خوشبخت، بهروز، از موبدان بهرام گور ساسانی، از شخصیتهای شاهنامه، نام اصلی سلمان فارسی از یاران معروف پیامبر (ص)، نام اصلی ابن مقفع دانشمند معروف ایرانی قرن دوم
خوشبخت، بهروز، از موبدان بهرام گور ساسانی، از شخصیتهای شاهنامه، نام اصلی سلمان فارسی از یاران معروف پیامبر (ص)، نام اصلی ابن مقفع دانشمند معروف ایرانی قرن دوم
نکنی. اسدی طوسی در ذیل کلمه شاشه باین بیت او تمثل جسته است: ناگاه برآرند ز کنج تو خروشی گردند همه جمله و بر ریش تو شاشه. (از فرهنگ اسدی چ دبیرسیاقی ص 68). شاید این شاعر همان روزبه بن عبداﷲ نکتی باشد. رجوع بهمین نام شود
نکنی. اسدی طوسی در ذیل کلمه شاشه باین بیت او تمثل جسته است: ناگاه برآرند ز کنج تو خروشی گردند همه جمله و بر ریش تو شاشه. (از فرهنگ اسدی چ دبیرسیاقی ص 68). شاید این شاعر همان روزبه بن عبداﷲ نکتی باشد. رجوع بهمین نام شود
از زنان شاعر در اوایل قرن دهم و معاصر سلطان سلیم بوده است. از اشعار اوست: هر زمان دارم هلاکی با حیات آمیخته زان تغافلها که کردی التفات آمیخته. تغافل از بتان بی وفا مطلوب میباشد وزین سنگین دلان بی التفاتی خوب میباشد. (از مجالس النفائس ص 400). و رجوع به فرهنگ سخنوران شود نام اصلی عبدالله بن مقفعمکنی به ابوعمرو و ابومحمد و مشهور به ابن المقفع دانشمند معروف ایرانی بود. رجوع به ابن المقفع شود پسر ساسان از فرمانروایان ایرانی عربستان در زمان ساسانیان بوده است. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 180 شود نام وزیر بهرام گور پادشاه ساسانی. (از فرهنگ شاهنامه)
از زنان شاعر در اوایل قرن دهم و معاصر سلطان سلیم بوده است. از اشعار اوست: هر زمان دارم هلاکی با حیات آمیخته زان تغافلها که کردی التفات آمیخته. تغافل از بتان بی وفا مطلوب میباشد وزین سنگین دلان بی التفاتی خوب میباشد. (از مجالس النفائس ص 400). و رجوع به فرهنگ سخنوران شود نام اصلی عبدالله بن مقفعمکنی به ابوعمرو و ابومحمد و مشهور به ابن المقفع دانشمند معروف ایرانی بود. رجوع به ابن المقفع شود پسر ساسان از فرمانروایان ایرانی عربستان در زمان ساسانیان بوده است. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 180 شود نام وزیر بهرام گور پادشاه ساسانی. (از فرهنگ شاهنامه)
بختیار. (ناظم الاطباء). خوشروز و خوشبخت. (فرهنگ شاهنامه). بهروز. (آنندراج). سعید. نیکبخت: توهم پای در مرز ایران منه چو خواهی که مه باشی و روزبه. فردوسی. می لعل پیش آور ای روزبه که شد سال گوینده بر شصت و سه. فردوسی. مهان رابمه دارد و که بکه بود دین فروزنده و روزبه. فردوسی. شغل او با طرب و شغل عدو با غم دل بخت او روز به و بخت عدو روزبتر. فرخی. ایزد او را روزبه کرده ست و روزافزون بملک کس مبادا کو شود بر دولت او بدگمان. فرخی. آب و شرف و عز جهان روزبهان راست تا روزبهان جمله نیرزند بنانی. فرخی. من دگر گفتم ویحک تو دگر گشتی روزبه بودی چون روزبتر گشتی. منوچهری. بغایت خوبروی و روزبه. (قابوسنامه). باز آمدی مظفر و پیروز و روزبه آری چو تو صنم همه جا روزبه بود. مسعودسعد. در باغ عمر سوزنی از صدر روزبه هفتاد شد تموز و خزان و دی و بهار. سوزنی. نیکبخت و روزبه آن کس بود کز آسمان برنیاید نام او روزی بدیوان فراق. مجیر بیلقانی. روزی که بر اعدا کنی آهنگ شبیخون خود روزبه آیی که شه روزبهایی. خاقانی
