جدول جو
جدول جو

معنی ناخنه - جستجوی لغت در جدول جو

ناخنه
ناخنک، ریزۀ گوشت سفت که در سر انگشت پیدا می شود
تصویری از ناخنه
تصویر ناخنه
فرهنگ فارسی عمید
ناخنه
(خُ نَ / نِ)
ظفر. ظفره. (مهذب الاسماء). مرضی است از امراض چشم و آن گوشتی باشد که در گوشۀ چشم بهم میرسد و بتدریج تمام چشم را می گیرد. گویند از نگاه کردن به ستارۀ سهیل آن کوفت برطرف می شود. و آنچه در چشم آدمی بهم میرسد اگر علاج نکنند زیاده گردد و آنچه در چشم اسب و استر بهم رسد اگر در ساعت نبرند هلاک سازد. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری). گوشت پاره ای که در گوشۀ چشم پدید آید و بتدریج همه چشم را فرا گیرد. (ناظم الاطباء) :
هر چه در چشم عمر ناخنه بود
ناخن قهر تو عیان برداشت.
مجیر بیلقانی.
جهان به چشمی ماند در او سیاه و سپید
سپید ناخنه دار و سیاه نابینا.
خاقانی.
تن چو ناخن شد استخوانم از آنک
بخت را ناخنه بچشم برست.
خاقانی.
ترسم که بچشم ابلق عمر
از ناخنه استخوان ببینم.
خاقانی.
چشم بهی مدار که در چشم روزگار
آن ناخنه که بود بدل شد به استخوان.
خاقانی.
منکران فضل را جز ناخنه ناخن مباد
کز چنین سگ مردمان باشد دریغ این استخوان.
نظامی.
در چشم تو چون ناخنه پیدا باشد
از بهر تو تشویش مهیا باشد.
چیزی که در این مرض بود فایده مند
در نزدیک حکیم روشنایا باشد (؟)
یوسفی حکیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
ناخنه
ناخن کوچک، گوشه ناخن که بلند شده در گوشت فرو رود، گیاهی است دوساله ازتیره سبزی آساهاو از دسته شبدرها که معمولا در دشتها و در کنار جاده ها روییده میشود. برگهایش مرکب ازسه برگچه دندانه دارو گلهایش کوچک و برنگ زرد و معطر میباشند. میوه آن بصورت نیام و بی کرک و برنگ مایل به سبز است و درآن نیزیک تا دو دانه قرارگرفته است. معمولا در موقعی که گلها در گیاه ظاهر میشوند ساقه گل دار آنرا چیده پس از خشک شدن بمعرض فروش میرسانند. در گیاه خشک شده کومارین واسید ملی لوتیک و مواد معطر یافت میشود. دم کرده پنج تاده درهزارگلهای این گیاه در مداوای تورم چشم و رفع التهاب کناره آزاد پلکها و همچنین بصورت کمپرس درباد سرخ بکارمیرود. این گیاه دراکثر نقاط دنیا ازجمله ایران بفراوانی میروید شبدرعطری اکلیل الملک: گیاه قیصر، عارضه ای که بصورت غشائی مثلثی شکل از نسج ملتحمه معمولادر گوشه داخلی یکی از چشم ها پدیدار میشود و بطرف قرنیه نمو میکند و دید چشم را مانع میگردد. معالجه اش معمولا قطع این پرده باعمل جراحی است ظفره ظفره چشم ناخنه: شمع محفل کنم آن دم که دل روشن را ماه نوناخنک دیده شودروزن را. (عارف کاشانی)، قلمی است زرگران را که سرش بشکل ناخن است، عمل گرفتن چیزی بوسیله دو ناخن، چیزی را خرده خرده برداشتن (و خوردن) چنانکه کسی قبل از موقع ناهار باشپزخانه آید و تعداد کمی از غذا بردارد و بخورد، عمل ربودن و خوردن چیزی اندک. ناخنک بند کردن
فرهنگ لغت هوشیار
ناخنه
((خُ ن))
گوشت زایدی که در گوشه چشم بوجود می آید
تصویری از ناخنه
تصویر ناخنه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ناخن
تصویر ناخن
استخوان نازک روی سرانگشت دست و پا
ناخن به دندان ماندن: کنایه از انگشت به دهان ماندن، از فرط حیرت انگشت به دهان گرفتن، برای مثال بدیشان از غنیمت داد چندان / که خلقی ماند از آن ناخن به دندان (نزاری - لغت نامه - ناخن به دندان ماندن)
