ستاره یا کمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (معجم متن اللغه). ج، نازعات. قوله تعالی: و النازعات غرقا، یعنی ستارگانی که از افقی برآمده و در افق دیگر فرومی روند. و یا کمانهائی که در دست تیراندازان در راه خدا. یا ملائکه که نزع روح می کنند. (ناظم الاطباء)
ستاره یا کمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (معجم متن اللغه). ج، نازعات. قوله تعالی: و النازعات غرقا، یعنی ستارگانی که از افقی برآمده و در افق دیگر فرومی روند. و یا کمانهائی که در دست تیراندازان در راه خدا. یا ملائکه که نزع روح می کنند. (ناظم الاطباء)
غیرخالص. درم و دینار که عیبی درآن باشد. (آنندراج). پول قلب و پول نارایج و ناتمام عیار. (ناظم الاطباء). مغشوش. (منتهی الارب). قلب. ناروا. بدل. نبهره. ماخ. بهرج. پایه. زیف: صراف بدیع عقل دراهم ناسره برنگیرد. (کلیله و دمنه). بس دوزخی است خصمش از آن سرخ رو شده ست کآتش بزر ناسره گونا برافکند. خاقانی. کآنهمه ناموس و نام چون درم ناسره روی طلاکرده داشت هیچ نبودش عیار. سعدی. یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد آنکه یوسف به زر ناسره بفروخته بود. حافظ. - فعل ناسره، عمل نادرست، ناصواب، مقابل عمل خالص: گیرم کز زرق رسیدی برزق نایدت از ناسره افعال عار. ناصرخسرو. ، مجازاً، به معنی سخن بد. (آنندراج) ، هر چیزی که به اشکال سرانجامد. (ناظم الاطباء)
غیرخالص. درم و دینار که عیبی درآن باشد. (آنندراج). پول قلب و پول نارایج و ناتمام عیار. (ناظم الاطباء). مغشوش. (منتهی الارب). قلب. ناروا. بدل. نبهره. ماخ. بهرج. پایه. زیف: صراف بدیع عقل دراهم ناسره برنگیرد. (کلیله و دمنه). بس دوزخی است خصمش از آن سرخ رو شده ست کآتش بزر ناسره گونا برافکند. خاقانی. کآنهمه ناموس و نام چون درم ناسره روی طلاکرده داشت هیچ نبودش عیار. سعدی. یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد آنکه یوسف به زر ناسره بفروخته بود. حافظ. - فعل ناسره، عمل نادرست، ناصواب، مقابل عمل خالص: گیرم کز زرق رسیدی برزق نایدت از ناسره افعال عار. ناصرخسرو. ، مجازاً، به معنی سخن بد. (آنندراج) ، هر چیزی که به اشکال سرانجامد. (ناظم الاطباء)
تأنیث ناجع، جماعتی که گیاه و آب جویند. (دهار). قوم ناجعه، گروه جویندۀ گیاه. (ناظم الاطباء). یقال: هؤلاء قوم ناجعه. (منتهی الارب). مرت بنا ناجعه و نواجع، ای قوم منتجعون. (اقرب الموارد)
تأنیث ناجع، جماعتی که گیاه و آب جویند. (دهار). قوم ناجعه، گروه جویندۀ گیاه. (ناظم الاطباء). یقال: هؤلاء قوم ناجعه. (منتهی الارب). مرت بنا ناجعه و نواجع، ای قوم منتجعون. (اقرب الموارد)