نامی است که در لاهیجان بدرخت آزاد دهند و نامی است که در علی آباد - حاجیلر به ((زلگووا (پلانیرا) کرناتا)) میدهند و نامهای دیگر آن در آستارا نیل، و در گردنۀ چناران آقچه آغاچ است و چوب آن نهایت قابل انحنا است و در رشت چانچو از آن کنند. رجوع به ازاد شود
نامی است که در لاهیجان بدرخت آزاد دهند و نامی است که در علی آباد - حاجیلر به ((زلگووا (پلانیرا) کرناتا)) میدهند و نامهای دیگر آن در آستارا نیل، و در گردنۀ چناران آقچه آغاچ است و چوب آن نهایت قابل انحنا است و در رشت چانچو از آن کنند. رجوع به ازاد شود
مفلس، محتاج، (آنندراج)، مفلس، مقروض، پریشانحال، گدا، بی نوا، تهیدست، فقیر، مسکین، آن که دارای مال و دولت نباشد، (ناظم الاطباء)، فقیر، بی نوا، (فرهنگ نظام)، ارزانی، ندار، مقابل دارا، زمین دار و کشاورز فقیر و بی بضاعت، (ناظم الاطباء)
مفلس، محتاج، (آنندراج)، مفلس، مقروض، پریشانحال، گدا، بی نوا، تهیدست، فقیر، مسکین، آن که دارای مال و دولت نباشد، (ناظم الاطباء)، فقیر، بی نوا، (فرهنگ نظام)، ارزانی، ندار، مقابل دارا، زمین دار و کشاورز فقیر و بی بضاعت، (ناظم الاطباء)
دارندۀ نان، متمول، که اسباب معیشتش ساخته و فراهم است، که موجبات معاشش مهیاست، که تنگ روزی و تهیدست و محتاج نیست، (از: نان + دار، درخت) به معنی شجرهالخبز، رجوع به نان (درخت ...) شود
دارندۀ نان، متمول، که اسباب معیشتش ساخته و فراهم است، که موجبات معاشش مهیاست، که تنگ روزی و تهیدست و محتاج نیست، (از: نان + دار، درخت) به معنی شجرهالخبز، رجوع به نان (درخت ...) شود
از: نام + دار، دارنده، مشهور. معروف. نامی. نام آور. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مشهور در دلیری یاعلم یا هنر یا نیکی. (فرهنگ نظام). مشهور. معروف. دارای آوازه. نیکنام. سرافراز. بزرگوار. باعزت. باآبرو. (از ناظم الاطباء). سرشناس. شهره. مشتهر. صاحب نام. بلندآوازه. بلندنام: پس نصر بن سیار مالک بن عمرو الحمامی را به حرب فرستاد و او مردی نامدار بود و چهار هزار مرد بدو داد. (ترجمه طبری بلعمی). هزار و صد و ده تن آمد شمار بزرگان روم آنکه بد نامدار. فردوسی. فرستادۀ قیصر نامدار سوی خانه رفت از بر شهریار. فردوسی. بکشتند هر کس که بد نامدار همی تاخت با ویژگان شهریار. فردوسی. دو سال یا سه سال در آن بود تا ببست جسری بر آب جیحون محمود نامدار. منوچهری. یکی نامداری که با نام وی شدستند بی نام نام آوران. منوچهری. اینک لشکری قوی می آید با سالاری نامدار دل قوی باید داشت ترا و اهل شهر را. (تاریخ بیهقی ص 658). اگر او نبودی چنین نامدار ز لؤلؤ نکردی به پیشم نثار. اسدی. شاید که ندانیم نفایه چون سوی خیار نامدارم. ناصرخسرو. نهان آشکاره کس ندیده ست جز از تعلیم حری نامداری. ناصرخسرو. ای ز فضل تو نامدار عرب وی ز جود تو سرفراز عجم. مسعودسعد. واجب کند که مرتفع و محتشم بود ایوان نامور به خداوند نامدار. امیرمعزی (از آنندراج). خواهی نهیش نام منوچهر نامجو خواهی کنیش نام فریبرز نامدار. خاقانی. مدت عمر شاه