ناخن زدن: چیزی را با ناخن خراشیدن، کنایه از دو به هم زنی
ناخن کشیدن: چیزی را با ناخن خراشیدن، کنایه از دو به هم زنی، ناخن زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناخنک
تصویر ناخنک
ناخنه، در پزشکی گوشت یا پوست زایدی که در گوشۀ چشم تولید و باعث تورم پلک می شود،
در علم زیست شناسی برگشتگی گلبرگ ها به شکل ناخن،
اکلیل الملک، گیاهی با برگ های بیضی شکل و گل های خوشه ای زرد که دم کردۀ آن در مداوای اسهال خونی، ورم معده و نزلۀ برونش ها نافع است، شاه افسر، گیاه قیصر، بسدک، شبدر زرد، یونجه زرد، بسک، بسه، شاه بسه
گرفتن چیزی با دو ناخن
ناخنک زدن: اندکی از چیزی ربودن
فرهنگ فارسی عمید
(خُ نَ)
مادۀ فاسدی است که به شکل ناخن در چشم انسان وحیوان پیدا میشود. (فرهنگ نظام). مرضی است که اگر در چشم آدمی بهم رسد در صورت علاج نکردن زیاده گردد و اگر در چشم اسب و استر بهم رسد، اگر در حال علاج نکنند بکشد و شبیه است به ناخن، و با لفظ آوردن، بریدن، دمیدن، رستن، مستعمل است. و گویند که به دیدن سهیل این مرض برطرف شود. (از آنندراج). ناخنه:
شمع محفل کنم آندم که دل روشن را
ماه نو ناخنک دیده شود روزن را.
عارف کاشانی (از آنندراج).
، گوشۀ ناخن که بلند شده در گوشت فرو رود. (فرهنگ نظام) ، مرضی است که در سم ّ چارپا بخصوص خر پیدا میشود، نام تخمی است دوائی که نام دیگرش اکلیل است، نام قلمی است از زرگر که سرش به شکل ناخن است، درقزوین هیزم های پیچیده و خیلی کوچک را که در ساق درخت انگور است ناخنک میگویند و آنها را میبرند که ساقه ضعیف نشود. (فرهنگ نظام) ، ناخن کوچک. (لغات فرهنگستان)
به هر دو ناخن چیزی را بزور گرفتن. (بهارعجم). رجوع به ناخنک زدن شود:
میبرد وقت ناخنک از مشت
همچو تیشه فرو به سنگ انگشت.
محمدقلی سلیم (از بهارعجم و آنندراج).
، پیش از خریدن چیز قابل خوردن از فروشنده قدری از آن را گرفته خوردن. (فرهنگ نظام). رجوع به ناخنک زدن شود
لغت نامه دهخدا
(خُ نَ / نِ یِ چَ / چِ مِ شَ)
کنایه از ماه نو است که هلال باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). ماه نو. هلال. (ناظم الاطباء). ماه نو که او را طاس زرین نیز گویند. (شمس اللغات)
لغت نامه دهخدا
(دِ شِ)
که به ناخنه مبتلاست. که در چشم ناخنه دارد، چشمی که ناخنه دارد. چشمی که مبتلا به مرض ناخنه است:
چشم شرع از شماست ناخنه دار
بر سر ناخنه سبل منهید.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خُ)
ناخون. هندی باستان، نخا (ناخن انسان، ناخن حیوانات). پهلوی، ناخون. افغانی، نوک. بلوچی، ناخون. ناکون، ناهون. کردی، ناخنب [کردی اصیل، نینوک] . پشتو، ناخون. مادۀ شاخی که درانتهای انگشتان انسان و [برخی] جانوران میروید. (ازحاشیۀ برهان چ معین ص 2089). سمب ستور و چنگل حیوانات درنده و طیور. جزء قرنی که میپوشاند طرف فوقانی انتهای انگشتان را و به تازی ظفر گویند. (ناظم الاطباء). مادۀ شاخی است که بر پشت انگشتان دست و پای انسان و بعضی از حیوانات و چنگال پرندگان میروید. (فرهنگ نظام). مؤلف انجمن آرا و به نقل از او مؤلف آنندراج آرند: و اصل آن ناخون است زیرا که در تمامی اعضا و اجزای آدمی و حیوانات خون نفوذ دارد و در این جزء از بدن اصلاً خون نیست مگر آنجا که بگوشت چسبیده و پیوسته است و اتصال گوشت و ناخن مثل شده است، لهذا یکی از استادان قدیم گفته:
تو چنانی مرا به جان و به دل
ای نگارین که گوشت با ناخون.
