گیاهی بیابانی با برگ های دراز خوش بو، گل های ریز، ساقۀ سخت و ریشه سخت شبیه مامیران که در طب به کار می رود و خواص آن شبیه سنبل الطیب است، نردین، سنبل رومی
گیاهی بیابانی با برگ های دراز خوش بو، گل های ریز، ساقۀ سخت و ریشه سخت شبیه مامیران که در طب به کار می رود و خواص آن شبیه سنبل الطیب است، نَردین، سُنبُلِ رومی
ناز کردن و استغنائی نمودن. (آنندراج). تدلل. دلربائی: مر مرا شرم گرفت از تو و نازیدن تو مر ترا ای دل و جان شرم همی ناید ازین ؟ فرخی. بنازید اگرتان نوازد به مهر بترسید چون چین درآرد به چهر. اسدی. ، خرامیدن. به ناز و نخوت خرامیدن: دوش چون طاوس می نازیدم اندر باغ وصل دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار. سعدی. ، فخر. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی). فخر کردن. (زمخشری). فخاره. فخر. (منتهی الارب). مباهات کردن. افتخار کردن. تفاخر. مفاخرت. مفاخره. بالیدن. بالش. نازش: پدر بر پدر شهریارست و شاه بنازد بدو گنبد هور و ماه. فردوسی. ز یزدان بر آن شاه باد آفرین که نازد بدو تخت و تاج و نگین. فردوسی. کسی را که یزدان کند پادشا بنازد بدو مردم پارسا. فردوسی. از دولت ما دوست همی نازد، گو ناز! بر ذلت خود خصم همی موید، گو موی ! فرخی. بزرگی را و شاهی را هم انجامی هم آغازی جهانداری به تو نازدتو از فضل و هنر نازی. فرخی. گر سیستان بنازد بر شهرها برازد زیرا که سیستان را زیبد به خواجه مفخر. فرخی. همی نازد به عهد میر مسعود چو پیغمبر به نوشروان عادل. منوچهری. تا همی گیتی بماند اندر این گیتی بمان تا همی عزت بنازد اندراین عزت بناز. منوچهری. ازیشان هر که را او به نوازد ز بخت خویش آن کس بیش نازد. (ویس و رامین). هرآن کاری که چاره ش بیش سازی چو کام دل بیابی بیش نازی. (ویس و رامین). به مهر اندر چو شیر و می بسازید به ساز اندر به یکدیگر بنازید. (ویس و رامین). ای قحبه بنازی به دف و دوک مسرای چنین چون فراستوک. ؟ (از فرهنگ اسدی). پس از من چنان کن که پیش خدای بنازد روانم به دیگر سرای. اسدی. به مردی منازید و بد مسپرید بدین مرده و کالبد بنگرید. اسدی. ای کهن گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز روز ناز تو گذشته ست بدو نیز مناز. ناصرخسرو. به لشکر بنازد ملوک و همیشه ز شاهان عصرند بر درش لشکر. ناصرخسرو. به مردی و نیروی بازو مناز که نازش به علم است و فضل و کرم. ناصرخسرو. اگر به زهد بنازد کسی روا باشد ور افتخار کند فاضلی به فضل سزاست. مسعودسعد. زیبد که به هر نعمتی ببالی شاید که به هر دولتی بنازی. مسعودسعد. پدر از تو فرزند نازد ترا هم چنان باد فرزند کز وی بنازی. سوزنی. صاحب محترم کز او نازد دین و دولت چو از نبی اصحاب. سوزنی. از چنان شایسته فرزند ار بنازد روز حشر سید کونین، امیرالمومنین حیدر، سزد. سوزنی. سخا بنام تو پاید همی چو جسم بروح جهان به فر تو نازد همی چو شاخ به بر. انوری. بنازد بر جهان خاقانی ایرا جهان امروز چون اوئی ندارد. خاقانی. جهان به پرچم و طاس رماح او نازد کزین دو مادت نور و ظلام او زیبد. خاقانی. تا در این باغ تازه می تازی نعمتی می خوری و می نازی. نظامی. غلام به مال خواجه نازد و خواجه بهر دو. (از کتاب شاهد صادق). سزد گر به دورش بنازم چنان که سید به دوران