نادان. بی عقل. (ناظم الاطباء). سفیه. بی معرفت. احمق. ابله. غیرعاقل. که خردمند نیست: اگر بر من این اژدهای بزرگ که خواند ورا ناخردمند گرگ. فردوسی. جوان و پیر که در بند مال و فرزندند نه عاقلند که طفلان ناخردمندند. امیرخسرو
نادان. بی عقل. (ناظم الاطباء). سفیه. بی معرفت. احمق. ابله. غیرعاقل. که خردمند نیست: اگر بر من این اژدهای بزرگ که خواند ورا ناخردمند گرگ. فردوسی. جوان و پیر که در بند مال و فرزندند نه عاقلند که طفلان ناخردمندند. امیرخسرو
بی فایده. بیهوده. بی حاصل. بی سود. بی اثر: بدان دشت چه گرگ و چه گوسفند چو باشند بیکار و ناسودمند. فردوسی. که گستهم و بندوی را کرده بند به زندان کشیدند ناسودمند. فردوسی. که ازبهر من دل نداری نژند نکوشی به فریاد ناسودمند. نظامی. - سخن (گفتار) ناسودمند: کزو برتن من نیاید گزند نگردد بگفتار ناسودمند. فردوسی. شنیدم سخن های ناسودمند دلم نیست ترسان ز بیم گزند. فردوسی. زمانی فرود آی و بگشای بند چه گوئی سخنهای ناسودمند. فردوسی. کرا در خرد رای باشد بلند نگوید سخنهای ناسودمند. نظامی. ، زیان بخش. موذی. آزاررساننده: بپرهیز ازآن مرد ناسودمند که خیزد از او درد و رنج و گزند. فردوسی. وگر زین بپیچی گزند آیدت همه کار ناسودمند آیدت. فردوسی. که اندر جهان چیست ناسودمند که آرد بدین پادشاهی گزند. فردوسی. ، پرزیان. پرآسیب. خطرناک: بدو گفت بهرام کاین گوسفند که آرد بدین جای ناسودمند. فردوسی. نترسد ز کردار چرخ بلند شود زندگانیش ناسودمند. فردوسی. که آمد ز برگ درخت بلند خروشی پر از هول و ناسودمند. فردوسی
بی فایده. بیهوده. بی حاصل. بی سود. بی اثر: بدان دشت چه گرگ و چه گوسفند چو باشند بیکار و ناسودمند. فردوسی. که گستهم و بندوی را کرده بند به زندان کشیدند ناسودمند. فردوسی. که ازبهر من دل نداری نژند نکوشی به فریاد ناسودمند. نظامی. - سخن (گفتار) ناسودمند: کزو برتن من نیاید گزند نگردد بگفتار ناسودمند. فردوسی. شنیدم سخن های ناسودمند دلم نیست ترسان ز بیم گزند. فردوسی. زمانی فرود آی و بگشای بند چه گوئی سخنهای ناسودمند. فردوسی. کرا در خرد رای باشد بلند نگوید سخنهای ناسودمند. نظامی. ، زیان بخش. موذی. آزاررساننده: بپرهیز ازآن مرد ناسودمند که خیزد از او درد و رنج و گزند. فردوسی. وگر زین بپیچی گزند آیدت همه کار ناسودمند آیدت. فردوسی. که اندر جهان چیست ناسودمند که آرد بدین پادشاهی گزند. فردوسی. ، پرزیان. پرآسیب. خطرناک: بدو گفت بهرام کاین گوسفند که آرد بدین جای ناسودمند. فردوسی. نترسد ز کردار چرخ بلند شود زندگانیش ناسودمند. فردوسی. که آمد ز برگ درخت بلند خروشی پر از هول و ناسودمند. فردوسی
زمین بائر. ناآباد. متروک. ویرانه: وگر نابرومند جائی بود وگر ملک بی پر و پائی بود. که ناکشته باشد به گرد جهان زمین فرومایگان و مهان. فردوسی. وگر نابرومند راهی بود وگر بر زمین گورگاهی بود. فردوسی. ، مقابل برومند. رجوع به برومند شود: بسان میوه دار نابرومند امید ما و تقصیر تو تا چند؟ نظامی
زمین بائر. ناآباد. متروک. ویرانه: وگر نابرومند جائی بود وگر ملک بی پر و پائی بود. که ناکشته باشد به گرد جهان زمین فرومایگان و مهان. فردوسی. وگر نابرومند راهی بود وگر بر زمین گورگاهی بود. فردوسی. ، مقابل برومند. رجوع به برومند شود: بسان میوه دار نابرومند امید ما و تقصیر تو تا چند؟ نظامی
صاحب پریشانی و افلاس. مفلس. پریشان. فقیر. بی برگ و نوا. (برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از مفلس و فقیر. (انجمن آرا). مفلس. بینوا. (شعوری). بی چیز. تهیدست. کوتاه دست: تو کوتاه دستی و نابودمند مزن دست بر شاخ سرو بلند. (همای و همایون)
صاحب پریشانی و افلاس. مفلس. پریشان. فقیر. بی برگ و نوا. (برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از مفلس و فقیر. (انجمن آرا). مفلس. بینوا. (شعوری). بی چیز. تهیدست. کوتاه دست: تو کوتاه دستی و نابودمند مزن دست بر شاخ سرو بلند. (همای و همایون)