(از آنندراج) (انجمن آرای ناصری). در پهلوی، ناخن، در اوستا، نخ، و در سنسکریت، نکهه (نخ) بوده. اصل معنیش بی سوراخ [است] ، چه در ناخن مسامات نیست و ریشه آن کهن، به معنی کندن است، پس ناخن و کندن از یک ریشه است. (فرهنگ نظام). ظفر. (دهار). خلب. (منتهی الارب). پنجه. چنگال:
ناخنت زنخدان ترا کرد شیار
گوئی که همی زنخ بخارد بشخار.
عماره.
فرو برد ناخن دو دیده بکند
برآورد بالا درآتش فکند.
فردوسی.
بزد دست و جامه بدرید پاک
به ناخن دو رخ را همی کرد چاک.
فردوسی.
فرو هشته از گوش او گوشوار
بناخن بر ازلاله کرده نگار.
فردوسی.
برگ بنفشه چون بن ناخن شده کبود
در دست شیرخواره به سرمای زمهریر.
منوچهری.
دهقان در بوستان همی بخرامد
تا ببرد جانشان بناخن و چنگال.
منوچهری.
ملک از ناخن همی جدا خواهی کرد
دردت کند ایدوست خطا خواهی کرد.
احمد برمک (از فرهنگ اسدی ص 297).
رخسار ترا ناخن این چرخ شکنجد
تا چندلب لعل دلارام شکنجی.
ناصرخسرو.
ناخن ز دست حرص به خرسندی
چون نشکنی و پست نپیرائی ؟
ناصرخسرو.
چو تیغ ناخنی بر لوح مینا
چو شست ماهئی در بحر اخضر.
انوری (از آنندراج).
ماه ار نخواهد آنکه بود نعل مرکبت
از ناخن محاق ابد چهره خسته باد.
انوری.
ببخشد دست او صد بحر گوهر
که در بخشش نگردد ناخنش تر.
نظامی.
چو نسرین برگشاده ناخنی چند
به نسرین برگ گل از لاله می کند.
نظامی.
گه آن مغز این را به منقار خست
گه این بال آن را به ناخن شکست.
نظامی.
تن چو ناخن شد استخوانم از آنک
بخت را ناخنه به چشم براست.
خاقانی.
به ناخن رسد خون دل بحر و کان را
که هر ناخنش معن و نعمان نماید.
خاقانی.
در یک سر ناخن از دو دستش
صد شیر نر ژیان ببینم.
خاقانی.
باز اسپیدی به کمپیری دهی
او ببرد ناخنش بهر بهی.
مولوی.
ناخنی که اصل کار است و شکار
کوژ کمپیری ببرد کوروار.
مولوی.
چون نداری ناخن درنده تیز
با ددان آن به که کم گیری ستیز.
سعدی.
ناوکش را جان درویشان هدف
ناخنش را خون مسکینان خضاب.
سعدی.
بدندان رخنه در فولاد کردن
ز ناخن راه در خارا بریدن.
جامی.
ناخن خویش همی بیند و پندارد تیغ
دست بر مژه همی مالد و انگارد مار.
قاآنی.
به ناخن تنگدستی گو بکن کان
که الماسش نباشد در نگین دان.
وحشی.
خورد ضربت ناخن از اهل ساز
تلافی کند با دل اهل راز.
طالب.
نمودی آن بلند و پست یکسان
گهی با ناخن و گاهی به مژگان.
وصال.
ز سنگ از تیشه گاهی میتراشید
به ناخن سینه گاهی میخراشید.
وصال.
نباشد کارسازان را به کس در کار خودحاجت
به خاریدن نباشد احتیاجی پشت ناخن را.
غنی کشمیری.
دیده ام خشک شد و می کنم از ناخن روی
چشمه چون خشک شود موضع دیگر کاوند.
غیاثای حلوائی.
