نابالغ. ناواصل. (انجمن آرا) (آنندراج) ، کوتاه. قاصر. که نتواند رسیدن. قصیر. که رسنده نیست: همت پستم مرا محروم کرد از کار خویش میوه نارس نیست دست بینوایان نارساست. قدسی. ، که بلند و رسا نیست: آواز نارسا، کودکی که هنوز به حد بلوغ نرسیده. (انجمن آرا) (آنندراج) ، ناقص. خام. (انجمن آرا) (آنندراج). غیرکامل: سر نامه را نشأه نام خداست که بی نام او نشأه ها نارساست. شیخ عبدالعزیز. ، نامناسب. نالایق. نادرست، بی ادب. گستاخ. (ناظم الاطباء)
نابالغ. ناواصل. (انجمن آرا) (آنندراج) ، کوتاه. قاصر. که نتواند رسیدن. قصیر. که رسنده نیست: همت پستم مرا محروم کرد از کار خویش میوه نارس نیست دست بینوایان نارساست. قدسی. ، که بلند و رسا نیست: آواز نارسا، کودکی که هنوز به حد بلوغ نرسیده. (انجمن آرا) (آنندراج) ، ناقص. خام. (انجمن آرا) (آنندراج). غیرکامل: سر نامه را نشأه نام خداست که بی نام او نشأه ها نارساست. شیخ عبدالعزیز. ، نامناسب. نالایق. نادرست، بی ادب. گستاخ. (ناظم الاطباء)
نابالغ: (کودک نارسا)، کوتاه قیصر: همت پستم مرا محروم کرد از کار خویش میوه نارس نیست دست بینوایان نارساست. (قدسی لغ) یا آواز نارسا. آوازی که بلند و رسا نیست، ناقص غیر کامل، نامناسب نالایق، بی ادب گستاخ مقابل رسا
نابالغ: (کودک نارسا)، کوتاه قیصر: همت پستم مرا محروم کرد از کار خویش میوه نارس نیست دست بینوایان نارساست. (قدسی لغ) یا آواز نارسا. آوازی که بلند و رسا نیست، ناقص غیر کامل، نامناسب نالایق، بی ادب گستاخ مقابل رسا
کسی که از گناه بپرهیزد و به طاعت و عبادت روز بگذراند، پرهیزکار، پاک دامن، زاهد، برای مثال خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند / ساقی بده بشارت پیران پارسا را (حافظ - ۲۶)
کسی که از گناه بپرهیزد و به طاعت و عبادت روز بگذراند، پرهیزکار، پاک دامن، زاهد، برای مِثال خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند / ساقی بده بشارت پیران پارسا را (حافظ - ۲۶)
چیزی که روا نباشد. (انجمن آرا) (آنندراج). چیزی که جایز و روا نباشد. (ناظم الاطباء) : فرستاده را گفت کاین بی بهاست هرآنکس که دارد جز او نارواست. فردوسی. به دادار گفت ای جهاندار راست پرستش به جز مرتو را نارواست. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 ص 1785). چنین داد پاسخ که این نارواست بها و زمین هم فروشنده راست. فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2179). زمین قبلۀ نامور مصطفی است از او روی برداشتن نارواست. اسدی. گم گشتن او که ناروا بود آگاه شدند کز کجا بود. نظامی. گنه گر بر ایشان نهم نارواست ور از خودخطا بینم این هم خطاست. نظامی. ، حرف بی معنی. (شعوری). ناسزا، ناشایسته. نالایق. (ناظم الاطباء). منکر. (دهار). ناسزاوار، حرام. (انجمن آرا) (آنندراج). غیرمشروع. حرام. خلاف شرع. (ناظم الاطباء). نامشروع. نامجاز. ناجایز. قدغن شده. ممنوع. محظور. منهی، بی رونقی. (انجمن آرا) (آنندراج). مرادف نارایج. (آنندراج). کاسد. (ربنجنی). متاع کاسد. (شعوری). که رایج نبود. که قابل داد و ستد نباشد. (ناظم