جدول جو
جدول جو

معنی ناصحی - جستجوی لغت در جدول جو

ناصحی
(صِ)
ناصح شدن. ناصح بودن. اندرزگوئی. رجوع به ناصح شود
لغت نامه دهخدا
ناصحی
(صِ)
جمال خان بدایونی از شعرای فارسی زبان هند است وی مقرب میرمحمدخان غزنوی از رجال اکبرشاه بود. این بیت از اوست:
بشنو این نکتۀ سنجیده ز پروردۀ عشق
که به از زندۀ بی عشق بود مردۀ عشق.
(از قاموس الاعلام ج 6 ص 4545).
و نیز رجوع به تذکرۀ صبح گلشن ص 493 و منتخب التواریخ ج 3 ص 360 شود
قاضی ابومحمد ازدانشمندان و فقهای قرن پنجم و معاصر با طغرل سلجوقی است. در تاریخ گزیده ص 432 و 804 نام او آمده است
لغت نامه دهخدا
ناصحی
درزی
تصویری از ناصحی
تصویر ناصحی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ناصبی
تصویر ناصبی
فرقه ای که دشمن علی بن ابی طالب بوده اند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناصری
تصویر ناصری
از عناوین حضرت عیسی (ع)
مربوط به دورۀ ناصرالدین شاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناحی
تصویر ناحی
قاصد، آهنگ کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناصح
تصویر ناصح
پند دهنده، نصیحت کننده
فرهنگ فارسی عمید
(صِ)
الناصحی، محمد بن محمد بن جعفر بن علی بن ناصح، مکنی به ابوالحسن، مشهور به ناصحی. از مردم نیشابور است فقه را نزد امام ابومحمد آموخت. وی از ابوعبدالرحمن السلمی و ابوالقاسم السراج و ابوبکر الجبری نقل حدیث کرده است. تولدش به سال 403 و وفاتش به سال 479 هجری قمری است. برادر وی ابوسعید بن ابوجعفر محمد بن محمد بن جعفر بن علی بن محمد بن ناصح نیز در فضل و ورع و دیانت عدیم النظیر بوده وی نیز فقه را از علی بن محمد الجوینی فراگرفت و از ابوطاهر الزیادی و ابوذکریا المزکی و دیگران روایت کرده است. به سال 400 متولد گشت و در سنۀ 455 درگذشت. (از الانساب سمعانی ص 551)
اسماعیل بن ابوسعد الناصحی از ابوالحسن علی بن ابوبکر الطرازی روایت حدیث کرده است. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
ناصر (میرزا...) ابن میرزا صادق شیرازی، از شاعران متأخر است. فرصت الدوله در آثار عجم این ابیات را از او آورده است:
آرزو می کند دلم چندی
با سر زلف دوست پیوندی
چه شود کم ز حسنت ار برسد
به وصال تو آرزومندی
یا چه گردد که تلخ کامی را
عیش خوش سازی از شکرخندی.
رجوع به آثار عجم ص 570 و نیز دانشمندان و سخن سرایان فارس ج 4 ص 620
لغت نامه دهخدا
(یِ صِ)
حنفی. وی مصنف کتاب مسعودی در مذهب حنفی و معاصر سلطان محمود غزنوی است. کتاب مزبور را به نام سلطان محمود تألیف کرده است. (حبیب السیر چ قدیم جزء چهارم از ج 2 ص 143)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
ابن ظفر بن سعد الجرفادقانی مکنی به ابوالشرف، از شاعران و نویسندگان قرن ششم و هفتم هجری است. رجوع به جرفادقانی، ناصح بن ظفر در این لغت نامه و نیز رجوع به مجلۀ یادگار سال اول شماره 4 ص 58 شود
لغت نامه دهخدا
(صِ)
نصیحت کننده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه) (آنندراج). پنددهنده. (ناظم الاطباء). اندرزگوینده. اندرزگو. واعظ. مذکر. ج، نصّاح. نصّح. نصحاء: اگر مرد از قوت عزم خویش مساعدتی تمام نیابد تنی چند بگزیند هرچه ناصح تر و فاضل تر که وی را بازمی نمایند عیب های وی. (تاریخ بیهقی). ناصحان وی بازنمودند که غور و غایت این حدیث بزرگست. (تاریخ بیهقی). هرکه سخن ناصحان نشنود بدو آن رسد که به سنگ پشت رسید. (کلیله و دمنه). یکی از سکرات ملک آن است که همیشه خائنان را آراسته دارد و ناصحان به وبال سخط مأخوذ. (کلیله و دمنه). هرکه سخن ناصحان استماع ننماید عواقب کارهای او از ندامت خالی نماند. (کلیله و دمنه).
ناصحی کان ترابد آموزد
نیست ناصح که از عدو بتر است.
ظهیر.
ناصحان گفتند از حد مگذران
مرکب استیزه راچندین مران.
مولوی.
دانند عاقلان که مجانین عشق را
پروای پند ناصح و قول ادیب نیست.