نوشیروان. سعدی. مظفرالدین سلجوق شاه کز عدلش روان تکله و بوبکر سعد می نازند. سعدی. به شعر حافظ شیراز می رقصند و می نازند سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی. حافظ. چنان به نسخۀ اشعار خویش می نازم که شه به نقش نگین و گدا به نقش حصیر. قدسی مشهدی. ، نخوه. انتخاء. (از منتهی الارب). غره شدن. مغرور شدن: نگر تا ننازی به تخت بلند چو ایمن شوی سخت ترس از گزند. فردوسی. به دینار کم ناز و بخشنده باش همان دادده باش و فرخنده باش. فردوسی. نگر تا ننازی به بازو و گنج که بر تو سر آید سرای سپنج. فردوسی. کره ای را که کسی رام نکرده ست متاز به جوانی و به زور و هنر خویش مناز. ولیدی (از فرهنگ اسدی نخجوانی). مقصود ازین آن بود که به سلیمان بازنماید که مملکت داشتن چگونه بود و به دانش بسیار ننازد. (قصص الانبیاء). بدین پنج روزه اقامت مناز. سعدی. می بیاور که ننازد به گل باغ جهان هرکه غارتگری باد خزانی دانست. حافظ. ، التماس کردن. تمنی کردن. خواهش کردن. خواستن. (یادداشت مؤلف) : و بود یک مسکین عازر نام بر در آن توانگر افتاده بود، ریشناک و دردناک و می نازید که از پاره های نان که از خوانچۀ آن توانگر بیوفتد شکم خود سیر کند. (ترجمه دیاتسارون ص 304). امیر صده پیش پای عیسی افتاد و از او می نازید که در خانه او رود و گفت دخترم سخت در رنج است. (ترجمه دیاتسارون ص 180) ، مباهات. سرافرازی. بالش. بالیدن: همه نازیدن آن ماه بدیدار من است همه کوشیدن آن ترک به مهر و به وفاست. فرخی. همه نازیدنش از دیدن زوار بود وامق است او به مثل گوئی و زائر عذراست. فرخی. من کیستم که پیش تو نازم به جان خود صد جان بود به پیش تو خواهم نثار کرد. مشفقی تاجیکستانی. ، جنبیدن به لطف. (یادداشت مؤلف) : نازیدن نازو و نواهای سریچه ناطق کند آن مردۀ بی نطق و بیان را. سنائی. این بیت را بعضی فرهنگها شاهد برای ’ناریدن’ با راء مهمله آورده اند و به جای ’نازو’ هم ’نارو’ ضبط کرده اند. رجوع به ناریدن و نارو شود و احتمال هم می رود که کلمه اول ’ناویدن’ باشد. لذا این شاهد بتنهایی ملاک نتواند بود، در کلمات نازم ! بنازم ! به معنی، زهی ! حبذا! زه ! آفرین ! مریزاد: نازم به خرابات که اهلش اهل است چون نیک نظر کنی بدش هم سهل است. خیام. بنازم شأن بیقدری من آن بی دست و پا بودم که گردید از شرف مندی کف دست سلیمانش. خاقانی (دیوان ص 796). بنازم آن مژۀ شوخ عافیت کش را که موج می زندش آب نوش بر سر نیش. حافظ. چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را که کس آهوی وحشی را ازین خوشتر نمی گیرد. حافظ. بنازم به دستی که انگور چید مریزاد پایی که در هم فشرد. حافظ. به سنگ حادثه نازم که استخوان مرا چنان شکست که فارغ ز مومیائی کرد. غارت. نازم به چشم یار که از مستیش شراب مستی طبع خویش فراموش می کند. ذوقی اصفهانی. کس ندیده ست که معمار زند طاقی جفت نازم آن دست که زد طاق دو ابروی ترا. صفائی نراقی. صفای روی عرق ناک یار را نازم که صلح داده به هم آفتاب و شبنم را. اوجی نظیری. چالاکی نگاه تو نازم که سوی من دیدی چنانکه چشم ترا هم خبر نشد. ایجاد همدانی