الاطباء). کساد. بی دررو. بی رونق. کاسده. کم مشتری. کم طالب. کم خریدار. بی فروش: ناروا چون درم قلب ز تو بی هنران باروائی تو و در هر هنری قلب درم. سوزنی. ای ناروا ز قد تو بازار نارون وی تا ختن رسیده ز زلف تو تاختن. ابوریجان غزنوی (از آنندراج). درین سراچه غرض نارواست جنس هنر چه در نظر خر و گاو و چه دلدل و چه براق. ملافوقی یزدی (از آنندراج). متاع معرفت عارفان در این عالم بنزد اهل جهان نارواست هرچه که هست. ابوالمعانی (از شعوری). ببازار وفا گر خودفروشان را گذر افتد به نرخ کیمیا گیرند جنس ناروائی را. جلال اسیر. - درم ناروا، سکۀ ناروا، نارواج. ناسره. قلب. نارایج. نبهره: آری شبه آرد بها گهر را عزت درم ناروا روا را. سوزنی. ، روانشده. برنیامده. میسرنشده: هرچه کردند از علاج و از دوا گشت رنج افزون و حاجت ناروا. مولوی
چیزی که روا نباشد. (انجمن آرا) (آنندراج). چیزی که جایز و روا نباشد. (ناظم الاطباء) : فرستاده را گفت کاین بی بهاست هرآنکس که دارد جز او نارواست. فردوسی. به دادار گفت ای جهاندار راست پرستش به جز مرتو را نارواست. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 ص 1785). چنین داد پاسخ که این نارواست بها و زمین هم فروشنده راست. فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2179). زمین قبلۀ نامور مصطفی است از او روی برداشتن نارواست. اسدی. گم گشتن او که ناروا بود آگاه شدند کز کجا بود. نظامی. گنه گر بر ایشان نهم نارواست ور از خودخطا بینم این هم خطاست. نظامی. ، حرف بی معنی. (شعوری). ناسزا، ناشایسته. نالایق. (ناظم الاطباء). منکر. (دهار). ناسزاوار، حرام. (انجمن آرا) (آنندراج). غیرمشروع. حرام. خلاف شرع. (ناظم الاطباء). نامشروع. نامجاز. ناجایز. قدغن شده. ممنوع. محظور. منهی، بی رونقی. (انجمن آرا) (آنندراج). مرادف نارایج. (آنندراج). کاسد. (ربنجنی). متاع کاسد. (شعوری). که رایج نبود. که قابل داد و ستد نباشد. (ناظم الاطباء). کساد. بی دررو. بی رونق. کاسده. کم مشتری. کم طالب. کم خریدار. بی فروش: ناروا چون درم قلب ز تو بی هنران باروائی تو و در هر هنری قلب درم. سوزنی. ای ناروا ز قد تو بازار نارون وی تا ختن رسیده ز زلف تو تاختن. ابوریجان غزنوی (از آنندراج). درین سراچه غرض نارواست جنس هنر چه در نظر خر و گاو و چه دلدل و چه براق. ملافوقی یزدی (از آنندراج). متاع معرفت عارفان در این عالم بنزد اهل جهان نارواست هرچه که هست. ابوالمعانی (از شعوری). ببازار وفا گر خودفروشان را گذر افتد به نرخ کیمیا گیرند جنس ناروائی را. جلال اسیر. - درم ناروا، سکۀ ناروا، نارواج. ناسره. قلب. نارایج. نبهره: آری شبه آرد بها گهر را عزت درم ناروا روا را. سوزنی. ، روانشده. برنیامده. میسرنشده: هرچه کردند از علاج و از دوا گشت رنج افزون و حاجت ناروا. مولوی
نام شهری از عیلام، حموربی شاه بابل ریم سین پادشاه عیلام را از این شهر به سال (2093 ق، م) بیرون راند، (ایران باستان ج 1 ص 120)، این شهر مرکز ستایش اوتو خداوند خورشید بود که بعد سامی نژادان آن را بنام شمش پرستیدند و اکنون آن محل را سنکره نامند، (فرهنگ ایران باستان آقای پورداود ج 1 ص 118)
