شاهزادۀ اورانژ که از سال 1533 تا1584 میلادی فرمانروائی کرد. او کوشش کرد که هلند را ازتسلط اسپانیا نجات دهد و در نتیجۀ ترور کشته شد امپراطورغرب (1292- 1298 میلادی). است که در جنگ با آلبرت اطریش شکست خورد و کشته شد
شاهزادۀ اورانژ که از سال 1533 تا1584 میلادی فرمانروائی کرد. او کوشش کرد که هلند را ازتسلط اسپانیا نجات دهد و در نتیجۀ ترور کشته شد امپراطورغرب (1292- 1298 میلادی). است که در جنگ با آلبرت اطریش شکست خورد و کشته شد
مشتق ازناس، (مفاتیح)، مرکب از: ’ناس’ + ’و’ + ’ت’ مثل ملکوت، (از المنجد)، عالم اجسام که دنیا و این جهان باشد، (آنندراج) (غیاث اللغات)، عالم طبیعت و اجسام و جسمانیات و زمان و زمانیات را عالم ناسوت می نامند و عالم ملک و شهادت هم گویند، (فرهنگ اصطلاحات فلسفی از اسفار)، عالم سفلی، عالم خلق، عالم شهادت، جهان ماده، جهان نمود: گشایم راز لاهوت از تفرد نمایم ساز ناسوت از هیولا، خاقانی، محرم ناسوت ما لاهوت باد آفرین بر دست و بر بازوت باد، مولوی، - عالم ناسوت، مقابل عالم جبروت و عالم لاهوت و عالم ملکوت، ، انسان، (تاج العروس)، سرشت مردمی، (از المنجد)، انسانیت، انسانی طبع، مردمی خوی، (ناظم الاطباء)، طبیعت انسانیه، مجازاً، شریعت و عبادت ظاهری، (غیاث اللغات) (آنندراج)، خیال، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
مشتق ازناس، (مفاتیح)، مرکب از: ’ناس’ + ’و’ + ’ت’ مثل ملکوت، (از المنجد)، عالم اجسام که دنیا و این جهان باشد، (آنندراج) (غیاث اللغات)، عالم طبیعت و اجسام و جسمانیات و زمان و زمانیات را عالم ناسوت می نامند و عالم ملک و شهادت هم گویند، (فرهنگ اصطلاحات فلسفی از اسفار)، عالم سفلی، عالم خلق، عالم شهادت، جهان ماده، جهان نمود: گشایم راز لاهوت از تفرد نمایم ساز ناسوت از هیولا، خاقانی، محرم ناسوت ما لاهوت باد آفرین بر دست و بر بازوت باد، مولوی، - عالم ناسوت، مقابل عالم جبروت و عالم لاهوت و عالم ملکوت، ، انسان، (تاج العروس)، سرشت مردمی، (از المنجد)، انسانیت، انسانی طبع، مردمی خوی، (ناظم الاطباء)، طبیعت انسانیه، مجازاً، شریعت و عبادت ظاهری، (غیاث اللغات) (آنندراج)، خیال، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
ریش روان. (بحر الجواهر). ریش که بر گوشۀ چشم افتد و جایگاه دیگر. (مهذب الاسماء). ریش روان که اکثر در حوالی ماق چشم و حوالی مقعد و بن دندان پیدا گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ناصور. (معجم متن اللغه) (دهار) : پیسی و ناسورکون و گربه پای خایه غر داری تو چون اشتردرای. رودکی. گفتند این تابوت بنی اسرائیل است ببرید به مزبله کار بنهید همچنان کردند هرکس بول بدانجا زده بود به رنج ناسور مبتلا شدی و در آن هلاک شدی. (قصص الانبیا ص 141) ، رگی است تباه که بعد از روانگی نایستد. (منتهی الارب). ریش غیرقابل علاج و جراحت عسرالعلاج و زخمی که پیوسته ریم از آن پالاید. (ناظم الاطباء). قرحه ای که کهن شود و میان او تهی گرددو باشد که از او رطوبتی [بسیار پالاید و باشد که کمتر پالاید و لبهاء قرحه سطبر و سپید و صلب باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، جراحتی که به نشود. جراحتی التیام ناپذیر: درد تو جراحتی است ناسور از زخم اجل شفات جویم. خاقانی. نمک پاش جراحتهای ناسور ز سر تا پا نمک شیرین پرشور. وحشی. ، از عیب هائی است که در اسب بروز می کند و همان است که عامه آن را وقره گویند و آن سرخی است که در درون سم چهارپا پیدا می شود و چون آن را ببرند خون جاری شود. (از صبح الاعشی ج 2 ص 28)