ناز کردن و استغنائی نمودن. (آنندراج). تدلل. دلربائی: مر مرا شرم گرفت از تو و نازیدن تو مر ترا ای دل و جان شرم همی ناید ازین ؟ فرخی. بنازید اگرتان نوازد به مهر بترسید چون چین درآرد به چهر. اسدی. ، خرامیدن. به ناز و نخوت خرامیدن: دوش چون طاوس می نازیدم اندر باغ وصل دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار. سعدی. ، فخر. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی). فخر کردن. (زمخشری). فخاره. فخر. (منتهی الارب). مباهات کردن. افتخار کردن. تفاخر. مفاخرت. مفاخره. بالیدن. بالش. نازش: پدر بر پدر شهریارست و شاه بنازد بدو گنبد هور و ماه. فردوسی. ز یزدان بر آن شاه باد آفرین که نازد بدو تخت و تاج و نگین. فردوسی. کسی را که یزدان کند پادشا بنازد بدو مردم پارسا. فردوسی. از دولت ما دوست همی نازد، گو ناز! بر ذلت خود خصم همی موید، گو موی ! فرخی. بزرگی را و شاهی را هم انجامی هم آغازی جهانداری به تو نازدتو از فضل و هنر نازی. فرخی. گر سیستان بنازد بر شهرها برازد زیرا که سیستان را زیبد به خواجه مفخر. فرخی. همی نازد به عهد میر مسعود چو پیغمبر به نوشروان عادل. منوچهری. تا همی گیتی بماند اندر این گیتی بمان تا همی عزت بنازد اندراین عزت بناز. منوچهری. ازیشان هر که را او به نوازد ز بخت خویش آن کس بیش نازد. (ویس و رامین). هرآن کاری که چاره ش بیش سازی چو کام دل بیابی بیش نازی. (ویس و رامین). به مهر اندر چو شیر و می بسازید به ساز اندر به یکدیگر بنازید. (ویس و رامین). ای قحبه بنازی به دف و دوک مسرای چنین چون فراستوک. ؟ (از فرهنگ اسدی). پس از من چنان کن که پیش خدای بنازد روانم به دیگر سرای. اسدی. به مردی منازید و بد مسپرید بدین مرده و کالبد بنگرید. اسدی. ای کهن گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز روز ناز تو گذشته ست بدو نیز مناز. ناصرخسرو. به لشکر بنازد ملوک و همیشه ز شاهان عصرند بر درش لشکر. ناصرخسرو. به مردی و نیروی بازو مناز که نازش به علم است و فضل و کرم. ناصرخسرو. اگر به زهد بنازد کسی روا باشد ور افتخار کند فاضلی به فضل سزاست. مسعودسعد. زیبد که به هر نعمتی ببالی شاید که به هر دولتی بنازی. مسعودسعد. پدر از تو فرزند نازد ترا هم چنان باد فرزند کز وی بنازی. سوزنی. صاحب محترم کز او نازد دین و دولت چو از نبی اصحاب. سوزنی. از چنان شایسته فرزند ار بنازد روز حشر سید کونین، امیرالمومنین حیدر، سزد. سوزنی. سخا بنام تو پاید همی چو جسم بروح جهان به فر تو نازد همی چو شاخ به بر. انوری. بنازد بر جهان خاقانی ایرا جهان امروز چون اوئی ندارد. خاقانی. جهان به پرچم و طاس رماح او نازد کزین دو مادت نور و ظلام او زیبد. خاقانی. تا در این باغ تازه می تازی نعمتی می خوری و می نازی. نظامی. غلام به مال خواجه نازد و خواجه بهر دو. (از کتاب شاهد صادق). سزد گر به دورش بنازم چنان که سید به دوران نوشیروان. سعدی. مظفرالدین سلجوق شاه کز عدلش روان تکله و بوبکر سعد می نازند. سعدی. به شعر حافظ شیراز می رقصند و می نازند سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی. حافظ. چنان به نسخۀ اشعار خویش می نازم که شه به نقش نگین و گدا به نقش حصیر. قدسی مشهدی. ، نخوه. انتخاء. (از منتهی الارب). غره شدن. مغرور شدن: نگر تا ننازی به تخت بلند چو ایمن شوی سخت ترس از گزند. فردوسی. به دینار کم ناز و بخشنده باش همان دادده باش و فرخنده