نام شهری از عیلام، حموربی شاه بابل ریم سین پادشاه عیلام را از این شهر به سال (2093 ق، م) بیرون راند، (ایران باستان ج 1 ص 120)، این شهر مرکز ستایش اوتو خداوند خورشید بود که بعد سامی نژادان آن را بنام شمش پرستیدند و اکنون آن محل را سنکره نامند، (فرهنگ ایران باستان آقای پورداود ج 1 ص 118)
آنکه از گناهان پرهیزد و به طاعت و عبادت و قناعت عمر گذارد. پرهیزکار و دور از معاصی و ذمائم. (برهان). در فرهنگ رشیدی آمده است که: ’پارسا مرکب است از پارس که لغتی است در پاس بمعنی حفظ و نگهبانی و از الف که چون لاحق کلمه شود افاده معنی فاعلیت کند و معنی ترکیبی [آن] حافظ و نگهبان [است] چه پارسا پاسدار نفس خود باشد؟. زاهد. عفیف. عفیفه. عف.عفه. ورع. زکی. (دهار). حصان. حاصن. پارسای. حصور. متقی. معصوم. کریم. کریمه. محصنه. حصناء. پاکدامن. هیرسا. پرهیزگار و خداترس. (صحاح الفرس) : نشست از پس پردۀ پادشا چنان چون بود مردم پارسا. فردوسی. اگر پارسا باشد و رای زن یکی گنج باشد برآکنده، زن. فردوسی. خنک آنکسی کو بود پادشا کفی راد دارد دلی پارسا. فردوسی. خردمند با مردم پارسا چو جائی سخن راند از پادشا همه سخته باید که راند سخن که گفتار نیکونگردد کهن. فردوسی. مکن آز را بر خرد پادشا که دانا نخواند ترا پارسا. فردوسی. بخندید خسرو ز گفتار زن [کردیه] بدو گفت کای شوخ لشکرشکن بتو دادم آن شهر و آن روستا تو بفرست اکنون یکی پارسا. فردوسی. دگر کیست کو از در پادشاست جهاندیده پیر است و گر پارساست. فردوسی. چو دیندار کین دارد از پادشا نگر تا نخوانی ورا پارسا. فردوسی. بدو [سیاوش] گفت شاه ای دلیر جوان که پاکیزه تخمی و روشن روان چنانی که از مادر پارسا بزاید شود بر جهان پادشا. فردوسی. بگیتی بجز پارسا زن مجوی زن بدکنش خواری آرد بروی. فردوسی. بپرسید از آن ترجمان پادشا که ای مرد روشن دل پارسا. فردوسی. دگر گفت کز گوهر پادشا نزاید مگر مردم پارسا. فردوسی. دو پاکیزه از گوهر پادشا دو مرد گرانمایه و پارسا. فردوسی. که با ما چه کرد آن بد پرجفا وز آزاردن مادر پارسا. فردوسی. مرا پارسائی بیاورد خرد بدین پرهنر مهتر ده سپرد. فردوسی. اگر دوست گردد ترا پادشا چه خواهد جز این مردم پارسا. فردوسی. کلید در گنج دو پادشا که بودند با دانش و پارسا. فردوسی. که خواهید بر خویشتن پادشا که دانید ازین دو جوان پارسا. فردوسی. نداند کسی راز من جز شما که هم مهربانید و هم پارسا. فردوسی. پر از درد بد مردم پارسا که اندر جهان دیو بد پادشا. فردوسی. تو زین پس شوی بر جهان پادشا نباید که باشی جز از پارسا. فردوسی. یکی راز گفت آن زن پارسا بدان تا بگویم بدین پادشا. فردوسی. چو خواهی که بستایدت پارسا بنه خشم و کین چون شوی پادشا. فردوسی. ازیرا که پروردۀ پادشا نباید که باشد مگر پارسا. فردوسی. پناهی بود گنج را پادشا نوازندۀ مردم پارسا. فردوسی. چنین داد پاسخ نیم پادشا یکی پارسی مردم و پارسا. فردوسی. چنین داد پاسخ که آن پادشا که باشد پرستنده و پارسا. فردوسی. هرآنکس کو بی اندیشه سخن گوید خطا باشد چگونه پارسا باشد کسی