کامکار و خسرو نامداردر متابعت عقل و مشایعت عدل باد. (سندبادنامه ص 84). از هیبت شمشیر این دو پادشاه نامدار در اقاصی و ادانی جهان گرگ از تعرض آهو تبرا نمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 5). دل قوی شد بزرگواران را زنده شد نام نامداران را. نظامی. روزی ملکی ز نامداران میرفت برسم شهریاران. نظامی. در صحبت او ز نامداران دلگرم شدند خواستگاران. نظامی. چون سخن گفتی امام نامدار خلق آنجا جمع گشتی بی شمار. عطار. بهشتی درخت آورد چون تو بار پسر نامجوی و پدر نامدار. سعدی. به نام نامداری شد گهرسنج که تیغش ملک را ماری است بر گنج. وحشی. - نامدار شدن، شهره گشتن. مشهور شدن. شهرت یافتن: یکی مرد بد هرمز شهریار به پیروزی اندر شده نامدار. فردوسی. نامدار و مفتخر شد درۀ یمگان به من چون به فضل مصطفی شد مفتخر دشت عرب. ناصرخسرو. - نامدار کردن، به شهرت رساندن. مفتخر و مشهور کردن: دادن تشریف تو از پی تعریف شاه بر سرابنای عصر کرد مرا نامدار. خاقانی. تا نکند شرع ترا نامدار نامزد شعر مشو زینهار. نظامی. ، سردار. صاحب منصب. پهلوان سپاه. مهتر: از ایرانیان کشته بد سی هزار هزار وصد و شصت و شش نامدار. دقیقی. وز آن دشمنان کشته بد صد هزار از آن هشتصد سرکش و نامدار. دقیقی. همه نامداران جوشن وران برفتند با گرزهای گران. فردوسی. به گشتاسب گفت ای پدر گوش دار که تندی نه خوش آید از نامدار. فردوسی. که ای نامداران گردن فراز به رای شما هر کسی را نیاز. فردوسی. سواران ز پس بود و خاقان ز پیش همی راند با نامداران خویش. فردوسی. همه نامداران پرخاش جوی ز خشکی به دریا نهادند روی. فردوسی. نامداران و موبدان سپاه همه گرد آمدند بر در شاه. نظامی. پس از رنج سرما و باران و سیل نشستند با نامداران خیل. سعدی. - نامدار شدن، مهتری یافتن. به نام و شهرت رسیدن: چو رفت از میان نامور شهریار پسر (جمشید) شد بجای پدر نامدار. فردوسی. ، نامداران، معاریف. بزرگان. اعیان: چنین گفت با نامداران شهر هر آن کس که اواز خرد داشت بهر. فردوسی. خرد افسر شهریاران بود خرد زیور نامداران بود. فردوسی. همه پهلوانان لشکرش را همه نامداران کشورش را. فردوسی. ، ذواسم. (افضل الدین طبیب، از مقدمۀ لغت نامه ص 78). صاحب اسم، جوهر و ذات: از نام به نامدار ره یابد چون عاقل تیزهش بود جویا. ناصرخسرو. ، نفیس. زبده. منتخب. ارزنده. گزین. خوب. مرغوب. گرامی. جالب: به گنج اندرون آنچه بد نامدار گزیدند زربفت چینی هزار. فردوسی. فرودآمد از بارۀ نامدار بسی آفرین خواند بر شهریار. فردوسی. بپرسید و گفت این دژ نامدار چه جای است و چند است در وی سوار. فردوسی. قوی حصاری بر تیغ نامدار کهی میان دشتی سیراب ناشده ز مطر. فرخی. باغی چو نعمت ملکان نامدار و خوش کاخی چو روزگار جوانان امیدوار. فرخی. این نیز حصاری بوده سخت استوار و نامدار. (تاریخ بیهقی). درآمد بدان درۀ نامدار یکی کوه جنبان بدید آشکار. اسدی. که افکند نام از بزرگان حرب ؟ مگر خنجر نامدار علی. ناصرخسرو. - افسر نامدار: همه پاک با طوق و با گوشوار به سر بر بزر افسر نامدار. فردوسی. - انجمن نامدار: ببینی کز این یکتن پیلتن چه آید بدان نامدار انجمن. فردوسی. پر از درد بنشست با رای زن چنین گفت با نامدار انجمن. فردوسی. - تخمۀ نامدار: نبیر جهاندار سام سوار سوی مادر از تخمۀ نامدار. فردوسی. - گوهر نامدار: هنر باید و گوهر نامدار خرد یار و فرهنگش آموزگار. فردوسی. ز پشت سیاوش یکی شهریار هنرمند وز گوهر نامدار. فردوسی. - لشکر نامدار: گزین کرد ازآن لشکر نامدار سواران شمشیر زن صد هزار. فردوسی. بدانگونه آن لشکر نامدار بیامدروارو سوی کارزار. فردوسی. دودستش ببستند و بردند خوار پراکنده شد لشکر نامدار. فردوسی. - نامۀ نامدار: هم اندر زمان پیش او شد سوار به دست اندرون نامۀ نامدار. فردوسی. - نیزۀ نامدار: چو او را بدیدند گردان چنین که آن نیزۀ نامدار گزین. فردوسی
از: نام + دار، دارنده، مشهور. معروف. نامی. نام آور. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مشهور در دلیری یاعلم یا هنر یا نیکی. (فرهنگ نظام). مشهور. معروف. دارای آوازه. نیکنام. سرافراز. بزرگوار. باعزت. باآبرو. (از ناظم الاطباء). سرشناس. شهره. مشتهر. صاحب نام. بلندآوازه. بلندنام: پس نصر بن سیار مالک بن عمرو الحمامی را به حرب فرستاد و او مردی نامدار بود و چهار هزار مرد بدو داد. (ترجمه طبری بلعمی). هزار و صد و ده تن آمد شمار بزرگان روم آنکه بد نامدار. فردوسی. فرستادۀ قیصر نامدار سوی خانه رفت از بر شهریار. فردوسی. بکشتند هر کس که بد نامدار همی تاخت با ویژگان شهریار. فردوسی. دو سال یا سه سال در آن بود تا ببست جسری بر آب جیحون محمود نامدار. منوچهری. یکی نامداری که با نام وی شدستند بی نام نام آوران. منوچهری. اینک لشکری قوی می آید با سالاری نامدار دل قوی باید داشت ترا و اهل شهر را. (تاریخ بیهقی ص 658). اگر او نبودی چنین نامدار ز لؤلؤ نکردی به پیشم نثار. اسدی. شاید که ندانیم نفایه چون سوی خیار نامدارم. ناصرخسرو. نهان آشکاره کس ندیده ست جز از تعلیم حری نامداری. ناصرخسرو. ای ز فضل تو نامدار عرب وی ز جود تو سرفراز عجم. مسعودسعد. واجب کند که مرتفع و محتشم بود ایوان نامور به خداوند نامدار. امیرمعزی (از آنندراج). خواهی نهیش نام منوچهر نامجو خواهی کنیش نام فریبرز نامدار. خاقانی. مدت عمر شاه کامکار و خسرو نامداردر متابعت عقل و مشایعت عدل باد. (سندبادنامه ص 84). از هیبت شمشیر این دو پادشاه نامدار در اقاصی و ادانی جهان گرگ از تعرض آهو تبرا نمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 5). دل قوی شد بزرگواران را زنده شد نام نامداران را. نظامی. روزی ملکی ز نامداران میرفت برسم شهریاران. نظامی. در صحبت او ز نامداران دلگرم شدند خواستگاران. نظامی. چون سخن گفتی امام نامدار خلق آنجا جمع گشتی بی شمار. عطار. بهشتی درخت آورد چون تو بار پسر نامجوی و پدر نامدار. سعدی. به نام نامداری شد گهرسنج که تیغش ملک را ماری است بر گنج. وحشی. - نامدار شدن، شهره گشتن. مشهور شدن. شهرت یافتن: یکی مرد بد هرمز شهریار به پیروزی اندر