آنکه با دندان های پیشین می خورد. (ناظم الاطباء) ، که لقمه را قطع کندو به خوان بازگرداند. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). که لقمۀ گاززده را به سفره بازبرگرداند، آنکه در کام سخن می گوید. (ناظم الاطباء) ، خالص. گویند: بیاض ناطع. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). الخالص من اللون و غیرها. (المنجد) بیاض ناطع، سپیدی خالص. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
آنکه با دندان های پیشین می خورد. (ناظم الاطباء) ، که لقمه را قطع کندو به خوان بازگرداند. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). که لقمۀ گاززده را به سفره بازبرگرداند، آنکه در کام سخن می گوید. (ناظم الاطباء) ، خالص. گویند: بیاض ناطع. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). الخالص من اللون و غیرها. (المنجد) بیاض ناطع، سپیدی خالص. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
نذرکننده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). آنکه نذری منعقد کرده است، فلان ناذر الی بعینه، اذا شد النظر الیه و اخرج عینه. (المنجد). چون تیز و به خیره در او نگرد. اسم فاعل است از نذر. رجوع به نذر شود
نذرکننده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). آنکه نذری منعقد کرده است، فلان ناذر الی بعینه، اذا شد النظر الیه و اخرج عینه. (المنجد). چون تیز و به خیره در او نگرد. اسم فاعل است از نذر. رجوع به نذر شود
شتر آرزومند جای باش و چراگاه، مذکر و مؤنث در وی یکسانست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : بعیر نازع و ناقه نازع، که مشتاق وطن و چراگاه خود باشد. (از اقرب الموارد) ، کسی که اشتیاق و آرزوی وطن بر او غلبه کرده باشد. (از معجم متن اللغه). مشتاق یارو دیار. (از اقرب الموارد). مشتاق و آرزومند چیزی. (ناظم الاطباء) ، غریب. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (ناظم الاطباء). ج، نزّاع. نزّع. نزعه، شیطان. (ناظم الاطباء) ، برکننده و قطعکننده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : نازع قنازع نزاع و دافع قناذع یراع... گردید. (درۀ نادره 116) ، رامی. (معجم متن اللغه). ج، نزعه، النازع من الشاه، گوسپند گشن خواه. (از معجم متن اللغه). ج، نزّع. نزع، النازع من القسی، کمان که به هنگام کشیدن آوایی از آن برآید. التی لها حنین عندالنزع. (از معجم متن اللغه)
شتر آرزومند جای باش و چراگاه، مذکر و مؤنث در وی یکسانست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : بعیر نازع و ناقه نازع، که مشتاق وطن و چراگاه خود باشد. (از اقرب الموارد) ، کسی که اشتیاق و آرزوی وطن بر او غلبه کرده باشد. (از معجم متن اللغه). مشتاق یارو دیار. (از اقرب الموارد). مشتاق و آرزومند چیزی. (ناظم الاطباء) ، غریب. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (ناظم الاطباء). ج، نُزّاع. نُزَّع. نَزَعَه، شیطان. (ناظم الاطباء) ، برکننده و قطعکننده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : نازع قنازع نزاع و دافع قناذع یراع... گردید. (درۀ نادره 116) ، رامی. (معجم متن اللغه). ج، نزعه، النازع من الشاه، گوسپند گشن خواه. (از معجم متن اللغه). ج، نُزَّع. نُزُع، النازع من القسی، کمان که به هنگام کشیدن آوایی از آن برآید. التی لها حنین عندالنزع. (از معجم متن اللغه)