به مژگان خاکهای راه رفتن
به ناخن سنگهای خاره سفتن.
سیدعلی یزدی.
تو چنانی مرا به جان و به دل
ای نگارین که گوشت با ناخن.
(از انجمن آرای ناصری).
شعار کارگشایان ملال خاطر نیست
گره چگونه کند جا در ابروی ناخن.
عزت (از آنندراج).
دست گلچیدۀ کس نیست در اندیشۀما
غنچۀ ناخن شیر است گل بیشۀ ما.
بوداق بیگ نسیم (از آنندراج).
مشکل عشق به فکرت نشود طی ور نه
رخنه در سنگ کند ناخن اندیشۀ ما.
مشتاق اصفهانی.
همچو فرهاد بود کوهکنی پیشۀ ما
کوه ما سینۀ ما ناخن ما تیشۀ ما.
ادیب نیشابوری (دیوان).
- ناخنی، ذره ای. اندکی. کمی. به اندازۀ یک ناخن:
باغ پنداری لشکرگه میر است که نیست
ناخنی خالی از مطرد و منجوق و علم.
فرخی.
آخر چه خون کرد این دلم کامد به ناخن خون او
هم ناخنی کمتر نگشت اندوه روز افزون او.
خاقانی.
گر بدرد صبح حشر سد سواد فلک
ناخنی از سد شاه نشکند از هیچ باب.
خاقانی.
تو ناخنی ز کعبه نئی دور و زین حسد
در چشم دیو ناخنه هست استخوان شده.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 402).
، این کلمه به فتح خاء نیز استعمال شده است:
بفکن سپر چو تیغ برآهخت و تیر
غره مشو به نالۀ مردافکنش.
گر روی تو به کینه بخواهد شخود
چون عاقلان به ارّه بچن ناخنش.
ناصرخسرو.
تا چه خواهد کرد با من دور گیتی زین دو کار
دست او در گردنم یا خون من بر گردنش
هر که معلومش نمی گردد که زاهد را که کشت
گو سر انگشتان شاهد بین و رنگ ناخنش.
سعدی.
- بی ناخن، آن که اندک نفعی نیز به دیگران نگذارد. (یادداشت مؤلف).
- روی به ناخن خراشیدن.
- سر ناخن، ذره. اندک.
- ناخن اندیشه:
مشکل عشق بفکرت نشود طی ورنه
رخنه در سنگ کند ناخن اندیشۀ ما.
مشتاق اصفهانی.
- ناخن بند کردن، به چیز کمی دست یافتن. (از فرهنگ نظام).
- ، کنایه از جای سخن یافتن.
- ، راهی بجائی یا مالی یافتن و به مرور استفادۀ نامشروع کردن. به جائی دست یافتن.
- ، کنایه از دخل کردن. (آنندراج). تصرف کردن.اثر گذاشتن:
سهل باشد بند کردن ناخنی بر بیستون
پیش برق تیشۀ من کوه میدان می دهد.
صائب (از آنندراج).
- ، مشغول شدن.
- ناخن بند کردن ستور، سرسم رفتن. (ناظم الاطباء). سکندری خوردن اسب و هر چارپا. (فرهنگ نظام). عیبی در اسب که نوک سم او به زمین آید و اسب سکندری خورد و بیفتد یا سوار را بیفکند. (یادداشت مؤلف).
- ناخن حسرت:
تخم داغش در زمین سینه چون کارد هوس
از خراش ناخن حسرت شیاری برنداشت.
ظهوری (از آنندراج).
- ناخن خامه، کنایه از نوک خامه است. (آنندراج) (برهان قاطع). نوک خامه. (شمس اللغات).
- ناخن در جائی بند ساختن:
ز دستم دور از آن افکند ناخن
که در جائی نسازم بند ناخن.
طاهر غنی (از آنندراج).
- ناخن در چیزی بند شدن:
از رشک کند باد صبا بر سر خود خاک
در زلف تو شد بند مگر ناخن شانه.
طاهر غنی (از بهار عجم).
- ناخن شرم:
بوسید برش به رفق و آزرم
خارید سرش به ناخن شرم.
امیرخسرو (از آنندراج).
- ناخن کسی را درآوردن، به فلک بستن. سخت چوب بر کف دست یا پای مجرم زدن چندانکه ناخن او بدر آید.