شده نامدار. فردوسی. نامدار و مفتخر شد درۀ یمگان به من چون به فضل مصطفی شد مفتخر دشت عرب. ناصرخسرو. - نامدار کردن، به شهرت رساندن. مفتخر و مشهور کردن: دادن تشریف تو از پی تعریف شاه بر سرابنای عصر کرد مرا نامدار. خاقانی. تا نکند شرع ترا نامدار نامزد شعر مشو زینهار. نظامی. ، سردار. صاحب منصب. پهلوان سپاه. مهتر: از ایرانیان کشته بد سی هزار هزار وصد و شصت و شش نامدار. دقیقی. وز آن دشمنان کشته بد صد هزار از آن هشتصد سرکش و نامدار. دقیقی. همه نامداران جوشن وران برفتند با گرزهای گران. فردوسی. به گشتاسب گفت ای پدر گوش دار که تندی نه خوش آید از نامدار. فردوسی. که ای نامداران گردن فراز به رای شما هر کسی را نیاز. فردوسی. سواران ز پس بود و خاقان ز پیش همی راند با نامداران خویش. فردوسی. همه نامداران پرخاش جوی ز خشکی به دریا نهادند روی. فردوسی. نامداران و موبدان سپاه همه گرد آمدند بر در شاه. نظامی. پس از رنج سرما و باران و سیل نشستند با نامداران خیل. سعدی. - نامدار شدن، مهتری یافتن. به نام و شهرت رسیدن: چو رفت از میان نامور شهریار پسر (جمشید) شد بجای پدر نامدار. فردوسی. ، نامداران، معاریف. بزرگان. اعیان: چنین گفت با نامداران شهر هر آن کس که اواز خرد داشت بهر. فردوسی. خرد افسر شهریاران بود خرد زیور نامداران بود. فردوسی. همه پهلوانان لشکرش را همه نامداران کشورش را. فردوسی. ، ذواسم. (افضل الدین طبیب، از مقدمۀ لغت نامه ص 78). صاحب اسم، جوهر و ذات: از نام به نامدار ره یابد چون عاقل تیزهش بود جویا. ناصرخسرو. ، نفیس. زبده. منتخب. ارزنده. گزین. خوب. مرغوب. گرامی. جالب: به گنج اندرون آنچه بد نامدار گزیدند زربفت چینی هزار. فردوسی. فرودآمد از بارۀ نامدار بسی آفرین خواند بر شهریار. فردوسی. بپرسید و گفت این دژ نامدار چه جای است و چند است در وی سوار. فردوسی. قوی حصاری بر تیغ نامدار کهی میان دشتی سیراب ناشده ز مطر. فرخی. باغی چو نعمت ملکان نامدار و خوش کاخی چو روزگار جوانان امیدوار. فرخی. این نیز حصاری بوده سخت استوار و نامدار. (تاریخ بیهقی). درآمد بدان درۀ نامدار یکی کوه جنبان بدید آشکار. اسدی. که افکند نام از بزرگان حرب ؟ مگر خنجر نامدار علی. ناصرخسرو. - افسر نامدار: همه پاک با طوق و با گوشوار به سر بر بزر افسر نامدار. فردوسی. - انجمن نامدار: ببینی کز این یکتن پیلتن چه آید بدان نامدار انجمن. فردوسی. پر از درد بنشست با رای زن چنین گفت با نامدار انجمن. فردوسی. - تخمۀ نامدار: نبیر جهاندار سام سوار سوی مادر از تخمۀ نامدار. فردوسی. - گوهر نامدار: هنر باید و گوهر نامدار خرد یار و فرهنگش آموزگار. فردوسی. ز پشت سیاوش یکی شهریار هنرمند وز گوهر نامدار. فردوسی. - لشکر نامدار: گزین کرد ازآن لشکر نامدار سواران شمشیر زن صد هزار. فردوسی. بدانگونه آن لشکر نامدار بیامدروارو سوی کارزار. فردوسی. دودستش ببستند و بردند خوار پراکنده شد لشکر نامدار. فردوسی. - نامۀ نامدار: هم اندر زمان پیش او شد سوار به دست اندرون نامۀ نامدار. فردوسی. - نیزۀ نامدار: چو او را بدیدند گردان چنین که آن نیزۀ نامدار گزین. فردوسی
دهی است از دهستان عثمانوند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، در 52 هزارگزی جنوب شرقی کرمانشاه و 8 هزارگزی سرجوب در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 125 تن سکنه دارد، آبش از رود خانه آهوران تأمین می شود، محصولش غلات و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و تهیۀ زغال و هیزم است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) ده کوچکی است از دهستان سپاهو واقع در بخش مرکزی شهرستان بندرعباس، در 95 هزارگزی شمال شرقی بندرعباس، بر سر راه مالرو قلعه قاضی به سپاهو، در منطقۀ کوهستانی گرمسیری واقع است و40 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان عثمانوند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، در 52 هزارگزی جنوب شرقی کرمانشاه و 8 هزارگزی سرجوب در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 125 تن سکنه دارد، آبش از رود خانه آهوران تأمین می شود، محصولش غلات و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و تهیۀ زغال و هیزم است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) ده کوچکی است از دهستان سپاهو واقع در بخش مرکزی شهرستان بندرعباس، در 95 هزارگزی شمال شرقی بندرعباس، بر سر راه مالرو قلعه قاضی به سپاهو، در منطقۀ کوهستانی گرمسیری واقع است و40 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
سرنگاهدار، (ناظم الاطباء)، دارندۀ راز کسی، حافظ سر، محرم راز، (آنندراج)، پوشندۀ سر، دارندۀ سر: ابوبکر نیز همه شب خواب نداشت و با خود همی اندیشید که این بت پرستی که ما بدان اندریم و پدران ما اندر بودند هیچ چیز نیست ... و کاشکی کسی یافتمی که مرا به دینی رهنمونی کرد وندانم که این سخن و راز با که گویم پس به دلش آمد که این محمد مردی با خرد است و با من دوست است و رازدار و استوار است و او همچون من بت پرستیدن دشمن دارد، (ترجمه طبری بلعمی نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)، چو از رازدار این سخن جست باز خداوند این راز که وین چه راز، دقیقی، پیامش چو نزدیک هرمز رسید یکی رازدار از میان برگزید، فردوسی، ز درگاه خود رازداری بجست که تا این سخن بازجوید درست، فردوسی، شما یک بیک رازدار منید پرستنده و غمگسار منید، فردوسی، رازدار من تویی همواره یارمن تویی غمگسار من تویی من آن تو تو آن من، منوچهری، من دگر یاران خود را آزمودم خاص و عام نی یکیشان رازدار و نی وفا اندر دوتن، منوچهری، چنانکه نیست نگاری چو تو دگر نبود چو من صبور و چو من رازدار برنایی، محمد عبده (از ترجمان البلاغه)، نهان مانده در کاخ آن سرو بن چو اندر دل رازداران سخن، (گرشاسب نامه)، راز ایزد با محمد بود و جز حیدر نبود مر محمد را ز ایزد رازدار ای ناصبی، ناصرخسرو، مرا یاریست چون تنها نشینم سخنگویی، امینی، رازداری، ناصرخسرو، که مرا دید رازدار خدای حاجب کردگار بنده نواز، ناصرخسرو، رازدار است کنون بلبل تا یکچند زاغ زار آید و او زی گلزار آید، ناصرخسرو، لشکر ارسلان خان را گفتند نمی دانی که این کیست که در میدان است ؟ گفت: نه، گفتند قیماز است رازدار و دوست یگانه تو، (اسکندرنامه نسخۀ خطی نفیسی)، تا از کمال عقل بود رازدار شاه دارد زمانه کلک ترا رازدار خویش، امیر معزی، رازدار بزرگ پادشهم با مزاج ملون و تبهم، سنایی، راز من بیگانه کس نشنیده بود کاشنا دل رازداری داشتم، خاقانی، کس را پناه چون کنم و راز چون دهم کز اهل بی نصیبم و از رازدار هم، خاقانی، خاقانی را تویی همه روز روزی ده و رازدار و محرم، خاقانی، رازدار مرا ز دست مده بیخودان را بخودپرست مده، نظامی، دلی را که شد با درت رازدار ز دریوزۀ هر دری بازدار، نظامی، رازداران پردۀ سازش آگهی یافتند از رازش، نظامی، اندر این ره گر خرد ره بین بدی فخر رازی رازدار دین بدی، مولوی، راز حافظ بعد از این ناگفته ماند ای دریغا رازداران یاد باد، حافظ، از آن عقیق که خونین دلم ز عشوۀ او اگر کنم گله ای رازدار من باشی، حافظ، ز دست بخت گران خواب و کار بی سامان اگر کنم گله ای رازدار خود باشم، حافظ، ز همتی که طلب رازدار مطلب شد که تشنگی بدل سیرآب حیوان است، عرفی، ، آنکه رازی داشته باشد، دارای سر، دارای راز، که سری در درون دارد، امین، امانت دار، وفادار، صادق، بنّای سفت کار، (ناظم الاطباء)، و رجوع به راز و رازدارنده شود
سرنگاهدار، (ناظم الاطباء)، دارندۀ راز کسی، حافظ سر، محرم راز، (آنندراج)، پوشندۀ سر، دارندۀ سر: ابوبکر نیز همه شب خواب نداشت و با خود همی اندیشید که این بت پرستی که ما بدان اندریم و پدران ما اندر بودند هیچ چیز نیست ... و کاشکی کسی یافتمی که مرا به دینی رهنمونی کرد وندانم که این سخن و راز با که گویم پس به دلش آمد که این محمد مردی با خرد است و با من دوست است و رازدار و استوار است و او همچون من بت پرستیدن دشمن دارد، (ترجمه طبری بلعمی نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)، چو از رازدار این سخن جست باز خداوند این راز که وین چه راز، دقیقی، پیامش چو نزدیک هرمز رسید یکی رازدار از میان برگزید، فردوسی، ز درگاه خود رازداری بجست که تا این سخن بازجوید درست، فردوسی، شما یک بیک رازدار منید پرستنده و غمگسار منید، فردوسی، رازدار من تویی همواره یارمن تویی غمگسار من تویی من آن تو تو آن من، منوچهری، من دگر یاران خود را آزمودم خاص و عام نی یکیشان رازدار و نی وفا اندر دوتن، منوچهری، چنانکه نیست نگاری چو تو دگر نبود چو من صبور و چو من رازدار برنایی، محمد عبده (از ترجمان البلاغه)، نهان مانده در کاخ آن سرو بن چو اندر دل رازداران سخن، (گرشاسب نامه)، راز ایزد با محمد بود و جز حیدر نبود مر محمد را ز ایزد رازدار ای ناصبی، ناصرخسرو، مرا یاریست چون تنها نشینم سخنگویی، امینی، رازداری، ناصرخسرو، که مرا دید رازدار خدای حاجب کردگار بنده نواز، ناصرخسرو، رازدار است کنون بلبل تا یکچند زاغ زار آید و او زی گلزار آید، ناصرخسرو، لشکر ارسلان خان را گفتند نمی دانی که این کیست که در میدان است ؟ گفت: نه، گفتند قیماز است رازدار و دوست یگانه تو، (اسکندرنامه نسخۀ خطی نفیسی)، تا از کمال عقل بود رازدار شاه دارد زمانه کلک ترا رازدار خویش، امیر معزی، رازدار بزرگ پادشهم با مزاج ملون و تبهم، سنایی، راز من بیگانه کس نشنیده بود کاشنا دل رازداری داشتم، خاقانی، کس را پناه چون کنم و راز چون دهم کز اهل بی نصیبم و از رازدار هم، خاقانی، خاقانی را تویی همه روز روزی ده و رازدار و محرم، خاقانی، رازدار مرا ز دست مده بیخودان را بخودپرست مده، نظامی، دلی را که شد با درت رازدار ز دریوزۀ هر دری بازدار، نظامی، رازداران پردۀ سازش آگهی یافتند از رازش، نظامی، اندر این ره گر خرد ره بین بدی فخر رازی رازدار دین بدی، مولوی، راز حافظ بعد از این ناگفته ماند ای دریغا رازداران یاد باد، حافظ، از آن عقیق که خونین دلم ز عشوۀ او اگر کنم گله ای رازدار من باشی، حافظ، ز دست بخت گران خواب و کار بی سامان اگر کنم گله ای رازدار خود باشم، حافظ، ز همتی که طلب رازدار مطلب شد که تشنگی بدل سیرآب حیوان است، عرفی، ، آنکه رازی داشته باشد، دارای سر، دارای راز، که سری در درون دارد، امین، امانت دار، وفادار، صادق، بنّای سفت کار، (ناظم الاطباء)، و رجوع به راز و رازدارنده شود
نگاهدارندۀ باز، (برهان) (انجمن آرا)، دارندۀ باز و معرب آن بازیار است، (سروری از شرح السامی فی الاسامی) (آنندراج)، بازبان، و قوشچی، (ناظم الاطباء)، بازیار، (مهذب الاسماء)، کسی که باز دارد، دارندۀ باز، صاحب صقر، قوشچی، معرب آن بیزار است، دارندۀ مرغ باز و عقاب، (شعوری ج 1 ورق 161) : بپرید برسان تیر از کمان یکی بازدار از پس او دمان، فردوسی، ابا بازداران صد و شصت باز دو صد چرغ و شاهین گردنفراز، فردوسی، پس اندر دوان هفتصد بازدار ابا باشه و چرغ و شاهین کار، فردوسی، افریقیه صطبل ستوران بارگیر عموریه گریزگه باز و بازدار، منوچهری، چو باز را بکند بازدار مخلب و پر بروز صید بر او کبک راه گیرد و چال، شاه سار (از فرهنگ اسدی)، شاگردانش چون حسن و نخیلان پنج برادر به یک روز امیر یرنقش بازدار بر دست عمیدبن المعانی بتهمت الحاد هلاک فرمود، (از النقض ص 92)، اتابک سنقر گفت که محمد بازدار که بدین کبیره حامل بوده است بمن فرستد تا باز شهر آیم، (المضاف الی بدایع الازمان ص 29)، گردیدن، درآمدن: فرمان داد تاشهپر خویش بر وی مالید و بصورت اصلی بازرفت، (سندبادنامه ص 254)، حکم او در ولایت جرجانیه و خوارزم نفاذ یافت و بقرار معهود بازرفت، (ترجمه تاریخ یمینی ص 148)، نمو زرع و برکت ریع بقرار معهود بازرفت، (ترجمه تاریخ یمینی ص 331)، تجدید مطلع کردن، از سر گفتن، به کاری پرداختن، پرداختن، مشغول شدن: اینک به قرار تاریخ بازرفتم، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393)، چون از خطبۀ این فصول فارغ شدم به سوی راندن تاریخ بازرفتم، (تاریخ بیهقی)، - پیش بازرفتن، استقبال رفتن، پیش پیش رفتن: شدن سوی جنگ کسی کز تو بیش بود مرگ را باز رفتن ز پیش، اسدی (از گرشاسبنامه) حبیب خجل زده