خالص از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خالص وصافی هرچیز. (فرهنگ نظام) (اقرب الموارد). خالص. (غیاث اللغات از منتخب و قاموس). خالص صافی. (المنجد). الخالص من کل لون. (معجم متن اللغه). یقال: ابیض ناصع و اصفر ناصع. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حسب ناصع، خالص. (معجم متن اللغه). خالص من کل لؤم. (اقرب الموارد) (المنجد). ناصع از سپاه و مردم، خالص که غیری با ایشان نیامیخته باشد. (معجم متن اللغه). الناصع و النصاع، الاحمر خالص الحمره. (معجم متن اللغه) ، صاف و روشن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). واضح. (از معجم متن اللغه). حق ناصع، ظاهر. (اقرب الموارد) (المنجد) ، الناصع و النصیع، البحر، و انکره بعضهم و انما هوالبضیع. (معجم متن اللغه)
خالص از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خالص وصافی هرچیز. (فرهنگ نظام) (اقرب الموارد). خالص. (غیاث اللغات از منتخب و قاموس). خالص صافی. (المنجد). الخالص من کل لون. (معجم متن اللغه). یقال: ابیض ناصع و اصفر ناصع. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حسب ناصع، خالص. (معجم متن اللغه). خالص من کل لؤم. (اقرب الموارد) (المنجد). ناصع از سپاه و مردم، خالص که غیری با ایشان نیامیخته باشد. (معجم متن اللغه). الناصع و النصاع، الاحمر خالص الحمره. (معجم متن اللغه) ، صاف و روشن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). واضح. (از معجم متن اللغه). حق ناصع، ظاهر. (اقرب الموارد) (المنجد) ، الناصع و النصیع، البحر، و انکره بعضهم و انما هوالبضیع. (معجم متن اللغه)
اسم فاعل از نقع است. رجوع به نقع شود، ثابت و مجتمع. (منتهی الارب) (فرهنگ نظام). نقع. مستنقع. مستنقع. آب مجتمع محبوس. (از معجم متن اللغه). آبی که در عد یا غدیر جمع شده باشد. (از معجم متن اللغه) ، ماء ناقع، آب خوشگوار، دم ناقع، خون تازه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ نظام). الطری من الدم. (معجم متن اللغه). طری. (المنجد) ، سم ناقع، زهرکشندۀ بالغ در سمیت. (منتهی الارب) (آنندراج) (فرهنگ نظام). زهر کشنده که در همه بدن نفوذ کند. (ناظم الاطباء). البالغ القاتل من السم. (معجم متن اللغه). بالغ قاتل ثابت. (المنجد) ، الناقع من الموت، الدائم، آنچه از آشامیدنی ها که تشنگی را ببرد و آرام بخشد. (از معجم متن اللغه). آرام کننده تشنگی و قطعکننده آن. (از اقرب الموارد). - دواء ناقع، ناجع، کانه استقر قراره فکسر الغله. (المنجد)
اسم فاعل از نقع است. رجوع به نقع شود، ثابت و مجتمع. (منتهی الارب) (فرهنگ نظام). نقع. مُستَنقِع. مُستَنقَع. آب مجتمع محبوس. (از معجم متن اللغه). آبی که در عد یا غدیر جمع شده باشد. (از معجم متن اللغه) ، ماء ناقع، آب خوشگوار، دم ناقع، خون تازه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ نظام). الطری من الدم. (معجم متن اللغه). طری. (المنجد) ، سم ناقع، زهرکشندۀ بالغ در سمیت. (منتهی الارب) (آنندراج) (فرهنگ نظام). زهر کشنده که در همه بدن نفوذ کند. (ناظم الاطباء). البالغ القاتل من السم. (معجم متن اللغه). بالغ قاتل ثابت. (المنجد) ، الناقع من الموت، الدائم، آنچه از آشامیدنی ها که تشنگی را ببرد و آرام بخشد. (از معجم متن اللغه). آرام کننده تشنگی و قطعکننده آن. (از اقرب الموارد). - دواء ناقع، ناجع، کانه استقر قراره فکسر الغله. (المنجد)