سعدی.
پدر گفت ای پسر به مجرد این خیال باطل نشاید روی از تربیت ناصحان بگردانیدن. (گلستان). ملک را پند وزیر ناصح موافق طبع نیامد. (گلستان).
، مشفق. دلسوز. خیرخواه. یکدل. دوست مخلص. مقابل حاسد:
دو چیز دار برای دو تن نهاده مقیم
ز بهر ناصح تخت وز بهر حاسد دار.
فرخی.
کاتبت را گو نویس و خازنت را گو بسنج
ناصحت را گو گزار و حاسدت را گو گداز.
منوچهری.
چنان نمودی که وی امروز ناصح تر و مشفق تر بندگانست. (تاریخ بیهقی).
ناصح ناصح تو برجیس است
حاسد حاسد تو کیوانست.
مسعودسعد.
با حاسد تو دولت چون آب و روغن است
با ناصح تو ساخته چون زیر با بم است.
سوزنی.
هستند ناصحانت ز ناز و نعم غنی
چونانکه حاسدانت ز بار نقم غمی.
سوزنی.
چو باد ناصح قدرش برآمده به فلک
چو آب حاسد جاهش فروشده به زمین.
عوفی.
پدیدار است عدل و ظلم پنهان
مخالف اندک و ناصح فراوان.
قمری (از ترجمان البلاغه).
، خالص از عسل و هر چیز دیگر. (معجم متن اللغه). الخالص من العسل و غیره. (اقرب الموارد). انگبین بی آمیغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). خالص. بی غش، پاکیزه. نقی. صافی. مصفا. غیرمغشوش: رجل ناصح الجیب، مرد صاف دل. (منتهی الارب). هو ناصح القلب نقی القلب و ناصح الجیب، نقی الصدر لاغش فیه. (معجم متن اللغه) ، خیاط. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). درزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
خمیده، مایل شده، (ناظم الاطباء)، قصدکننده و گرداننده، (شمس اللغات)، ناح، نحوی، عالم به علم نحو، ج، نحاه
لغت نامه دهخدا
(اَ حا)
هشیارتر
لغت نامه دهخدا
(صِ)
کسی که دشمن می دارد علی بن ابی طالب علیه السلام را. (ناظم الاطباء). ج، ناصبیه. نواصب:
ای حجت بنشسته به یمگان و سخنهات
در جان و دل ناصبیان گشته چو پیکان.
ناصرخسرو.
نیست سر پرفساد ناصبی شوم
ازدر این شعر بل سزای فسار است.
ناصرخسرو.
خازن علم قران فرزند شیر ایزد است
ناصبی گر خر نباشد زاوش چون باید رمید.
ناصرخسرو.
رجوع به نواصب شود
لغت نامه دهخدا
(صِ رُدْ دی)
موضعی است در شعر زهیر. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
بدین نسبت مشهور است عیسی مسیح اﷲ، چون وی در ناصره از مادرش مریم متولد گشت. رجوع به ناصره شود. و نیز رجوع به قاموس کتاب مقدس ص 867 شود
لغت نامه دهخدا
(صِ)
نام نوعی مسکوک بوده است: الدرهم او الدینار الناصری و جمعه الدراهم والدنانیر الناصریه. رجوع به رسالۀنقود و اوزان صص 70-71 و نیز رجوع به ناصریه شود
نام قسمی کاغذ منسوب به ابوالحسین ناصر کاغذی معروف به دهقان. (یادداشت مؤلف)
نصرانی. نامی که یهود به مسیحیان اوایل می دادند
لغت نامه دهخدا
(صِ ری یَ)
شهر طهران. (ناظم الاطباء). شهر تهران را به عهد سلطنت ناصرالدین شاه، دارالخلافۀ ناصری می گفتند
لغت نامه دهخدا
تصویری از ناصح
تصویر ناصح
نصیحت کننده، اندرزگو، واعظ
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که دشمن میدارد علی بن ابیطالب علیه السلام را، جمع آن نواصب و ناصبیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناصری
تصویر ناصری
ناصری در فارسی وابسته به ناصره، وابسته به ناصرالدین شاه غاجار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناصحیح
تصویر ناصحیح
تنبان
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ناصح، پند گویان پاکدلان درزیان جمع ناصح. در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناصبی
تصویر ناصبی
((ص))
کسانی که دشمن امام علی (ع) بودند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناصری
تصویر ناصری
((ص))
منسوب به «ناصره»، عیسی ناصری، مسیحی، نصرانی، جمع نصاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناصح
تصویر ناصح
((ص))
پنددهنده، نصیحت کننده
فرهنگ فارسی معین
خطا، سقیم، غلط، کذب، نادرست، ناصواب
متضاد: صحیح
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اندرزگو، پندآموز، نصیحت گو، نصیحتگر، واعظ، خیرخواه، دلسوز، عبرت آموز، مشفق
فرهنگ واژه مترادف متضاد