- ناخن کسی نشدن،در پایه از او پست تر بودن. لایق برابری با او نبودن:فلانی ناخن تو هم نمیشود.
- ناخن محرومی:
از دوری او به ناخن محرومی
صد چاک زدیم سینه جایش پیداست.
وحشی.
- نی در ناخن زدن، نی در ناخن کردن:
نی در بن ناخنش زد ایام
تا نیشکر طرب نکارد.
خاقانی.
رجوع به نی در ناخن کردن شود.
- نی در ناخن کردن، آزار رساندن. شکنجه کردن:
می کند امروز صائب موم نی در ناخنم
منکه ناخنگیر می کردم به آهن خاره را.
صائب (از آنندراج).
- امثال:
خدا ناخن به او ندهد.
کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من.
مگر ناخن را می شود از گوشت جدا کرد ؟
موضوع گوشت و ناخن است.
ناخنت مباد که پشت بخاری. (امثال و حکم دهخدا).
ناخن ندارد که پشت خود را بخارد، یعنی
بغایت مفلس و پریشان است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ)
نانخواه. طالب الخبز. (برهان قاطع). مخفف نان خواه که تخمی است و دوائی و چون او هضم را یاری میدهد و اشتها پدید می آرد چنین خوانده اند. (آنندراج). نانخاه. نانخواه. رجوع به نانخواه شود
لغت نامه دهخدا
چادر شب کهنه: استاد گفت: دستوری دادم، اما متنکروار و پوشیده شو وناونه ای (بزبان نیشابوریان یعنی چادرشب کهنه) بر سرافکن. (اسرار التوحید ص 64). و رجوع به ناوه شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
دهی است از دهستان اشکور تنکابن شهرستان شهسوار. در منطقه ای کوهستانی و سردسیر، در 129هزارگزی جنوب غربی شهسوار واقع است و 110 تن سکنه دارد که فارسی را به لهجۀ گیلکی تکلم می کنند. آبش از چشمه سار است و محصولش گندم و جو و ارزن و شغل مردمش زراعت و گله داری است. راه مالرو صعب العبوری دارد. زیارتگاهی در آنجاست. بعض اهالی این ده زمستانها برای تأمین معاش به گیلان و مازندران می روند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3 ص 299)
لغت نامه دهخدا
(خِ رَ)
تأنیث ناخر. رجوع به ناخر شود
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
گویا واحد اندازه ای باشد:
همه کوی و بازار گشتن گرفت
بهر جای بتخانه ای بد شگفت
یکی بتکده دید ساده ز سنگ
چهل ناخشه هر یک اربیر رنگ.
(گرشاسب نامه ص 400).
به هر ناخشه بر چهل لاد نیز
ز جزع و رخام و ز هرگونه چیز.
(گرشاسب نامه)
لغت نامه دهخدا
از دهات دهستان گیسکان بخش برازجان شهرستان بوشهر است، درهیجده هزارگزی مشرق برازجان و در دامنۀ غربی کوه گیسکان واقع است، کوهستانی است و هوائی معتدل و مالاریاخیز دارد، سکنۀ آنجا 143 تن است و فارسی را به لهجۀ ترکی تکلم میکنند، آبش از چشمه و چاه است و محصولش غلات و بادام و شغل مردمش زراعت و قالی بافی است، راه فرعی دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7 ص 231)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نان ناخنی، نانی که شاطر ناخنها در آن فرو برد تا برشته تر و پخته تر شود. (یادداشت مؤلف). رجوع به ناخنکی شود
لغت نامه دهخدا
(خِ نَ)
تأنیث ساخن. گرم. لیله ساخنه، شبی گرم. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ نَ / نِ چَ / چِ)
آن که در چشم ناخنه دارد. مظفور. رجوع به ناخنه دار شود
لغت نامه دهخدا
(خِ نَ)
دوددان. ج، دواخن. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
آنکه نان طلب کندنان جوی، در یوزه گر گدا: شاه رابرگداچه نازرسد چون گدا نیز شاه نان خواهی است. (ابن یمین)، آنچه که نان میخواهد (لازم دارد) ادویه نان
فرهنگ لغت هوشیار
بریدن ناخنه چشم: یکیت روی ببینم چنانکه خرسی را بگاه ناخنه برداشتن لویشه کنی. (فرهنگ اسدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناخنه چشم