و غمگین روی به خانه نهاد، چون به در خانه رسید بوی نان و دیگ می آمد زن حبیب پیش باز رفت و رویش پاک کرد و لطف کرد، (تذکرهالاولیاء عطار)، از ری لشکر تمام پیش وی باز رفت، (ترجمه تاریخ یمینی ص 231)، ، دوباره رفتن، و ’باز’ قید فعل است: سعدیا با تو نگفتم که مرواز پس دل نروم باز گر این بار که رفتم جستم، سعدی (طیبات)، ، رفتن مطلق: یکایک در نشاط و ناز رفتند به استقبال شیرین بازرفتند، نظامی، - چادر از روی زشت بازرفتن، کنایه از، بر کنار رفتن، بیکسو شدن: نشاید بدستان شدن در بهشت که بازت رود چادر از روی زشت، سعدی (بوستان)، و رجوع به رفتن شود
نگاهدارندۀ باز، (برهان) (انجمن آرا)، دارندۀ باز و معرب آن بازیار است، (سروری از شرح السامی فی الاسامی) (آنندراج)، بازبان، و قوشچی، (ناظم الاطباء)، بازیار، (مهذب الاسماء)، کسی که باز دارد، دارندۀ باز، صاحب صقر، قوشچی، معرب آن بیزار است، دارندۀ مرغ باز و عقاب، (شعوری ج 1 ورق 161) : بپرید برسان تیر از کمان یکی بازدار از پس او دمان، فردوسی، ابا بازداران صد و شصت باز دو صد چرغ و شاهین گردنفراز، فردوسی، پس اندر دوان هفتصد بازدار ابا باشه و چرغ و شاهین کار، فردوسی، افریقیه صطبل ستوران بارگیر عموریه گریزگه باز و بازدار، منوچهری، چو باز را بکند بازدار مخلب و پر بروز صید بر او کبک راه گیرد و چال، شاه سار (از فرهنگ اسدی)، شاگردانش چون حسن و نخیلان پنج برادر به یک روز امیر یرنقش بازدار بر دست عمیدبن المعانی بتهمت الحاد هلاک فرمود، (از النقض ص 92)، اتابک سنقر گفت که محمد بازدار که بدین کبیره حامل بوده است بمن فرستد تا باز شهر آیم، (المضاف الی بدایع الازمان ص 29)، گردیدن، درآمدن: فرمان داد تاشهپر خویش بر وی مالید و بصورت اصلی بازرفت، (سندبادنامه ص 254)، حکم او در ولایت جرجانیه و خوارزم نفاذ یافت و بقرار معهود بازرفت، (ترجمه تاریخ یمینی ص 148)، نمو زرع و برکت ریع بقرار معهود بازرفت، (ترجمه تاریخ یمینی ص 331)، تجدید مطلع کردن، از سر گفتن، به کاری پرداختن، پرداختن، مشغول شدن: اینک به قرار تاریخ بازرفتم، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393)، چون از خطبۀ این فصول فارغ شدم به سوی راندن تاریخ بازرفتم، (تاریخ بیهقی)، - پیش بازرفتن، استقبال رفتن، پیش پیش رفتن: شدن سوی جنگ کسی کز تو بیش بود مرگ را باز رفتن ز پیش، اسدی (از گرشاسبنامه) حبیب خجل زده و غمگین روی به خانه نهاد، چون به در خانه رسید بوی نان و دیگ می آمد زن حبیب پیش باز رفت و رویش پاک کرد و لطف کرد، (تذکرهالاولیاء عطار)، از ری لشکر تمام پیش وی باز رفت، (ترجمه تاریخ یمینی ص 231)، ، دوباره رفتن، و ’باز’ قید فعل است: سعدیا با تو نگفتم که مرواز پس دل نروم باز گر این بار که رفتم جستم، سعدی (طیبات)، ، رفتن مطلق: یکایک در نشاط و ناز رفتند به استقبال شیرین بازرفتند، نظامی، - چادر از روی زشت بازرفتن، کنایه از، بر کنار رفتن، بیکسو شدن: نشاید بدستان شدن در بهشت که بازت رود چادر از روی زشت، سعدی (بوستان)، و رجوع به رفتن شود