بختیار. (ناظم الاطباء). خوشروز و خوشبخت. (فرهنگ شاهنامه). بهروز. (آنندراج). سعید. نیکبخت: توهم پای در مرز ایران منه چو خواهی که مه باشی و روزبه. فردوسی. می لعل پیش آور ای روزبه که شد سال گوینده بر شصت و سه. فردوسی. مهان رابمه دارد و که بکه بود دین فروزنده و روزبه. فردوسی. شغل او با طرب و شغل عدو با غم دل بخت او روز به و بخت عدو روزبتر. فرخی. ایزد او را روزبه کرده ست و روزافزون بملک کس مبادا کو شود بر دولت او بدگمان. فرخی. آب و شرف و عز جهان روزبهان راست تا روزبهان جمله نیرزند بنانی. فرخی. من دگر گفتم ویحک تو دگر گشتی روزبه بودی چون روزبتر گشتی. منوچهری. بغایت خوبروی و روزبه. (قابوسنامه). باز آمدی مظفر و پیروز و روزبه آری چو تو صنم همه جا روزبه بود. مسعودسعد. در باغ عمر سوزنی از صدر روزبه هفتاد شد تموز و خزان و دی و بهار. سوزنی. نیکبخت و روزبه آن کس بود کز آسمان برنیاید نام او روزی بدیوان فراق. مجیر بیلقانی. روزی که بر اعدا کنی آهنگ شبیخون خود روزبه آیی که شه روزبهایی. خاقانی
کلوخ کوب. تخماق کلوخ کوب آهن یا عام است. (منتهی الأرب). کوبین که به آن چیزی را کوبند، نام غله ای که بهندی آنرا چینا گویند. (غیاث). طهف. دخن. دخنه. (مؤیدالفضلا). ذرّت. (منتهی الأرب) (نصاب) (محمود بن عمر ربنجنی). طارو. دارو. نباتی است که در نواحی سردسیر که گندم عمل نمی آید یعنی در قسمتهای کوهستانی برای مصرف اهالی یا دانۀ مرغ کاشته شود و آن پست و کم ارز است.گال. بعضی آنرا گاورس و جاورس و برخی قسمی از گاورس دانسته اند ولی سوای آنست. میدانی گوید: الحماطه و الخبثا، کاه گاورس. الدّقع، کاه ارزن. در السامی فی الاسامی آمده: طهف، نان ارزنین. لعیعه، نان گاورسین. اخرفت الذره، بسیار دراز شد گیاه ارزن. دخن، ارزن که بهندی کنکنی یا چیناست. (منتهی الأرب). و طعامشان [طعام مردم کرمان] ارزنست. (حدود العالم). و ایشان [صقلابیان] را کشت نیست مگر ارزن. (حدود العالم). تو نان جو و ارزن و پوستین فراوان بجستی ز هر کس بچین. فردوسی. همان ارزن و پست از ناردان بیارد یکی موبدی کاردان. فردوسی. شبانش همی گوشت جوشد بشیر خود او نان ارزن خورد با پنیر. فردوسی. زرّ دنیا به پیش بخشش تو نگراید به دانۀ ارزن. فرخی. اگر زین سو بدان سو بنگرد مرد بدان سو در زمین بشمارد ارزن. منوچهری. وز بخل نیوفتد بصد حیلت از مشت پرارزنش یکی ارزن. ناصرخسرو. عالم و افلاک نیرزد همی بی سخن او به یکی ارزنم. ناصرخسرو. صحبت این زن بدگوهر و بدخو را گر بورزی تو نیرزی به یکی ارزن. ناصرخسرو. و اگر گاورس پوست کنده و ارزن پوست کنده و از کرنج شسته نیم کوفته آشامه سازند همچنان که ازخندروس سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نه ارزن دارم از بهر لعیّه [یعنی لعیعه] . سوزنی. کبوتر خانه روحانیان راست نقطهای سر کلک من ارزن. خاقانی. پرارزن است دستم و با بسطتی چنین از دست درنیفتد یک دانه ارزنم. کمال اسماعیل. فرق باشد در معانی گرچه در پیش نظر آفتاب و قرص ارزن راست شکل مستدیر. سیف اسفرنگ. درگذر زین عالم گندم نمای جوفروش کز جفای اودل احرار ارزن ارزنست. شهاب الدین سمرقندی. - امثال: ارزن پهن کرده ام. رجوع به امثال و حکم شود. ارزن نما و ریگ پیما. ارزنی از خرمنی. اگر از سرش یک من ارزن بریزنددانه ای به زمین نیاید. مرغ گرسنه ارزن در خواب بیند