باش. فردوسی. نگر تا ننازی به بازو و گنج که بر تو سر آید سرای سپنج. فردوسی. کره ای را که کسی رام نکرده ست متاز به جوانی و به زور و هنر خویش مناز. ولیدی (از فرهنگ اسدی نخجوانی). مقصود ازین آن بود که به سلیمان بازنماید که مملکت داشتن چگونه بود و به دانش بسیار ننازد. (قصص الانبیاء). بدین پنج روزه اقامت مناز. سعدی. می بیاور که ننازد به گل باغ جهان هرکه غارتگری باد خزانی دانست. حافظ. ، التماس کردن. تمنی کردن. خواهش کردن. خواستن. (یادداشت مؤلف) : و بود یک مسکین عازر نام بر در آن توانگر افتاده بود، ریشناک و دردناک و می نازید که از پاره های نان که از خوانچۀ آن توانگر بیوفتد شکم خود سیر کند. (ترجمه دیاتسارون ص 304). امیر صده پیش پای عیسی افتاد و از او می نازید که در خانه او رود و گفت دخترم سخت در رنج است. (ترجمه دیاتسارون ص 180) ، مباهات. سرافرازی. بالش. بالیدن: همه نازیدن آن ماه بدیدار من است همه کوشیدن آن ترک به مهر و به وفاست. فرخی. همه نازیدنش از دیدن زوار بود وامق است او به مثل گوئی و زائر عذراست. فرخی. من کیستم که پیش تو نازم به جان خود صد جان بود به پیش تو خواهم نثار کرد. مشفقی تاجیکستانی. ، جنبیدن به لطف. (یادداشت مؤلف) : نازیدن نازو و نواهای سریچه ناطق کند آن مردۀ بی نطق و بیان را. سنائی. این بیت را بعضی فرهنگها شاهد برای ’ناریدن’ با راء مهمله آورده اند و به جای ’نازو’ هم ’نارو’ ضبط کرده اند. رجوع به ناریدن و نارو شود و احتمال هم می رود که کلمه اول ’ناویدن’ باشد. لذا این شاهد بتنهایی ملاک نتواند بود، در کلمات نازم ! بنازم ! به معنی، زهی ! حبذا! زه ! آفرین ! مریزاد: نازم به خرابات که اهلش اهل است چون نیک نظر کنی بدش هم سهل است. خیام. بنازم شأن بیقدری من آن بی دست و پا بودم که گردید از شرف مندی کف دست سلیمانش. خاقانی (دیوان ص 796). بنازم آن مژۀ شوخ عافیت کش را که موج می زندش آب نوش بر سر نیش. حافظ. چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را که کس آهوی وحشی را ازین خوشتر نمی گیرد. حافظ. بنازم به دستی که انگور چید مریزاد پایی که در هم فشرد. حافظ. به سنگ حادثه نازم که استخوان مرا چنان شکست که فارغ ز مومیائی کرد. غارت. نازم به چشم یار که از مستیش شراب مستی طبع خویش فراموش می کند. ذوقی اصفهانی. کس ندیده ست که معمار زند طاقی جفت نازم آن دست که زد طاق دو ابروی ترا. صفائی نراقی. صفای روی عرق ناک یار را نازم که صلح داده به هم آفتاب و شبنم را. اوجی نظیری. چالاکی نگاه تو نازم که سوی من دیدی چنانکه چشم ترا هم خبر نشد. ایجاد همدانی
از: ناز + نین (نسبت) ، دارندۀ ناز. معشوق لطیف و ظریف. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). چیزی که به ناز نسبت داشته باشد. (آنندراج). نازکننده. نازنده. (ناظم الاطباء). صاحب ناز. (آنندراج). باناز: نبرد ذل بر آستان ملوک این دل نازنین که من دارم. خاقانی. آفتابم که خاک ره بوسم نه هلالم که نازنین باشم. خاقانی. لطف ازل با نفسش همنشین رحمت حق نازکش اونازنین. نظامی. ای بزمین بر چو فلک نازنین نازکشت هم فلک و هم زمین. نظامی. دل کند ناز و خود چنین باشد خانه پرورد نازنین باشد. اوحدی. - نازنین کردن خود را، خود را لوس کردن. (یادداشت مؤلف) : خود را چو دلبران زمان نازنین مکن. سنائی. ، معشوق. (ناظم الاطباء). معشوقۀ با کرشمه بود. (اوبهی). معشوق لطیف و ظریف. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : نازنینان منا! مرد چراغ دل من همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشائید. خاقانی. نالم چو ز آب آتش جوشم چو ز آتش آب تا دل در آب و آتش آن نازنین گریخت. خاقانی (دیوان ص 725). گوش من بایستی از سیماب چشم انباشته تا فراق نازنینان را خبر نشنودمی. خاقانی. دست شست از وجود هر که دمی در غم چون تو نازنین افتاد. عطار. گرچه بربود عقل و دین مرا بد مگوئید نازنین مرا. امیرخسرو. ای نازنین پسر! تو چه مذهب گرفته ای ؟ کت خون ما حلال تر از شیر مادر است. حافظ. خوش هوائیست فرح بخش خدایا بفرست نازنینی که به رویش می گلگون نوشیم. حافظ. نازنینا! بچنین حسن و لطافت که تراست نازکن ناز که شایستۀ ناز آمده ای. شیفتۀ همدانی. ، دوست داشتنی. محبوب. (ناظم الاطباء). عزیز. گرامی: وگر دل از زن وفرزند نازنین برداشت بدان دو کار نبود از خرد بدو تاوان. فرخی. کجا شد سیامک شه نازنین کجا رفت هوشنگ با داد و دین. اسدی. بی بلا نازنین شمرد او را چون بلا دید درسپرد او را. سنائی. چونانکه شیر و شهد مکد طفل نازنین تو شهد و شیر دولت و اقبال می مکی. سوزنی. ای نازنین کبوتر! از اینجاست برج تو گر هیچ نامه داری از آنجا بما رسان. خاقانی. به آب چشم، گفت ای نازنین ماه ! ز من چشم بدت بربود ناگاه. نظامی. نبینم روی او، گر بازبینم پرآتش باد چشم نازنینم. نظامی. همرهان نازنینم از سفر بازآمدند بدگمانم تا چرا بی آن پسر بازآمدند. کمال اسماعیل. گر بر سر و چشم من نشینی نازت بکشم که نازنینی. سعدی. زیبد اگر به عالمی فخر کنی، که سالها مادر دهر ناورد همچو تو نازنین خلف. محیط قمی. شبها به یاد نرگس نازآفرین تو خوابم نمی برد، به سر نازنین تو! مظهر تبریزی. ، نازپرورد. گرامی داشته شده. به ناز و نعمت پرورده: فریاد از آن زمان که تن نازنین ما بر بستر هوان فتد و ناتوان شود. سعدی. غلام آبکش باید و خشت زن بود بندۀ نازنین مشت زن. سعدی. - نازنین پروردن، به ناز و نعمت پروردن. عزیز داشتن: تو دشمن چنین نازنین پروری ندانی که ناچار زخمش خوری. سعدی. توانا که او نازنین پرورد به الوان نعمت چنین پرورد. سعدی. ، زیبا. (ناظم الاطباء). جمیل. خوب. دوست داشتنی: همواره این سرای چو باغ بهشت باد از رومیان چابک و ترکان نازنین. فرخی. آمده در نعت باغ عنصری و عسجدی وآمده اندر شراب آن صنم نازنین. منوچهری. نازنین جان را کن ای ناکس به علم تن چه باشد گر نباشد نازنین. ناصرخسرو. نظر پاک این چنین بیند نازنین جمله نازنین بیند. سنائی. پشت عراق و روی خراسان ری است ری پشتی چه راست دارد و روئی چه نازنین. خاقانی. بناگوشی چو برگ یاسمین تر بر و اندامی از گل نازنین تر. امیرخسرو (از آنندراج). همچون تو نازنینی سر تابه پا لطافت گیتی نشان نداده، ایزد نیافریده. حافظ. گرم به ناز کشی ور به لطف بنوازی هرآنچه می کنی ای نازنین خوشایند است. زرگر اصفهانی. به بوسه ای دل ما شاد کن در آخر حسن که وقت ما و تو ای نازنین پسر تنگ است. صائب. به صورت نازنین و شوخ و چالاک به دل دور از همه خوبان هوسناک. وصال. نگار نازنین شیرین مهوش چو زلف خود پریشان و مشوش. وصال. ، نفیس. (ناظم الاطباء). باارزش. ارجمند. قیمتی. گرانبها. گرامی. عزیز. - اوقات نازنین، ساعات گرانمایه و باقدر. (ناظم الاطباء). ، ظریف. لطیف. (ناظم الاطباء) ، به مجاز، به معنی بسیار خوب و پسندیده. (از آنندراج). پسندیده. دلپسند. مطبوع. (ناظم الاطباء)
