چیدن، چیدن گل، بالای هم چیدن، روی هم گذاشتن، انباشتن، فراهم آوردن، کنایه از آفریدن، آفرینش، برای مثال بودنت در خاک باشد یافتی / همچنان کز خاک بود انبودنت (رودکی - ۵۲۱)
چیدن، چیدن گل، بالای هم چیدن، روی هم گذاشتن، انباشتن، فراهم آوردن، کنایه از آفریدن، آفرینش، برای مِثال بودنت در خاک باشد یافتی / همچنان کز خاک بود انبودنت (رودکی - ۵۲۱)
ممتنع. محال. که قابل بودن نیست. که وجودپذیر نیست. که ممکن الوجود نیست. نشدنی: مپندار، کاین کار نابودنیست نساید کسی کو نفرسودنیست. فردوسی. به نابودنیها ندارد امید نگوید که بار آورد شاخ بید. فردوسی. بپیچی دل از هر چه نابودنی است ببخشای آن را که بخشودنی است. فردوسی. ایا مرد بدبخت بیدادگر به نابودنی برگمانی مبر. فردوسی. نیست از بودنی و نابودنی و شاید بود که شناخت مردم نگشت چنانکه اوست جز آفریدگار عز و جل. (منتخب قابوسنامه ص 8). گفتند (ابن مقفع را) برخیز و بیرون آی که این کار نابودنی است. (مجمل التواریخ)
ممتنع. محال. که قابل بودن نیست. که وجودپذیر نیست. که ممکن الوجود نیست. نشدنی: مپندار، کاین کار نابودنیست نساید کسی کو نفرسودنیست. فردوسی. به نابودنیها ندارد امید نگوید که بار آورد شاخ بید. فردوسی. بپیچی دل از هر چه نابودنی است ببخشای آن را که بخشودنی است. فردوسی. ایا مرد بدبخت بیدادگر به نابودنی برگمانی مبر. فردوسی. نیست از بودنی و نابودنی و شاید بود که شناخت مردم نگشت چنانکه اوست جز آفریدگار عز و جل. (منتخب قابوسنامه ص 8). گفتند (ابن مقفع را) برخیز و بیرون آی که این کار نابودنی است. (مجمل التواریخ)
ربودن. گرفتن. اخذ کردن. بزور گرفتن و به تردستی گرفتن. (ناظم الاطباء). بسرعت گرفتن. بشتاب جدا کردن. بزور بردن. تخطف. (تاج المصادر بیهقی). خطف. بلند کردن (در تداول عامه) : درحال بادی از هوا برآمد و آن مال از او درربود. (قصص الانبیاء ص 176). اگر دریا در موج آید و بچگان را دررباید آنرا چه حیلت توان کرد. (کلیله و دمنه). زاغ... پیرایه درربود. (کلیله و دمنه). چنان تقریر کردند که شاهزاده را شیری در ربود. (سندبادنامه ص 253). آن یکی خر داشت پالانش نبود یافت پالان، گرگ خر را درربود. مولوی. گوش هش دارید این اوقات را درربائید این چنین نفحات را. مولوی. که نیم کوهم ز صبر و حلم و داد کوه را کی دررباید تندباد. مولوی. قضا روزگاری ز من درربود که هر روز از وی شب قدر بود. سعدی. چو گربه درنربایم ز دست مردم چیز ور اوفتاده بود ریزه ریزه برچینم. سعدی. صیادی ضعیف را ماهیی قوی بدام اندر افتاد... ماهی براو غالب آمد دام از دستش در ربود و برفت. (گلستان سعدی). افتاده که سیل در ربودش ز افسوس نظارگی چه سودش. امیرخسرو. - درربودن خواب کسی را، غلبه کردن خواب بر کسی. به خواب فرورفتن. در خواب شدن: در میان گریه خوابش درربود دید در خواب آنکه پیری رو نمود. مولوی. ، نجات دادن. رهانیدن: که از چنگال گرگم درربودی چو دیدم عاقبت گرگم تو بودی. سعدی. ، جلب کردن. مجذوب کردن: حمدونه را طمع ملک و پادشاهی درربود. (سندبادنامه ص 47). - هوس کسی کسی را درربودن، وی را مفتون خود ساختن: و به اتفاق زن دلالی و جمالی داشت، جوان را هوس او در ربود. (سندبادنامه ص 276). ، از بین بردن. محو کردن: از شهانم هیبت و ترسی نبود هیبت این مرد هوشم درربود. مولوی. ، بکارت گرفتن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ربودن شود