کو پادشا باشد. فرخی. ترا دیده ام قادر و پارسا، بس شگفت است با قادری پارسائی. فرخی. از بخیلی چنان کند پرهیز که خردمند پارسا ز حرام. فرخی. مهی گذشت که بر دست من نیامد می چگونه باشم ازین پارساتر و بهتر. فرخی. بسفت آن نغزدرّ بی بها را بکرد آن پارسا ناپارسا را (؟). (ویس و رامین). پادشا در دل خلق و پارسا در دل خویش. (از تاریخ بیهقی). پارسا باشید و چشم و گوش و دست و فرج از حرام و مال مردمان دور دارید. (تاریخ بیهقی). و چون از سیل تباه شد، آن مرد پارسای با خیر... چنین پلی برآورد. (تاریخ بیهقی). در شمار باید که با وی مساهلت رود چنانکه او را فایدۀ تمام باشد که وی مردی پارسا است. (تاریخ بیهقی). و کرباسهااز دست رشت زنان پارسا پیش آورد. (تاریخ بیهقی). و او زنی داشت سخت بکار آمده و پارسا. (تاریخ بیهقی). و جده ای بود مرا زنی پارسا و خویشتن دار و قرآن خوان. (تاریخ بیهقی). هر که خواهد که زنش پارسا ماند گرد زنان دیگران نگردد. (تاریخ بیهقی). گر پارسا زنی شنود شعر پارسیش و آن دست بیندش که بدانسان نوا زنست آن زن ز بی نوائی چندان نوا زند تا هر کسیش گوید کین بی نوا زنست. یوسف عروضی. پادشاه پارسائی وز تو مردم شاد دل خوش زید مردم بوقت پادشاه پارسا. قطران. پادشا بر کامهای دل که باشد پارسا پارسا شو تا شوی بر هر مرادی پادشا. ناصرخسرو. پرهیزگار کیست کم آزار، اگر کسی از خلق پارساست کم آزار پارساست. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 81). پارسا شو تا بباشی پادشا بر آرزو کارزو هرگز نباشد پادشا بر پارسا. ناصرخسرو. بود پارسائی کلید بهشت خنک آن کسی را که او پارساست. ناصرخسرو. ولیکن تو آن میشمر پارسا که باطن چو ظاهر ورا باصفاست. ناصرخسرو. یکچند چو گاو مانده از کار تو زهدفروش و پارسائی. ناصرخسرو. این یکی آلوده تن و بی نماز و آن دگری پاکدل و پارساست. ناصرخسرو. ای خواجه ریا ضد پارسائی است آنرا که ریا هست پارسا نیست. ناصرخسرو. فاسقی بودی بوقت دسترس پارسا گشتی کنون در مفلسی. ناصرخسرو. چگونه شود پارسا مرد جاهل همی خیره گربه کنی تو بشانه. ناصرخسرو. زین سمج تنگ، چشمم چون چشم اکمه است زین بام گشت پشتم چون پشت پارسا. مسعودسعد. در ملک شاه خدمت تو بی خیانت است چون در سحر عبادت پیران پارسا. معزّی. ترا همان پیش آید که آن پارسامرد را. (کلیله و دمنه). اگر زن کفشگر پارسا بودی چوب نخوردی. (کلیله و دمنه). مرد... توبه کرد که... بگفتار نمام... زن پارسا و عیال نهفتۀ خود را نیازارد. (کلیله و دمنه). مثل جام و پارسایان هست لب دریا و مرغ بوتیمار پارسا را چه لذّت از عشرت خنفسا را چه راحت از عطّار. خاقانی. پارسا را بس اینقدر زندان که بود هم طویلۀ رندان. سعدی. که گر پارسا باشد و پاکرو طریقت شناس و نصیحت شنو... سعدی. ز مرگش چه نقصان اگر پارساست که در دنیی و آخرت پادشاست. سعدی. که بعد از دیدنش صورت نبندد وجود پارسایان را شکیبی. سعدی. متاب ای پارسا روی از گنهکار ببخشایندگی در وی نظر کن. سعدی. پارسا باش و نسبت از خود کن پارسازادگی ادب نبود. سعدی. هر که را جامه پارسا بینی پارسا دان و نیکمرد انگار