از: ناز + نین (نسبت) ، دارندۀ ناز. معشوق لطیف و ظریف. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). چیزی که به ناز نسبت داشته باشد. (آنندراج). نازکننده. نازنده. (ناظم الاطباء). صاحب ناز. (آنندراج). باناز: نبرد ذل بر آستان ملوک این دل نازنین که من دارم. خاقانی. آفتابم که خاک ره بوسم نه هلالم که نازنین باشم. خاقانی. لطف ازل با نفسش همنشین رحمت حق نازکش اونازنین. نظامی. ای بزمین بر چو فلک نازنین نازکشت هم فلک و هم زمین. نظامی. دل کند ناز و خود چنین باشد خانه پرورد نازنین باشد. اوحدی. - نازنین کردن خود را، خود را لوس کردن. (یادداشت مؤلف) : خود را چو دلبران زمان نازنین مکن. سنائی. ، معشوق. (ناظم الاطباء). معشوقۀ با کرشمه بود. (اوبهی). معشوق لطیف و ظریف. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : نازنینان منا! مرد چراغ دل من همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشائید. خاقانی. نالم چو ز آب آتش جوشم چو ز آتش آب تا دل در آب و آتش آن نازنین گریخت. خاقانی (دیوان ص 725). گوش من بایستی از سیماب چشم انباشته تا فراق نازنینان را خبر نشنودمی. خاقانی. دست شست از وجود هر که دمی در غم چون تو نازنین افتاد. عطار. گرچه بربود عقل و دین مرا بد مگوئید نازنین مرا. امیرخسرو. ای نازنین پسر! تو چه مذهب گرفته ای ؟ کت خون ما حلال تر از شیر مادر است. حافظ. خوش هوائیست فرح بخش خدایا بفرست نازنینی که به رویش می گلگون نوشیم. حافظ. نازنینا! بچنین حسن و لطافت که تراست نازکن ناز که شایستۀ ناز آمده ای. شیفتۀ همدانی. ، دوست داشتنی. محبوب. (ناظم الاطباء). عزیز. گرامی: وگر دل از زن وفرزند نازنین برداشت بدان دو کار نبود از خرد بدو تاوان. فرخی. کجا شد سیامک شه نازنین کجا رفت هوشنگ با داد و دین. اسدی. بی بلا نازنین شمرد او را چون بلا دید درسپرد او را. سنائی. چونانکه شیر و شهد مکد طفل نازنین تو شهد و شیر دولت و اقبال می مکی. سوزنی. ای نازنین کبوتر! از اینجاست برج تو گر هیچ نامه داری از آنجا بما رسان. خاقانی. به آب چشم، گفت ای نازنین ماه ! ز من چشم بدت بربود ناگاه. نظامی. نبینم روی او، گر بازبینم پرآتش باد چشم نازنینم. نظامی. همرهان نازنینم از سفر بازآمدند بدگمانم تا چرا بی آن پسر بازآمدند. کمال اسماعیل. گر بر سر و چشم من نشینی نازت بکشم که نازنینی. سعدی. زیبد اگر به عالمی فخر کنی، که سالها مادر دهر ناورد همچو تو نازنین خلف. محیط قمی. شبها به یاد نرگس نازآفرین تو خوابم نمی برد، به سر نازنین تو! مظهر تبریزی. ، نازپرورد. گرامی داشته شده. به ناز و نعمت پرورده: فریاد از آن زمان که تن نازنین ما بر بستر هوان فتد و ناتوان شود. سعدی. غلام آبکش باید و خشت زن بود بندۀ نازنین مشت زن. سعدی. - نازنین پروردن، به ناز و نعمت پروردن. عزیز داشتن: تو دشمن چنین نازنین پروری ندانی که ناچار زخمش خوری. سعدی. توانا که او نازنین پرورد به الوان نعمت چنین پرورد. سعدی. ، زیبا. (ناظم