تصویر ناخنه چشم
آنکه درچشم ناخنه دارد ناخنه دار
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که به ناخنه مبتلی است، چشمی که به ناخنه مبتلی است: چشم شرع از شماست ناخنه دار بر سر ناخنه سبل منهیدخ (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساخنه
تصویر ساخنه
مونث ساخن: گرم داغ مونث ساخن لیله ساخنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داخنه
تصویر داخنه
سوراخ کوره دودکش
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به ناخن. یا نان ناخنی. نانی که شاطر ناخنها را در آن فرو برد تا برشته تر وپخته تر شود، استخوانی است زوج که در عقب زایده صعودی فک اعلی قرارگرفته و در تشکیل جدار داخلی کاسه چشم و جدار خارجی حفره بینی شرکت مینماید. شکل این استخوان مانند تیغه چهار گوشی است که از خارج بداخل مسطح و دارای دو سطح (خارجی - داخلی) و چهار کنار (فوقانی - تحتانی - قدامی - خلفی) است. ضخامت این استخوان فاقدحفره وسینوس است و از یک تیغه نسج متراکم استخوانی بوجود آمده است عظم دمعه استخوان اشکی، ناخنکی
فرهنگ لغت هوشیار
ناخن کوچک، گوشه ناخن که بلند شده در گوشت فرو رود، گیاهی است دوساله ازتیره سبزی آساهاو از دسته شبدرها که معمولا در دشتها و در کنار جاده ها روییده میشود. برگهایش مرکب ازسه برگچه دندانه دارو گلهایش کوچک و برنگ زرد و معطر میباشند. میوه آن بصورت نیام و بی کرک و برنگ مایل به سبز است و درآن نیزیک تا دو دانه قرارگرفته است. معمولا در موقعی که گلها در گیاه ظاهر میشوند ساقه گل دار آنرا چیده پس از خشک شدن بمعرض فروش میرسانند. در گیاه خشک شده کومارین واسید ملی لوتیک و مواد معطر یافت میشود. دم کرده پنج تاده درهزارگلهای این گیاه در مداوای تورم چشم و رفع التهاب کناره آزاد پلکها و همچنین بصورت کمپرس درباد سرخ بکارمیرود. این گیاه دراکثر نقاط دنیا ازجمله ایران بفراوانی میروید شبدرعطری اکلیل الملک: گیاه قیصر، عارضه ای که بصورت غشائی مثلثی شکل از نسج ملتحمه معمولادر گوشه داخلی یکی از چشم ها پدیدار میشود و بطرف قرنیه نمو میکند و دید چشم را مانع میگردد. معالجه اش معمولا قطع این پرده باعمل جراحی است ظفره ظفره چشم ناخنه: شمع محفل کنم آن دم که دل روشن را ماه نوناخنک دیده شودروزن را. (عارف کاشانی)، قلمی است زرگران را که سرش بشکل ناخن است، عمل گرفتن چیزی بوسیله دو ناخن، چیزی را خرده خرده برداشتن (و خوردن) چنانکه کسی قبل از موقع ناهار باشپزخانه آید و تعداد کمی از غذا بردارد و بخورد، عمل ربودن و خوردن چیزی اندک. ناخنک بند کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناخن
تصویر ناخن
استخوانی نازک روی سرانگشتان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناخنک
تصویر ناخنک
((خُ نَ))
ناخن کوچک، گوشه ناخن که در گوشت فرو رفته باشد، لکّه ای به شکل ناخن که در چشم بوجود می آید
فرهنگ فارسی معین
((خُ یا خَ))
ماده شاخی که انتهای فوقانی انگشتان دست وپای انسان و بعضی از جانوران را می پوشاند
فرهنگ فارسی معین
1ـ دیدن ناخن در خواب، نشانه زحمت بسیار و دستمزد اندک است.
2ـ سوهان کشیدن و تمیز کردن ناخنها در خواب، نشانه آن است که به کار افتخارآفرینی دست خواهید زد.
3ـ دیدن ناخنهای شکسته در خواب، نشانه بیمار شدن و شکست خوردن در حرفه خود است.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
تنبل، سست اراده
فرهنگ گویش مازندرانی
خانه نوساز، جوان تازه ازدواج کرده، نوخانمان
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان اشکور تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی