جدول جو
جدول جو

معنی نارکیوا - جستجوی لغت در جدول جو

نارکیوا
(کی وا)
غوزۀ خشخاش سیاه را گویند و به حذف الف آخر غوزۀ خشخاش سفید را و به عربی رمان السعال خوانند. (برهان قاطع). غوزۀ خشخاش سیاه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). اسم فارسی است و معنی آن انار روباه است و آن را مارکیوا نیز گویند... و بعضی خشخاش زبدی و بعضی گویند خشخاش به اقسام آن است و بعضی گویند که آن خشخاش سیاه است خاصه و بعضی فلفل الماء دانسته اند. (فرهنگ نظام از محیط اعظم). آقای دکتر معین در برهان قاطع حاشیۀ ص 2094 آرد: ’نارکیوا ’’مارکیوا’ است و نزد ابن بیطار دو چیز است و از تعریف او ظاهرنمی شود که دو چیز باشد و نزد بعضی خشخاش زبدی است. ’تحفۀ حکیم مؤمن’. دزی گوید: ’نارکیوا’ (فارسی، نارگیوا) ’فولرس’، و در شرح ’مارکیونا’ گوید: مارکیونا نام نهالی که در ابن بیطار آمده، و آن در نسخ مختلف به صور مارکونا، مارکمونامارکبوا یاد شده و در نسخه ای آمده: مارکیوا اسم فارسی ذکره صاحب الفارسیه (الفلاحه افزوده شود) اما من چنین کلمه ای را در فرهنگهای فارسی نیافتم در محیط اعظم ذیل مارکیوا و نارکیوا و نیز در تحفۀ حکیم مؤمن ذیل نارکیوا آمده است. (حاشیۀ برهان قاطع ص 2094)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مارکیوا
تصویر مارکیوا
گیاهی با ساقه های بلند، گل های سرخ و میوه ای مانند فندق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناشکیبا
تصویر ناشکیبا
بی صبر، کم حوصله، کسی که صبر و بردباری ندارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارکیا
تصویر کارکیا
پادشاه، فرمانروا، سرور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نارکوک
تصویر نارکوک
تریاک، افیون، کوکنار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناروا
تصویر ناروا
حرام، ناشایست، ناپسند، برآورده نشده، ویژگی پول قلب
فرهنگ فارسی عمید
شهری است در استونی کنار رود ناروا جمعیت آن 28000 تن است و مرکز صنایع بافندگی است، شارل دوازدهم پادشاه سوئد به سال 1700م، ناروا را که در آن زمان قلعۀ محکمی بود تسخیر کرد، ولی پطر کبیر به سال 1704 آن را از سوئد پس گرفت و به روسیه بازگرداند
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جوی آب را گویند بلغت زند و پازند (!). (برهان) (آنندراج). و در لهجۀ آذری امروز ارخ گویند
لغت نامه دهخدا
پادشاه را گویند، (جهانگیری)، در گیلان حاکم و بزرگ را مینامیده اند و کیا نیز همین معنی را دارد و طایفه ای از حکام کیانیه سیادت داشته اند، (انجمن آرا)، مقلوب الاضافت است یعنی کیای کار بمعنی خداوند کارها که کارها بدو متعلق باشند و آن عبارت است از پادشاه و در برهان بکاف دوم فارسی بمعنی وزیر نوشته و بعضی اهل لغت بمعنی کارفرما و کاردار نیز نوشته اند، (غیاث) (آنندراج) :
ای معدن نور و صفاای شمس تبریزی بیا
کاین روح بی کار کیا بی تابش تو خامداست،
مولوی (ازآنندراج)،
، یک عنصر از عناصر اربعه
لغت نامه دهخدا
(صِ)
ابن محمد معروف به امیر سیدبن مهدی حسینی، از پادشاهان گیلانست و به روز جمعه 12 ذی القعده سنۀ 851 هجری قمری درگذشت. وی بعد از وفات پدرش به سلطنت گیلان رسید و چهارده سال پس از او سلطنت کرد و پس از وی پسرش محمد بن ناصر به سلطنت رسید. از اعیان الشیعه ج 49 ص 119 و نیز رجوع به معجم الانساب ص 295 شود
لغت نامه دهخدا
(وِ)