الاطباء). جمیل. خوب. دوست داشتنی: همواره این سرای چو باغ بهشت باد از رومیان چابک و ترکان نازنین. فرخی. آمده در نعت باغ عنصری و عسجدی وآمده اندر شراب آن صنم نازنین. منوچهری. نازنین جان را کن ای ناکس به علم تن چه باشد گر نباشد نازنین. ناصرخسرو. نظر پاک این چنین بیند نازنین جمله نازنین بیند. سنائی. پشت عراق و روی خراسان ری است ری پشتی چه راست دارد و روئی چه نازنین. خاقانی. بناگوشی چو برگ یاسمین تر بر و اندامی از گل نازنین تر. امیرخسرو (از آنندراج). همچون تو نازنینی سر تابه پا لطافت گیتی نشان نداده، ایزد نیافریده. حافظ. گرم به ناز کشی ور به لطف بنوازی هرآنچه می کنی ای نازنین خوشایند است. زرگر اصفهانی. به بوسه ای دل ما شاد کن در آخر حسن که وقت ما و تو ای نازنین پسر تنگ است. صائب. به صورت نازنین و شوخ و چالاک به دل دور از همه خوبان هوسناک. وصال. نگار نازنین شیرین مهوش چو زلف خود پریشان و مشوش. وصال. ، نفیس. (ناظم الاطباء). باارزش. ارجمند. قیمتی. گرانبها. گرامی. عزیز. - اوقات نازنین، ساعات گرانمایه و باقدر. (ناظم الاطباء). ، ظریف. لطیف. (ناظم الاطباء) ، به مجاز، به معنی بسیار خوب و پسندیده. (از آنندراج). پسندیده. دلپسند. مطبوع. (ناظم الاطباء)
دارنده نازنازکننده، لطیف و ظریف (صفت معشوق) : گر بر سر چشم مانشینی نازت بکشم که نازنینی. (گلستان. قر. 40)، دوست داشتنی گرامی: و گر دل از زن و فرزند نازنین برداشت بدان دو کار نبود از خرد بدو تاوان. (فرخی لغ)، بناز و نعمت پرورده: فریاد از ان زمان که تن نازنین ما بر بستر هوان فتد و ناتوان شود. (سعدی لغ)، با ارزش نفیس گرانبها، معشوق ظریف: نازنینان مناخ مرد چراغ دل من همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشاییدخ (خاقانی لغ)
دارنده نازنازکننده، لطیف و ظریف (صفت معشوق) : گر بر سر چشم مانشینی نازت بکشم که نازنینی. (گلستان. قر. 40)، دوست داشتنی گرامی: و گر دل از زن و فرزند نازنین برداشت بدان دو کار نبود از خرد بدو تاوان. (فرخی لغ)، بناز و نعمت پرورده: فریاد از ان زمان که تن نازنین ما بر بستر هوان فتد و ناتوان شود. (سعدی لغ)، با ارزش نفیس گرانبها، معشوق ظریف: نازنینان مناخ مرد چراغ دل من همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشاییدخ (خاقانی لغ)
گیاهی است از تیره چتریان که دو ساله است (بعض گونه هایش پایا میباشد) و در سراسر نواحی بحرالروم و حبشه و ایران میروید. ارتفاع آن بین 1 تا 5، 1 است. برگهای متناوب و دارای بریدگی بسیار و دمبرگش شامل غلافی است که ساقه را فرا میگیرد. برگش معطر و طمعش مطبوع و کمی شیرین است رازیانج شمار شمره سونف باریان بسباس. یا رازیانه آبی کاکله. یا رازیانه دریایی کاکله. یا رازیانه رومی انیسون. یا رازیانه کاذب شوید شبت
گیاهی است از تیره چتریان که دو ساله است (بعض گونه هایش پایا میباشد) و در سراسر نواحی بحرالروم و حبشه و ایران میروید. ارتفاع آن بین 1 تا 5، 1 است. برگهای متناوب و دارای بریدگی بسیار و دمبرگش شامل غلافی است که ساقه را فرا میگیرد. برگش معطر و طمعش مطبوع و کمی شیرین است رازیانج شمار شمره سونف باریان بسباس. یا رازیانه آبی کاکله. یا رازیانه دریایی کاکله. یا رازیانه رومی انیسون. یا رازیانه کاذب شوید شبت