ریش روان. (بحر الجواهر). ریش که بر گوشۀ چشم افتد و جایگاه دیگر. (مهذب الاسماء). ریش روان که اکثر در حوالی ماق چشم و حوالی مقعد و بن دندان پیدا گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ناصور. (معجم متن اللغه) (دهار) : پیسی و ناسورکون و گربه پای خایه غر داری تو چون اشتردرای. رودکی. گفتند این تابوت بنی اسرائیل است ببرید به مزبله کار بنهید همچنان کردند هرکس بول بدانجا زده بود به رنج ناسور مبتلا شدی و در آن هلاک شدی. (قصص الانبیا ص 141) ، رگی است تباه که بعد از روانگی نایستد. (منتهی الارب). ریش غیرقابل علاج و جراحت عسرالعلاج و زخمی که پیوسته ریم از آن پالاید. (ناظم الاطباء). قرحه ای که کهن شود و میان او تهی گرددو باشد که از او رطوبتی [بسیار پالاید و باشد که کمتر پالاید و لبهاء قرحه سطبر و سپید و صلب باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، جراحتی که به نشود. جراحتی التیام ناپذیر: درد تو جراحتی است ناسور از زخم اجل شفات جویم. خاقانی. نمک پاش جراحتهای ناسور ز سر تا پا نمک شیرین پرشور. وحشی. ، از عیب هائی است که در اسب بروز می کند و همان است که عامه آن را وقره گویند و آن سرخی است که در درون سم چهارپا پیدا می شود و چون آن را ببرند خون جاری شود. (از صبح الاعشی ج 2 ص 28)
از: نا (نفی، سلب) + ساز (ساختن)، کردی: ناساز، ناز، (خشن، زمخت)، بی تناسب، نامتناسب، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، ناموزون، ناهموار، بی اندام، نتراشیده و نخراشیده: هرچه هست از قامت ناساز بی اندام ماست ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست، حافظ، ، ناساخته، نابسامان، نساخته، نامرتب، بی سامان، آشفته: بر افراسیاب این سخن مرگ بود کجا کار ناساز و بی برگ بود، فردوسی، بنزدیک خواهر خرامید زود که آن جایگه کار ناساز بود، فردوسی، پی اسب عمرم ز تک باز ماند همه کار شاهیم ناساز ماند، اسدی، ازپی آنکه حسن نام و حسینی نسبم کار ناسازم چون کار حسین و حسن است، سیدحسن غزنوی، ، ناسازگار، که ملایم مزاج نیست، که با سلامت مزاج سازگاری ندارد، نایاب: دهان گر بماند ز خوردن تهی از آن به که ناساز خوانی نهی، فردوسی، - ناساز خوردن، غذای ناباب خوردن، خوردن آنچه که ملایم و موافق مزاج و صحت نیست، غذای ناجور و ناموافق خوردن، بهم خوراکی کردن: طعام افزون مخور ناگاه و ناساز که آن افزون ز خوردن داردت باز، عطار، نه دانا بسعی از اجل جان ببرد نه نادان به ناساز خوردن بمرد، سعدی، ، درشت، بی ادب، بدخلق، (ناظم الاطباء)، ناسازگار، ناسازوار، بدسلوک، کج رفتار: عالم به مثل بدخوی و ناساز عروسیست وز خلق جهان نیست جز او شوی حلالش، ناصرخسرو، خار را قرب گل از خوی بد خود نرهاند هرکه ناساز بود درهمه جا ناساز است، صائب، ، بدآهنگ، (حاشیه برهان قاطع چ معین)، مخالف، ناموافق، (آنندراج)، بی اصول، مخالف، خارج از آهنگ، (ناظم الاطباء)، ناموزون: من تلخ گریم چون قدح او خوش بخندد همچو می این گریۀ ناساز بین آن خندۀ موزون نگر، خاقانی، گوئی رگ جان می گسلد نغمۀ ناسازش ناخوشتر از آوازۀ مرگ پدر آوازش، سعدی، - امثال: رقص شتر ناساز است، ، ناکوک، نامناسب، نابجا، بدوضع، ناتندرست، (ناظم الاطباء)، ناملایم، ناسازگار، دشمن خو، ناموافق، که سازگاری و دوستی ندارد: از مار کینه ورتر ناسازتر چه باشد گفتار چربش آرد بیرون ز آشیانه، لبیبی، و این چهار مایه ضد یکدیگرند یعنی دشمن یکدیگرند و با یکدیگر ناگنجنده و ناسازند، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، اقبال صفوهالدین بانوی روزگار ناساز روزگار مرا سازگار کرد، خاقانی، چه سازم من که در دنیای ناساز ندارد گربه شرم از دیگ سرباز، عطار، بگسل از خویش و بهرجا که بخواهی پیوند که در این ره ز تو ناسازتری نیست ترا، صائب، وگر گویم هم از خود بازگویم حدیث از طالع ناساز گویم، وصال، - ره ناساز گرفتن، ناسازگاری کردن، مخالفت کردن: وگر با تو ره ناساز گیرم چو فردوسی ز مزدت بازگیرم، نظامی، - سخن ناساز گفتن، ناملایم گفتن، درشتگوئی: چنان شد در سخن ناساز گفتن کزآن گفتن نشاید باز گفتن، نظامی
