بازشناختن. تشخیص دادن. تمیز کردن. دانستن: تا دو سال آنچنان بهشتی ساخت که کسش از بهشت وانشناخت. نظامی. موج دریا چون بامر حق بتافت اهل موسی را ز قبطی واشناخت. مولوی. و رجوع به شناختن و بازشناختن شود
بازشناختن. تشخیص دادن. تمیز کردن. دانستن: تا دو سال آنچنان بهشتی ساخت که کسش از بهشت وانشناخت. نظامی. موج دریا چون بامر حق بتافت اهل موسی را ز قبطی واشناخت. مولوی. و رجوع به شناختن و بازشناختن شود
ناشناخته شده. (آنندراج) (غیاث اللغات). شناخته نشده. ناشناخته. مجهول. نکره. غیرمعلوم. (ناظم الاطباء)، غریب. ناشناس. ضد معروف. تنها. بی آشنا: و آن را که بر مراد جهان نیست دسترس در زاد بوم خویش غریبست و ناشناخت. سعدی. و در میان آن ورطه گرفتار و ناشناخت. (ترجمه محاسن اصفهان ص 113). ، {{قید مرکّب}} نشناخته.ناشناس. که شناخته نشود. که او را به جا نیارند: خواست که ناشناخت او را ضربتی زند تعریف را نقاب از روی برانداخت. (جهانگشای جوینی). سلطان ناشناخت روزها در میان قوم بیگانه بود. (جهانگشای جوینی). رفت جوجی چادر و روبند ساخت در میان آن زنان شد ناشناخت. مولوی. - بناشناخت، متنکروار. متنکراً: ملوک عرب بناشناخت بیرون آمدندی. (مجالس سعدی). او را (شیرین را) مخفی به اصفهان آورد و بکرات بناشناخت بر سبیل امتحان با او عشق باخت. (ترجمه محاسن اصفهان ص 67). و وفات او شب شنبه بود ناگاه و بی مرضی، و گویند که او را سکته افتاد و بناشناخت او را دفن کردند. (تاریخ بیهقی)، {{مصدر مرخم}} ناشناختن. عدم معرفت. جهل: علتی نبود بتر از ناشناخت تو بر یار و ندانی عشق باخت. مولوی. - خود را از چیزی ناشناخت کردن، تجاهل. خود را به نادانی زدن. به روی خود نیاوردن: پادشاه به حسن ذکاء بدانست که حال چیست و خودرا از آن ناشناخت فرمود. (جهانگشای جوینی)
ناشناخته شده. (آنندراج) (غیاث اللغات). شناخته نشده. ناشناخته. مجهول. نکره. غیرمعلوم. (ناظم الاطباء)، غریب. ناشناس. ضد معروف. تنها. بی آشنا: و آن را که بر مراد جهان نیست دسترس در زاد بوم خویش غریبست و ناشناخت. سعدی. و در میان آن ورطه گرفتار و ناشناخت. (ترجمه محاسن اصفهان ص 113). ، {{قِیدِ مُرَکَّب}} نشناخته.ناشناس. که شناخته نشود. که او را به جا نیارند: خواست که ناشناخت او را ضربتی زند تعریف را نقاب از روی برانداخت. (جهانگشای جوینی). سلطان ناشناخت روزها در میان قوم بیگانه بود. (جهانگشای جوینی). رفت جوجی چادر و روبند ساخت در میان آن زنان شد ناشناخت. مولوی. - بناشناخت، متنکروار. متنکراً: ملوک عرب بناشناخت بیرون آمدندی. (مجالس سعدی). او را (شیرین را) مخفی به اصفهان آورد و بکرات بناشناخت بر سبیل امتحان با او عشق باخت. (ترجمه محاسن اصفهان ص 67). و وفات او شب شنبه بود ناگاه و بی مرضی، و گویند که او را سکته افتاد و بناشناخت او را دفن کردند. (تاریخ بیهقی)، {{مَصدَر مرخم}} ناشناختن. عدم معرفت. جهل: علتی نبود بتر از ناشناخت تو بر یار و ندانی عشق باخت. مولوی. - خود را از چیزی ناشناخت کردن، تجاهل. خود را به نادانی زدن. به روی خود نیاوردن: پادشاه به حسن ذکاء بدانست که حال چیست و خودرا از آن ناشناخت فرمود. (جهانگشای جوینی)