشوم فرود آید. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح احکام) کوکبی را ناظر گویند که به یکی از نظرات خمسه متصل به کوکب یا به جزئی از فلک شود. مقابل ساقط. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
ناظر
نظر کننده، نگران نگرنده، تماشاگر
تصویری از ناظر
تصویر ناظر
فرهنگ لغت هوشیار
ناظر
((ظِ))
نظرکننده، بیننده، کسی که بر کاری نظارت و رسیدگی می کند، مباشر، کارگزار، جمع نظار
تصویری از ناظر
تصویر ناظر
فرهنگ فارسی معین
ناظر
کارگزار، مباشر، وکیل، متصدی، مراقب، تماشاچی، تماشاگر، حاضر، شاهد، نظاره گر، عاشق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ناظر
مشرفٌ
تصویری از ناظر
تصویر ناظر
دیکشنری فارسی به عربی
ناظر
Observer, Supervisor
تصویری از ناظر
تصویر ناظر
دیکشنری فارسی به انگلیسی
ناظر
observateur, superviseur
تصویری از ناظر
تصویر ناظر
دیکشنری فارسی به فرانسوی
ناظر
تماشاگر، ناظر
دیکشنری اردو به فارسی
ناظر
ناظر , نگران
تصویری از ناظر
تصویر ناظر
دیکشنری فارسی به اردو
ناظر
ผู้สังเกตการณ์ , ผู้ควบคุม
تصویری از ناظر
تصویر ناظر
دیکشنری فارسی به تایلندی
ناظر
pengamat, pengawas
تصویری از ناظر
تصویر ناظر
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
ناظر
观察者 , 监督员
تصویری از ناظر
تصویر ناظر
دیکشنری فارسی به چینی
ناظر
צופה , מַשׁגִיחַ
تصویری از ناظر
تصویر ناظر
دیکشنری فارسی به عبری
ناظر
観察者 , 監督者
تصویری از ناظر
تصویر ناظر
دیکشنری فارسی به ژاپنی
ناظر
관찰자 , 관리자
تصویری از ناظر
تصویر ناظر
دیکشنری فارسی به کره ای
ناظر
gözlemci, denetçi
تصویری از ناظر
تصویر ناظر
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
ناظر
পর্যবেক্ষক , তত্ত্বাবধায়ক
تصویری از ناظر
تصویر ناظر
دیکشنری فارسی به بنگالی
ناظر
पर्यवेक्षक
تصویری از ناظر
تصویر ناظر
دیکشنری فارسی به هندی
ناظر
osservatore, supervisore
تصویری از ناظر
تصویر ناظر
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
ناظر
Beobachter, Aufseher
تصویری از ناظر
تصویر ناظر
دیکشنری فارسی به آلمانی
ناظر
waarnemer, toezichthouder
تصویری از ناظر
تصویر ناظر
دیکشنری فارسی به هلندی
ناظر
спостерігач , інспектор
تصویری از ناظر
تصویر ناظر
دیکشنری فارسی به اوکراینی
ناظر
наблюдатель , начальник
تصویری از ناظر
تصویر ناظر
دیکشنری فارسی به روسی
ناظر
obserwator, nadzorca
تصویری از ناظر
تصویر ناظر
دیکشنری فارسی به لهستانی
ناظر
observador, supervisor
تصویری از ناظر
تصویر ناظر
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
ناظر
observador, supervisor
تصویری از ناظر
تصویر ناظر
دیکشنری فارسی به پرتغالی
ناظر
mwangalizi, msimamizi
تصویری از ناظر
تصویر ناظر
دیکشنری فارسی به سواحیلی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تناظر
تصویر تناظر
به یکدیگر نظر کردن، به هم نگریستن، با هم در امری گفتگو و جدال کردن
فرهنگ فارسی عمید
(ظِ رَ)
چشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). عین. (اقرب الموارد). ج، نواظر، اصطلاحاً، نگریستن به بصیرت است از جانبین امر در نسبت بین دو چیز به خاطر اظهار صواب. (تعریفات جرجانی). طرفین قضیه ای را برای اظهار نظر و انتخاب جهت صواب مورد دقت قرار دادن
لغت نامه دهخدا
(ظِ)
نظارت کردن. ناظر بودن. رجوع به ناظر شود، مباشرت. کارگزاری
لغت نامه دهخدا
(ظِ)
کوهی است یا آبی است مربنی عبس را یا موضعی است. (منتهی الارب). جبل او ماء لبنی عبس باعلی الشقیق، او موضع. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تناظر
تصویر تناظر
بهم نگریستن
فرهنگ لغت هوشیار
ناظره در فارسی مونث ناظر چشم مونث ناظر: نظرکننده، چشم، جمع ناظرات
فرهنگ لغت هوشیار
نظارت مراقبت، مباشرت کارگزاری، حق نظارتحق النظاره، در تازی نیامده کار گزاری سرپرستی، دریافتی کار گزاری دریافتی وینار گری
فرهنگ لغت هوشیار