اسم فاعل است از نفع به معنی آن که معاونت می کند کسی را در وصول به خیر. (از معجم متن اللغه) ، سوددهنده. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء). سوددهنده. سودبخش. (مهذب الاسماء) سودمند. مفید. بافایده. بکار. (ناظم الاطباء). نفعدهنده. سودرساننده. (فرهنگ نظام). فایده بخش. مقابل مضر و ضار و ضاری: لابد بودش عمری افزون ز همه شاهان از اول و از آخر از نافع و از ضاری. منوچهری. دولت ضایر بگاه صلح تو نافع شود دولت نافع بگاه خشم تو ضایر شود. منوچهری. و اوست نافع و ضار آفرینندۀ حرکات و سکنات. (کتاب النقض ص 444) ، داروئی که بیماری را برطرف کندو نابود سازد. (ناظم الاطباء) : داروی نافع، دوای مفید و مؤثر و بهبودبخش و معالج، موافق. خوب. نیک. (ناظم الاطباء). سازگار. ملایم طبع و مزاج، (اصطلاح علوم عقلی و حکمت) آنچه مطلوب بالغیر است نافع و آنچه مطلوب بالذات است خیر گویند. (فرهنگ علوم عقلی ص 590 از شفای ابن سینا ج 2 ص 576)
اسم فاعل است از نفع به معنی آن که معاونت می کند کسی را در وصول به خیر. (از معجم متن اللغه) ، سوددهنده. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء). سوددهنده. سودبخش. (مهذب الاسماء) سودمند. مفید. بافایده. بکار. (ناظم الاطباء). نفعدهنده. سودرساننده. (فرهنگ نظام). فایده بخش. مقابل مضر و ضار و ضاری: لابد بودش عمری افزون ز همه شاهان از اول و از آخر از نافع و از ضاری. منوچهری. دولت ضایر بگاه صلح تو نافع شود دولت نافع بگاه خشم تو ضایر شود. منوچهری. و اوست نافع و ضار آفرینندۀ حرکات و سکنات. (کتاب النقض ص 444) ، داروئی که بیماری را برطرف کندو نابود سازد. (ناظم الاطباء) : داروی نافع، دوای مفید و مؤثر و بهبودبخش و معالج، موافق. خوب. نیک. (ناظم الاطباء). سازگار. ملایم طبع و مزاج، (اصطلاح علوم عقلی و حکمت) آنچه مطلوب بالغیر است نافع و آنچه مطلوب بالذات است خیر گویند. (فرهنگ علوم عقلی ص 590 از شفای ابن سینا ج 2 ص 576)
نعت فاعلی از لذع به معنی سوزاندن و برگردانیدن آتش، گونۀچیزی را. (از منتهی الارب). سوزان. سوزنده. (غیاث) ، دردی است که صاحب آن پندارد که آن عضو میسوزد. (شرح نصاب). و شیخ الرئیس در ’الاوجاع التی لها اسماء’ گوید: الوجع اللاذع هومن خلط له کیفیه حاده. و صاحب ذخیرۀ خوارزمشاهی گوید: المی سوزاننده است و به تازی لذّاع گویند. رجوع به وجع شود. آن است که اتصال عضو را متفرق سازد بقوه نفاذۀ خود. (از بحرالجواهر) ، هوالدواء الذی له کیفیه نفاذهجدالطیفه یحدث فی الاتصال تفرقاً کثیرالعدد متقارب الوضع صغیر المقدار فلا یحس کل واحد بانفراده و یحس ّ الجمله کالوضع الواحد مثل الضماد الخردل بالخل و الخل نفسه. (کتاب دوم قانون ابوعلی ص 119 سطر 21). هرچه به کیفیت حارۀ لطیفه نفوذ در اجزاء عضو کرده تفرق اتصال در منافذ کثیرۀ قریب بهم احداث کند و نفوذ هر جزء آن بانفراده محسوس نباشد مثل ضماد خردل با سرکه
نعت فاعلی از لَذع به معنی سوزاندن و برگردانیدن آتش، گونۀچیزی را. (از منتهی الارب). سوزان. سوزنده. (غیاث) ، دردی است که صاحب آن پندارد که آن عضو میسوزد. (شرح نصاب). و شیخ الرئیس در ’الاوجاع التی لها اسماء’ گوید: الوجع اللاذع هومن خلط له کیفیه حاده. و صاحب ذخیرۀ خوارزمشاهی گوید: المی سوزاننده است و به تازی لذّاع گویند. رجوع به وجع شود. آن است که اتصال عضو را متفرق سازد بقوه نفاذۀ خود. (از بحرالجواهر) ، هوالدواء الذی له کیفیه نفاذهجدالطیفه یحدث فی الاتصال تفرقاً کثیرالعدد متقارب الوضع صغیر المقدار فلا یحس کل واحد بانفراده و یحس ّ الجمله کالوضع الواحد مثل الضماد الخردل بالخل و الخل نفسه. (کتاب دوم قانون ابوعلی ص 119 سطر 21). هرچه به کیفیت حارۀ لطیفه نفوذ در اجزاء عضو کرده تفرق اتصال در منافذ کثیرۀ قریب بهم احداث کند و نفوذ هر جزء آن بانفراده محسوس نباشد مثل ضماد خردل با سرکه