ربودن. گرفتن. اخذ کردن. بزور گرفتن و به تردستی گرفتن. (ناظم الاطباء). بسرعت گرفتن. بشتاب جدا کردن. بزور بردن. تخطف. (تاج المصادر بیهقی). خَطف. بلند کردن (در تداول عامه) : درحال بادی از هوا برآمد و آن مال از او درربود. (قصص الانبیاء ص 176). اگر دریا در موج آید و بچگان را دررباید آنرا چه حیلت توان کرد. (کلیله و دمنه). زاغ... پیرایه درربود. (کلیله و دمنه). چنان تقریر کردند که شاهزاده را شیری در ربود. (سندبادنامه ص 253). آن یکی خر داشت پالانش نبود یافت پالان، گرگ خر را درربود. مولوی. گوش هش دارید این اوقات را درربائید این چنین نفحات را. مولوی. که نیم کوهم ز صبر و حلم و داد کوه را کی دررباید تندباد. مولوی. قضا روزگاری ز من درربود که هر روز از وی شب قدر بود. سعدی. چو گربه درنربایم ز دست مردم چیز ور اوفتاده بود ریزه ریزه برچینم. سعدی. صیادی ضعیف را ماهیی قوی بدام اندر افتاد... ماهی براو غالب آمد دام از دستش در ربود و برفت. (گلستان سعدی). افتاده که سیل در ربودش ز افسوس نظارگی چه سودش. امیرخسرو. - درربودن خواب کسی را، غلبه کردن خواب بر کسی. به خواب فرورفتن. در خواب شدن: در میان گریه خوابش درربود دید در خواب آنکه پیری رو نمود. مولوی. ، نجات دادن. رهانیدن: که از چنگال گرگم درربودی چو دیدم عاقبت گرگم تو بودی. سعدی. ، جلب کردن. مجذوب کردن: حمدونه را طمع ملک و پادشاهی درربود. (سندبادنامه ص 47). - هوس کسی کسی را درربودن، وی را مفتون خود ساختن: و به اتفاق زن دلالی و جمالی داشت، جوان را هوس او در ربود. (سندبادنامه ص 276). ، از بین بردن. محو کردن: از شهانم هیبت و ترسی نبود هیبت این مرد هوشم درربود. مولوی. ، بکارت گرفتن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ربودن شود
نیستی. عدم. نبودن. مقابل بودن به معنی وجود: مرا ارادت نابودن و بدن نرسید که بودمی به مراد خود از دگر کردار. ناصرخسرو. نابودن خود بدیدۀ عقل ببین آنگه اگرت کری کند غم میخور. کمال اسماعیل
نیستی. عدم. نبودن. مقابل بودن به معنی وجود: مرا ارادت نابودن و بدن نرسید که بودمی به مراد خود از دگر کردار. ناصرخسرو. نابودن خود بدیدۀ عقل ببین آنگه اگرت کری کند غم میخور. کمال اسماعیل
درختی است زیبا و چتری از رده دو لپه ییهای بی گلبرگ که سر دسته تیره نارون ها میباشد. برخی ماخذ تیره نارون هارا جزو تیره گزنه ها ذکر میکنند. برگهایش دندانه دار و چوبش بسیار محکم است در حدود 15 گونه از این گیاه شناخته شده که در نواحی معتدل نیمکره شمالی زمین میرویند سایه خوش دردار سده پشه دار پشه غال ناژین بوقیصا شجره البق پشه خانه فیلون کنجک گژم پشه دار ناروان ناروند. یا نارون جلگه. اوجا. یا نارون سفید. ملج. یا نارون قرمز. اوجا. یا نارون کوهی. ملج
درختی است زیبا و چتری از رده دو لپه ییهای بی گلبرگ که سر دسته تیره نارون ها میباشد. برخی ماخذ تیره نارون هارا جزو تیره گزنه ها ذکر میکنند. برگهایش دندانه دار و چوبش بسیار محکم است در حدود 15 گونه از این گیاه شناخته شده که در نواحی معتدل نیمکره شمالی زمین میرویند سایه خوش دردار سده پشه دار پشه غال ناژین بوقیصا شجره البق پشه خانه فیلون کنجک گژم پشه دار ناروان ناروند. یا نارون جلگه. اوجا. یا نارون سفید. ملج. یا نارون قرمز. اوجا. یا نارون کوهی. ملج
ترتیب دادن امور: (مردی بود نام او سوفرای... فیروز را بروی ایمنی بود و او را از سیستان طلب کرد بر همه مملکت خویش کدخدای کرد و گنج - خانه و عیال و سپاه که آنجا بماند همه بوی سپرد تا کار همی برد) (تاریخ بلعمی)، بکار زدن استعمال کردن
ترتیب دادن امور: (مردی بود نام او سوفرای... فیروز را بروی ایمنی بود و او را از سیستان طلب کرد بر همه مملکت خویش کدخدای کرد و گنج - خانه و عیال و سپاه که آنجا بماند همه بوی سپرد تا کار همی برد) (تاریخ بلعمی)، بکار زدن استعمال کردن
آنکه وجود پذیر نیست ممتنع الوجود: (نیست از بودنی و نابودنی و شاید بود که شناخت مردم نگشت. .)، نشدنی: (گفتند (ابن مقفع را) برخیز و بیرون آی که این کارنابودنی است
آنکه وجود پذیر نیست ممتنع الوجود: (نیست از بودنی و نابودنی و شاید بود که شناخت مردم نگشت. .)، نشدنی: (گفتند (ابن مقفع را) برخیز و بیرون آی که این کارنابودنی است