ور ندانی که در نهادش چیست محتسب را درون خانه چکار. سعدی. دزدی ب خانه پارسائی رفت چندانکه طلب کرد چیزی نیافت. (گلستان). یکی از بزرگان گفت، پارسائی را، چگوئی در حق فلان عابد. (گلستان). نگویمت که همه ساله می پرستی کن سه ماه می خور و نه ماه پارسا میباش. حافظ. ، پارسی. (رشیدی) (برهان)، عارف. دانشمند (؟) : که ای برتر از دانش پارسا جهاندار و بر پادشا پادشا. فردوسی. - ناپارسا. رجوع به ناپارسا شود
آنکه از گناهان پرهیزد و به طاعت و عبادت و قناعت عمر گذارد. پرهیزکار و دور از معاصی و ذمائم. (برهان). در فرهنگ رشیدی آمده است که: ’پارسا مرکب است از پارس که لغتی است در پاس بمعنی حفظ و نگهبانی و از الف که چون لاحق کلمه شود افاده معنی فاعلیت کند و معنی ترکیبی [آن] حافظ و نگهبان [است] چه پارسا پاسدار نفس خود باشد؟. زاهد. عفیف. عفیفه. عف.عفه. ورع. زکی. (دهار). حصان. حاصن. پارسای. حصور. متقی. معصوم. کریم. کریمه. محصنه. حصناء. پاکدامن. هیرسا. پرهیزگار و خداترس. (صحاح الفرس) : نشست از پس پردۀ پادشا چنان چون بود مردم پارسا. فردوسی. اگر پارسا باشد و رای زن یکی گنج باشد برآکنده، زن. فردوسی. خنک آنکسی کو بود پادشا کفی راد دارد دلی پارسا. فردوسی. خردمند با مردم پارسا چو جائی سخن راند از پادشا همه سخته باید که راند سخن که گفتار نیکونگردد کهن. فردوسی. مکن آز را بر خرد پادشا که دانا نخواند ترا پارسا. فردوسی. بخندید خسرو ز گفتار زن [کردیه] بدو گفت کای شوخ لشکرشکن بتو دادم آن شهر و آن روستا تو بفرست اکنون یکی پارسا. فردوسی. دگر کیست کو از در پادشاست جهاندیده پیر است و گر پارساست. فردوسی. چو دیندار کین دارد از پادشا نگر تا نخوانی ورا پارسا. فردوسی. بدو [سیاوش] گفت شاه ای دلیر جوان که پاکیزه تخمی و روشن روان چنانی که از مادر پارسا بزاید شود بر جهان پادشا. فردوسی. بگیتی بجز پارسا زن مجوی زن بدکنش خواری آرد بروی. فردوسی. بپرسید از آن ترجمان پادشا که ای مرد روشن دل پارسا. فردوسی. دگر گفت کز گوهر پادشا نزاید مگر مردم پارسا. فردوسی. دو پاکیزه از گوهر پادشا دو مرد گرانمایه و پارسا. فردوسی. که با ما چه کرد آن بد پرجفا وز آزاردن مادر پارسا. فردوسی. مرا پارسائی بیاورد خرد بدین پرهنر مهتر ده سپرد. فردوسی. اگر دوست گردد ترا پادشا چه خواهد جز این مردم پارسا. فردوسی. کلید در گنج دو پادشا که بودند با دانش و پارسا. فردوسی. که خواهید بر خویشتن پادشا که دانید ازین دو جوان پارسا. فردوسی. نداند کسی راز من جز شما که هم مهربانید و هم پارسا. فردوسی. پر از درد بُد مردم پارسا که اندر جهان دیو بُد پادشا. فردوسی. تو زین پس شوی بر جهان پادشا نباید که باشی جز از پارسا. فردوسی. یکی راز گفت آن زن پارسا بدان تا بگویم بدین پادشا. فردوسی. چو خواهی که بستایدت پارسا بنه خشم و کین چون شوی پادشا. فردوسی. ازیرا که پروردۀ پادشا نباید که باشد مگر پارسا. فردوسی. پناهی بود گنج را پادشا نوازندۀ مردم پارسا. فردوسی. چنین داد پاسخ نیم پادشا یکی پارسی مردم و پارسا. فردوسی. چنین داد پاسخ که آن پادشا که باشد پرستنده و