کلوخ کوب. تخماق کلوخ کوب آهن یا عام است. (منتهی الأرب). کوبین که به آن چیزی را کوبند، نام غله ای که بهندی آنرا چینا گویند. (غیاث). طِهف. دُخن. دخنه. (مؤیدالفضلا). ذرّت. (منتهی الأرب) (نصاب) (محمود بن عمر ربنجنی). طارو. دارو. نباتی است که در نواحی سردسیر که گندم عمل نمی آید یعنی در قسمتهای کوهستانی برای مصرف اهالی یا دانۀ مرغ کاشته شود و آن پست و کم ارز است.گال. بعضی آنرا گاورس و جاورس و برخی قسمی از گاورس دانسته اند ولی سوای آنست. میدانی گوید: الحماطه و الخبثا، کاه گاورس. الدّقع، کاه ارزن. در السامی فی الاسامی آمده: طَهف، نان ارزنین. لعیعه، نان گاورسین. اخرفت الذره، بسیار دراز شد گیاه ارزن. دخن، ارزن که بهندی کنکنی یا چیناست. (منتهی الأرب). و طعامشان [طعام مردم کرمان] ارزنست. (حدود العالم). و ایشان [صقلابیان] را کشت نیست مگر ارزن. (حدود العالم). تو نان جو و ارزن و پوستین فراوان بجستی ز هر کس بچین. فردوسی. همان ارزن و پِسْت از ناردان بیارد یکی موبدی کاردان. فردوسی. شبانش همی گوشت جوشد بشیر خود او نان ارزن خورد با پنیر. فردوسی. زرّ دنیا به پیش بخشش تو نگراید به دانۀ ارزن. فرخی. اگر زین سو بدان سو بنگرد مرد بدان سو در زمین بشمارد ارزن. منوچهری. وز بخل نیوفتد بصد حیلت از مشت پرارزنش یکی ارزن. ناصرخسرو. عالم و افلاک نیرزد همی بی سخن او به یکی ارزنم. ناصرخسرو. صحبت این زن بدگوهر و بدخو را گر بورزی تو نیرزی به یکی ارزن. ناصرخسرو. و اگر گاورس پوست کنده و ارزن پوست کنده و از کرنج شسته نیم کوفته آشامه سازند همچنان که ازخندروس سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نه ارزن دارم از بهر لعیّه [یعنی لعیعه] . سوزنی. کبوتر خانه روحانیان راست نقطهای سر کلک من ارزن. خاقانی. پرارزن است دستم و با بسطتی چنین از دست درنیفتد یک دانه ارزنم. کمال اسماعیل. فرق باشد در معانی گرچه در پیش نظر آفتاب و قرص ارزن راست شکل مستدیر. سیف اسفرنگ. درگذر زین عالم گندم نمای جوفروش کز جفای اودل احرار ارزن ارزنست. شهاب الدین سمرقندی. - امثال: ارزن پهن کرده ام. رجوع به امثال و حکم شود. ارزن نما و ریگ پیما. ارزنی از خرمنی. اگر از سرش یک من ارزن بریزنددانه ای به زمین نیاید. مرغ گرسنه ارزن در خواب بیند
از دهات ارادان بخش گرمسار شهرستان دماوند و در 7هزارگزی شمال شرقی گرمسار، در مسیر راه آهن شمال و کنار جادۀشوسه قدیم فیروزکوه، در جلگه معتدل هوائی واقع است، 343 تن سکنه دارد و آبش از حبله رود تأمین می شود، محصولش غلات، پنبه، بنشن، انار و انجیر است و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1 ص 220)
از دهات ارادان بخش گرمسار شهرستان دماوند و در 7هزارگزی شمال شرقی گرمسار، در مسیر راه آهن شمال و کنار جادۀشوسه قدیم فیروزکوه، در جلگه معتدل هوائی واقع است، 343 تن سکنه دارد و آبش از حبله رود تأمین می شود، محصولش غلات، پنبه، بنشن، انار و انجیر است و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1 ص 220)
نام یکی از الحان موسیقی. باروزنه. و شاید صحیح آن بازوزنه باشد از بازو زدن، بال زدن مرغان: ساعتی سیوار تیر و ساعتی کبک دری ساعتی سرو ستاه و ساعتی پاروزنه. منوچهری
نام یکی از الحان موسیقی. باروزنه. و شاید صحیح آن بازوزنه باشد از بازو زدن، بال زدن مرغان: ساعتی سیوار تیر و ساعتی کبک دری ساعتی سرو ستاه و ساعتی پاروزنه. منوچهری