از: نا (نفی، سلب) + ساز (ساختن)، کردی: ناساز، ناز، (خشن، زمخت)، بی تناسب، نامتناسب، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، ناموزون، ناهموار، بی اندام، نتراشیده و نخراشیده: هرچه هست از قامت ناساز بی اندام ماست ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست، حافظ، ، ناساخته، نابسامان، نساخته، نامرتب، بی سامان، آشفته: بر افراسیاب این سخن مرگ بود کجا کار ناساز و بی برگ بود، فردوسی، بنزدیک خواهر خرامید زود که آن جایگه کار ناساز بود، فردوسی، پی اسب عمرم ز تک باز ماند همه کار شاهیم ناساز ماند، اسدی، ازپی آنکه حسن نام و حسینی نسبم کار ناسازم چون کار حسین و حسن است، سیدحسن غزنوی، ، ناسازگار، که ملایم مزاج نیست، که با سلامت مزاج سازگاری ندارد، نایاب: دهان گر بماند ز خوردن تهی از آن به که ناساز خوانی نهی، فردوسی، - ناساز خوردن، غذای ناباب خوردن، خوردن آنچه که ملایم و موافق مزاج و صحت نیست، غذای ناجور و ناموافق خوردن، بهم خوراکی کردن: طعام افزون مخور ناگاه و ناساز که آن افزون ز خوردن داردت باز، عطار، نه دانا بسعی از اجل جان ببرد نه نادان به ناساز خوردن بمرد، سعدی، ، درشت، بی ادب، بدخلق، (ناظم الاطباء)، ناسازگار، ناسازوار، بدسلوک، کج رفتار: عالم به مثل بدخوی و ناساز عروسیست وز خلق جهان نیست جز او شوی حلالش، ناصرخسرو، خار را قرب گل از خوی بد خود نرهاند هرکه ناساز بود درهمه جا ناساز است، صائب، ، بدآهنگ، (حاشیه برهان قاطع چ معین)، مخالف، ناموافق، (آنندراج)، بی اصول، مخالف، خارج از آهنگ، (ناظم الاطباء)، ناموزون: من تلخ گریم چون قدح او خوش بخندد همچو می این گریۀ ناساز بین آن خندۀ موزون نگر، خاقانی، گوئی رگ جان می گسلد نغمۀ ناسازش ناخوشتر از آوازۀ مرگ پدر آوازش، سعدی، - امثال: رقص شتر ناساز است، ، ناکوک، نامناسب، نابجا، بدوضع، ناتندرست، (ناظم الاطباء)، ناملایم، ناسازگار، دشمن خو، ناموافق، که سازگاری و دوستی ندارد: از مار کینه ورتر ناسازتر چه باشد گفتار چربش آرد بیرون ز آشیانه، لبیبی، و این چهار مایه ضد یکدیگرند یعنی دشمن یکدیگرند و با یکدیگر ناگنجنده و ناسازند، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، اقبال صفوهالدین بانوی روزگار ناساز روزگار مرا سازگار کرد، خاقانی، چه سازم من که در دنیای ناساز ندارد گربه شرم از دیگ سرباز، عطار، بگسل از خویش و بهرجا که بخواهی پیوند که در این ره ز تو ناسازتری نیست ترا، صائب، وگر گویم هم از خود بازگویم حدیث از طالع ناساز گویم، وصال، - ره ناساز گرفتن، ناسازگاری کردن، مخالفت کردن: وگر با تو ره ناساز گیرم چو فردوسی ز مزدت بازگیرم، نظامی، - سخن ناساز گفتن، ناملایم گفتن، درشتگوئی: چنان شد در سخن ناساز گفتن کزآن گفتن نشاید باز گفتن، نظامی
در تازی این واژه دو گونه نوشته می شود: ناسور و ناصور ریشینگی زخمی که در گوشه چشمبن دندان وحوالی مقعد وغیره پیداگردد. توضیح مجرای خروج مواد چرکی که بصورت منفذی از پوست و مخاط سطحی بدن بخارج سربازکرده وابتدایش ازیک کانون چرکی عمقی که در زیر انساج است سرچشمه میگیرد. در ناسورها چون کانون چرکی در عمق انساج است ممکن است درمحل خروج چرک از پوست بدن ظاهرا تورمی مشاهده نشودجراحت مطائی ناصورفیستول
در تازی این واژه دو گونه نوشته می شود: ناسور و ناصور ریشینگی زخمی که در گوشه چشمبن دندان وحوالی مقعد وغیره پیداگردد. توضیح مجرای خروج مواد چرکی که بصورت منفذی از پوست و مخاط سطحی بدن بخارج سربازکرده وابتدایش ازیک کانون چرکی عمقی که در زیر انساج است سرچشمه میگیرد. در ناسورها چون کانون چرکی در عمق انساج است ممکن است درمحل خروج چرک از پوست بدن ظاهرا تورمی مشاهده نشودجراحت مطائی ناصورفیستول