پارسا. فردوسی. هرآنکس کو بی اندیشه سخن گوید خطا باشد چگونه پارسا باشد کسی کو پادشا باشد. فرخی. ترا دیده ام قادر و پارسا، بس شگفت است با قادری پارسائی. فرخی. از بخیلی چنان کند پرهیز که خردمند پارسا ز حرام. فرخی. مهی گذشت که بر دست من نیامد می چگونه باشم ازین پارساتر و بهتر. فرخی. بسفت آن نغزدرّ بی بها را بکرد آن پارسا ناپارسا را (؟). (ویس و رامین). پادشا در دل خلق و پارسا در دل خویش. (از تاریخ بیهقی). پارسا باشید و چشم و گوش و دست و فرج از حرام و مال مردمان دور دارید. (تاریخ بیهقی). و چون از سیل تباه شد، آن مرد پارسای با خیر... چنین پلی برآورد. (تاریخ بیهقی). در شمار باید که با وی مساهلت رود چنانکه او را فایدۀ تمام باشد که وی مردی پارسا است. (تاریخ بیهقی). و کرباسهااز دست رشت زنان پارسا پیش آورد. (تاریخ بیهقی). و او زنی داشت سخت بکار آمده و پارسا. (تاریخ بیهقی). و جده ای بود مرا زنی پارسا و خویشتن دار و قرآن خوان. (تاریخ بیهقی). هر که خواهد که زنش پارسا ماند گرد زنان دیگران نگردد. (تاریخ بیهقی). گر پارسا زنی شنود شعر پارسیش و آن دست بیندش که بدانسان نوا زنست آن زن ز بی نوائی چندان نوا زند تا هر کسیش گوید کین بی نوا زنست. یوسف عروضی. پادشاه پارسائی وز تو مردم شاد دل خوش زید مردم بوقت پادشاه پارسا. قطران. پادشا بر کامهای دل که باشد پارسا پارسا شو تا شوی بر هر مرادی پادشا. ناصرخسرو. پرهیزگار کیست کم آزار، اگر کسی از خلق پارساست کم آزار پارساست. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 81). پارسا شو تا بباشی پادشا بر آرزو کارزو هرگز نباشد پادشا بر پارسا. ناصرخسرو. بود پارسائی کلید بهشت خنک آن کسی را که او پارساست. ناصرخسرو. ولیکن تو آن میشمر پارسا که باطن چو ظاهر ورا باصفاست. ناصرخسرو. یکچند چو گاو مانده از کار تو زهدفروش و پارسائی. ناصرخسرو. این یکی آلوده تن و بی نماز و آن دگری پاکدل و پارساست. ناصرخسرو. ای خواجه ریا ضد پارسائی است آنرا که ریا هست پارسا نیست. ناصرخسرو. فاسقی بودی بوقت دسترس پارسا گشتی کنون در مفلسی. ناصرخسرو. چگونه شود پارسا مرد جاهل همی خیره گربه کنی تو بشانه. ناصرخسرو. زین سمج تنگ، چشمم چون چشم اکمه است زین بام گشت پشتم چون پشت پارسا. مسعودسعد. در ملک شاه خدمت تو بی خیانت است چون در سحر عبادت پیران پارسا. معزّی. ترا همان پیش آید که آن پارسامرد را. (کلیله و دمنه). اگر زن کفشگر پارسا بودی چوب نخوردی. (کلیله و دمنه). مرد... توبه کرد که... بگفتار نمام... زن پارسا و عیال نهفتۀ خود را نیازارد. (کلیله و دمنه). مثل جام و پارسایان هست لب دریا و مرغ بوتیمار پارسا را چه لذّت از عشرت خنفسا را چه راحت از عطّار. خاقانی. پارسا را بس اینقدر زندان که بود هم طویلۀ رندان. سعدی. که گر پارسا باشد و پاکرو طریقت شناس و نصیحت شنو... سعدی. ز مرگش چه نقصان اگر پارساست که در دنیی و آخرت پادشاست. سعدی. که بعد از دیدنش صورت نبندد وجود پارسایان را شکیبی. سعدی. متاب ای پارسا روی از گنهکار ببخشایندگی در وی نظر کن. سعدی. پارسا باش و نسبت از خود کن پارسازادگی ادب نبود. سعدی. هر که را جامه پارسا بینی پارسا دان و نیکمرد انگار ور ندانی که در نهادش چیست محتسب را درون خانه چکار. سعدی. دزدی ب خانه پارسائی رفت چندانکه طلب کرد چیزی نیافت. (گلستان). یکی از بزرگان گفت، پارسائی را، چگوئی در حق فلان عابد. (گلستان). نگویمت که همه ساله می پرستی کن سه ماه می خور و نه ماه پارسا میباش. حافظ. ، پارسی. (رشیدی) (برهان)، عارف. دانشمند (؟) : که ای برتر از دانش پارسا جهاندار و بر پادشا پادشا. فردوسی. - ناپارسا. رجوع به ناپارسا شود
آنکه نمی رساند. (ناظم الاطباء) ، نرسنده. که نمی رسد: چو نیکی فزائی به روی خسان بود مزد آن سوی تو نارسان. فردوسی. ، ناتمام. ناکامل. ناپایدار و بی اعتبار. نااستوار. ناقص. نارسا: گفت من گفتم که عهد آن خسان خام باشد خام و زشت ونارسان. مولوی
آنکه نمی رساند. (ناظم الاطباء) ، نرسنده. که نمی رسد: چو نیکی فزائی به روی خسان بود مزد آن سوی تو نارسان. فردوسی. ، ناتمام. ناکامل. ناپایدار و بی اعتبار. نااستوار. ناقص. نارسا: گفت من گفتم که عهد آن خسان خام باشد خام و زشت ونارسان. مولوی
آش انار. (آنندراج) (ناظم الاطباء). از: نار (انار) + با (ابا) ، معرب آن نارباج. (برهان قاطع). رمانیه. اناربا: دفع مضرت (شرابی که آفتاب پرورده باشد) با سکبا و سماق و ناربا کنند. (نوروزنامه). زیربائی بزعفران و شکر ناربائی ز زیربا خوشتر. نظامی. تا بسازی در شکم از بهر حلوا صندلی آبنوس ناربا خور با برنج همچو عاج. بسحاق. چو نان خور بربودند از طبقچۀ چرخ در آبنوس قدح ریخت ناربا شب داج. احمد اطعمه
آش انار. (آنندراج) (ناظم الاطباء). از: نار (انار) + با (ابا) ، معرب آن نارباج. (برهان قاطع). رمانیه. اناربا: دفع مضرت (شرابی که آفتاب پرورده باشد) با سکبا و سماق و ناربا کنند. (نوروزنامه). زیربائی بزعفران و شکر ناربائی ز زیربا خوشتر. نظامی. تا بسازی در شکم از بهر حلوا صندلی آبنوس ناربا خور با برنج همچو عاج. بسحاق. چو نان خور بربودند از طبقچۀ چرخ در آبنوس قدح ریخت ناربا شب داج. احمد اطعمه
شهری است در استونی کنار رود ناروا جمعیت آن 28000 تن است و مرکز صنایع بافندگی است، شارل دوازدهم پادشاه سوئد به سال 1700م، ناروا را که در آن زمان قلعۀ محکمی بود تسخیر کرد، ولی پطر کبیر به سال 1704 آن را از سوئد پس گرفت و به روسیه بازگرداند
شهری است در استونی کنار رود ناروا جمعیت آن 28000 تن است و مرکز صنایع بافندگی است، شارل دوازدهم پادشاه سوئد به سال 1700م، ناروا را که در آن زمان قلعۀ محکمی بود تسخیر کرد، ولی پطر کبیر به سال 1704 آن را از سوئد پس گرفت و به روسیه بازگرداند
آنکه نمی رساند، آنکه نمی رسد نرسیده نامتصل: چو نیکی فزایی بروی خسان بود مزد آن سوی تو نارسان. (شا. لغ)، ناتمام ناقص، نااستوار نارسا: گفت: من گفتم که عهد آن خسان خام باشد خام و زشت و نارسان. (مثنوی. لغ)
آنکه نمی رساند، آنکه نمی رسد نرسیده نامتصل: چو نیکی فزایی بروی خسان بود مزد آن سوی تو نارسان. (شا. لغ)، ناتمام ناقص، نااستوار نارسا: گفت: من گفتم که عهد آن خسان خام باشد خام و زشت و نارسان. (مثنوی. لغ)