فرانک آرثور. نقاش و تصویرساز استرالیایی. در شهر مالدون استرالیا متولد شد و به سال 1894 میلادی به سانفرانسیسکو سفر کرد و در آنجا به نشریک نامۀ هفتگی فکاهی پرداخت و در این راه شهرتی به دست آورد. او اولین کسی بود که با ساختن تصویرهای متحرک (کارتون) توانست نوعی خیمه شب بازی ترتیب دهد و فیلم های کارتن امروز در حقیقت دنبالۀ ابتکار اوست
لغت نامه دهخدا
موافق، یهودیی رئیس کهنۀ افسس. وی هفت فرزند خود را علم سحر آموخت و چون آنان عجایب پولس رادیدند خواستند ارواح پلید دیوانگان را باسم عیسایی که پولس بنام او وعظ میکرد اخراج کنند، لکن آن دیوانگان بر ایشان افتاده جامه های ایشان میدریدند و آنان را مجروح میکردند، در نتیجه جمعی کثیر بعیسی ایمان آوردند. (اعمال رسولان 19:14-19) (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
خشخاش است. (تحفۀ حکیم مؤمن) ، نادانی و جهل آشکارا گردیدن بر کسی، رسیدن خرمای خرمابن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گویند اناض النخل. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ گی)
کوکنار و غورۀ خشخاش وگویند دافع سرفه است. (از فرهنگ ناصری از آنندراج). اناگیرا. (ناظم الاطباء). و رجوع به انارگیرا شود
لغت نامه دهخدا
(نارْ)
ناربا. (شعوری). آش انار. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آش آب انار. رمانیه. ناربا، حرارت. گرمی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
سلطان محمد پسر کارکیا ناصرکیا پادشاه گیلان (از سال 851 هجری قمری تا 883 هجری قمری پادشاهی کرده) و کتاب کنز اللغات را محمد بن عبدالخالق بنام او کرده است، (ازفهرست کتاب خانه مدرسه عالی سپهسالار ج 2 ص 251)
سلطان احمد، از حکام لاهیجان: درآن منزل کارکیا سلطان احمد که سابقاً بپایۀ سریر اعلی آمده بود مشمول انواع انعام و اکرام، اجازت یافته روی بلاهجان نهاد، (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 568)
ناصر کیا پادشاه گیلان، (از فهرست کتاب خانه مدرسه عالی سپهسالار ج 2 ص 251)، و رجوع به کارکیا (سلطان محمد) شود
سلطان حسین حاکم گیلان، (از حبیب السیر ج 3 ص 345)
میرزاعلی حاکم گیلان، (از سعدی تا جامی ص 461)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
چیزی که روا نباشد. (انجمن آرا) (آنندراج). چیزی که جایز و روا نباشد. (ناظم الاطباء) :
فرستاده را گفت کاین بی بهاست
هرآنکس که دارد جز او نارواست.
فردوسی.
به دادار گفت ای جهاندار راست
پرستش به جز مرتو را نارواست.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 ص 1785).
چنین داد پاسخ که این نارواست
بها و زمین هم فروشنده راست.
فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2179).
زمین قبلۀ نامور مصطفی است
از او روی برداشتن نارواست.
اسدی.
گم گشتن او که ناروا بود
آگاه شدند کز کجا بود.
نظامی.
گنه گر بر ایشان نهم نارواست
ور از خودخطا بینم این هم خطاست.
نظامی.
، حرف بی معنی. (شعوری). ناسزا، ناشایسته. نالایق. (ناظم الاطباء). منکر. (دهار). ناسزاوار، حرام. (انجمن آرا) (آنندراج). غیرمشروع. حرام. خلاف شرع. (ناظم الاطباء). نامشروع. نامجاز. ناجایز. قدغن شده. ممنوع. محظور. منهی، بی رونقی. (انجمن آرا) (آنندراج). مرادف نارایج. (آنندراج). کاسد. (ربنجنی). متاع کاسد. (شعوری). که رایج نبود. که قابل داد و ستد نباشد. (ناظم الاطباء). کساد. بی دررو. بی رونق. کاسده. کم مشتری. کم طالب. کم خریدار. بی فروش:
ناروا چون درم قلب ز تو بی هنران
باروائی تو و در هر هنری قلب درم.
سوزنی.
ای ناروا ز قد تو بازار نارون
وی تا ختن رسیده ز زلف تو تاختن.
ابوریجان غزنوی (از آنندراج).
درین سراچه غرض نارواست جنس هنر
چه در نظر خر و گاو و چه دلدل و چه براق.
ملافوقی یزدی (از آنندراج).
متاع معرفت عارفان در این عالم
بنزد اهل جهان نارواست هرچه که هست.
ابوالمعانی (از شعوری).
ببازار وفا گر خودفروشان را گذر افتد
به نرخ کیمیا گیرند جنس ناروائی را.
جلال اسیر.
- درم ناروا، سکۀ ناروا، نارواج. ناسره. قلب. نارایج. نبهره:
آری شبه آرد بها گهر را
عزت درم ناروا روا را.
سوزنی.
، روانشده. برنیامده. میسرنشده:
هرچه کردند از علاج و از دوا
گشت رنج افزون و حاجت ناروا.
مولوی
لغت نامه دهخدا
اسم فارسی و ’نارکیوا’ نیز نامند، نبات او شبیه به درخت و در کنار آبها و زمین سخت می روید و شاخه های او بسیار و تا بقدر پنج ذرع و دیرشکن و برگش کوچکتر از برگ زیتون و نرم و گلش سرخ و شبیه به گل شب بوی و ثمرش در میان برگها و مانندفندق و مایل به سیاهی و در جوف آن دانۀ سیاه و بسیار نرم و قسمی از فلفل الماء است و چون کرسنه و بسیله و سایر حبوب را در آن جوشانیده خشک کنند طعم او رااز فلفل تمیز نمیتوانند کرد، (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(اَ رِ)
ولایتی در جنوب پرو که پیزار آن رابه سال 1540م. بنا کرد. دارای 58000 تن سکنه است
لغت نامه دهخدا
جمع مذکر امر حاضر از رکوب سوار شوید: چونکه خواهد آب آید در سبو شاه گوید جیش جان را: ارکبوا، (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نارکوک
تصویر نارکوک
کوکنار، افیون تریاک
فرهنگ لغت هوشیار
بی صبربی حوصله: در صحبت آن نگار زیبا می بودو لیک ناشکیبا. (نظامی لغ)، عاشق دلباخته شیدابیقرار، بعجله شتاب: شکیبایی و تنگ مانده بدام به از ناشکیبا رسیدن بکام. (ابوشکورلغ) مقابل شکیبا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناروا
تصویر ناروا
جایز و روا نبودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناروا
تصویر ناروا
((رَ))
غیرمجاز، حرام، ناشایست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کارکیا
تصویر کارکیا
پادشاه، وزیر، کاردان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نارکوک
تصویر نارکوک
کوکنار، افیون، تریاک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناشکیبا
تصویر ناشکیبا
((شَ))
بی صبر، بی حوصله، عاشق، دلباخته، به عجله، شتاب، مقابل شکیبا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناروا
تصویر ناروا
غیرمجاز، حرام، ناحق، مذموم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ناشکیبا
تصویر ناشکیبا
بی صبر
فرهنگ واژه فارسی سره
افیون، تریاک، کوکنار، نارخوک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی آرام، بی صبر، بی قرار، جزوع، عجول، ناشکیب، ناصبور
متضاد: شکیبا، صبور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حرام، نامشروع، غیرجایز، ناحق، ناسزا، ناشایسته، ناشایست، نامعقول، ناوجه، بیجا، ناکردنی، نبهره، بد، سوء، ممنوع، نامعقول، بی رونق، کاسد
متضاد: حلال
فرهنگ واژه مترادف متضاد