کنایه از درمانده، بینوا، بیچاره آنچه یا آنکه وجود آن ضروری یا چاره ناپذیر است، موقعیتی که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو وجود دارد، لاعلاج، خوٰاهی نخوٰاهی، ناگزرد، ناگزیر، خوٰاه ناخوٰاه، چار و ناچار، لاجرم، به ضرورت، کام ناکام، ناکام و کام، لابد، ناگزران، به ناچار، ناگزر، خوٰاه و ناخوٰاه، لامحاله
کنایه از درمانده، بینوا، بیچاره آنچه یا آنکه وجود آن ضروری یا چاره ناپذیر است، موقعیتی که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو وجود دارد، لاعَلاج، خوٰاهی نَخوٰاهی، ناگُزَرد، ناگُزیر، خوٰاه ناخوٰاه، چار و ناچار، لاجَرَم، بِه ضَرورَت، کام ناکام، ناکام و کام، لابُد، ناگُزِران، بِه ناچار، ناگُزِر، خوٰاه و ناخوٰاه، لامَحالِه
ناهاری، غذای ظهر، کسی که چیزی نخورده باشد، گرسنه، ناشتا، برای مثال چو شیران ناهار و ما چون رمه / که از کوهسار اندر آرد دمه (فردوسی - ۳/۱۵۰) گرسنگی، برای مثال به کتف شانه برآورده زانو از ادبار / به چشم خانه فروبرده دیده از ناهار (عثمان مختاری - ۲۲۴) ناهار شکستن: کنایه از ناشتایی خوردن، رفع گرسنگی کردن
ناهاری، غذای ظهر، کسی که چیزی نخورده باشد، گرسنه، ناشتا، برای مِثال چو شیران ناهار و ما چون رمه / که از کوهسار اندر آرد دمه (فردوسی - ۳/۱۵۰) گرسنگی، برای مِثال به کتف شانه برآورده زانو از ادبار / به چشم خانه فروبرده دیده از ناهار (عثمان مختاری - ۲۲۴) ناهار شکستن: کنایه از ناشتایی خوردن، رفع گرسنگی کردن
آنچه شترو گاو و گوسفند و امثال آن خورده باشند و باز از معده به دهن آورند و بخایند و فروبرند. (از جهانگیری) (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). و آن را به عربی جرهگویند. (برهان قاطع). اصح آن نشخوار است. (حاشیۀ برهان چ معین) ، بقیۀ کاه و علفی که از دواب بازماند و آن را به عربی نشوار گویند. (از جهانگیری) (برهان قاطع). آنچه از کاه و علف که در آخور ستور بازماند و نخورند. (ناظم الاطباء). اصح آن نشخواراست. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به نشخوار شود
آنچه شترو گاو و گوسفند و امثال آن خورده باشند و باز از معده به دهن آورند و بخایند و فروبرند. (از جهانگیری) (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). و آن را به عربی جرهگویند. (برهان قاطع). اصح آن نشخوار است. (حاشیۀ برهان چ معین) ، بقیۀ کاه و علفی که از دواب بازماند و آن را به عربی نشوار گویند. (از جهانگیری) (برهان قاطع). آنچه از کاه و علف که در آخور ستور بازماند و نخورند. (ناظم الاطباء). اصح آن نشخواراست. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به نشخوار شود
از دهات دهستان گیسکان بخش برازجان شهرستان بوشهر است، درهیجده هزارگزی مشرق برازجان و در دامنۀ غربی کوه گیسکان واقع است، کوهستانی است و هوائی معتدل و مالاریاخیز دارد، سکنۀ آنجا 143 تن است و فارسی را به لهجۀ ترکی تکلم میکنند، آبش از چشمه و چاه است و محصولش غلات و بادام و شغل مردمش زراعت و قالی بافی است، راه فرعی دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7 ص 231)
از دهات دهستان گیسکان بخش برازجان شهرستان بوشهر است، درهیجده هزارگزی مشرق برازجان و در دامنۀ غربی کوه گیسکان واقع است، کوهستانی است و هوائی معتدل و مالاریاخیز دارد، سکنۀ آنجا 143 تن است و فارسی را به لهجۀ ترکی تکلم میکنند، آبش از چشمه و چاه است و محصولش غلات و بادام و شغل مردمش زراعت و قالی بافی است، راه فرعی دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7 ص 231)
نام پدر آزر و جدّ ابراهیم، مؤلف تاریخ گزیده آرد: لقب او خلیل اﷲ، نسبش ابراهیم بن آزر و هوتارخ بن ناخوربن ساروغ، (تاریخ گزیده ص 30)، صاحب تاریخ سیستان نام او را ناجورا آورده است، (تاریخ سیستان ص 43)، مؤلف حبیب السیر آرد: در تاریخ طبری مسطور است که نام پدر ابراهیم به عربی آزر بوده و به عبری و پهلوی تارخ و برخی را عقیده آنکه یکی از این دو اسم لقب او بود و پدر آزر به اتفاق مورخان ناخور نام داشت و به روایتی در میان ناخور و ارفخشدبن سام بن نوح علیه السلام پنج کس واسطه بوده اند و بعضی از مورخان کمتر از این گفته اند، (حبیب السیر ج 1 ص 43)، ابراهیم ... با برادرزادۀ خود لوطبن هارون و ساره بنت لومربن ناخور که دختر عمش بود ... به جانب شام رفتند، (حبیب السیر ج 1 ص 48)، و نیز رجوع به ناجور و ناجورا شود
نام پدر آزر و جدّ ابراهیم، مؤلف تاریخ گزیده آرد: لقب او خلیل اﷲ، نسبش ابراهیم بن آزر و هوتارخ بن ناخوربن ساروغ، (تاریخ گزیده ص 30)، صاحب تاریخ سیستان نام او را ناجورا آورده است، (تاریخ سیستان ص 43)، مؤلف حبیب السیر آرد: در تاریخ طبری مسطور است که نام پدر ابراهیم به عربی آزر بوده و به عبری و پهلوی تارخ و برخی را عقیده آنکه یکی از این دو اسم لقب او بود و پدر آزر به اتفاق مورخان ناخور نام داشت و به روایتی در میان ناخور و ارفخشدبن سام بن نوح علیه السلام پنج کس واسطه بوده اند و بعضی از مورخان کمتر از این گفته اند، (حبیب السیر ج 1 ص 43)، ابراهیم ... با برادرزادۀ خود لوطبن هارون و ساره بنت لومربن ناخور که دختر عمش بود ... به جانب شام رفتند، (حبیب السیر ج 1 ص 48)، و نیز رجوع به ناجور و ناجورا شود
تفسیر لابد است یعنی چیزی که لازم و واجب بود و بی آن میسر نشود، (برهان قاطع) (آنندراج)، برخلاف میل و رغبت، لاعلاج، لابد، مجبور، بالضروره، ناگزیر، واجب، لازم، (ناظم الاطباء)، لابد، هر آینه، (حفان)، چیزی که لازم و بی آن میسر نشود (؟) (شمس اللغات)، بدون چاره و مجبور، (فرهنگ نظام)، بناچار، لامحاله، لاعلاج، جبراً، قسراً، ناگزیر، لاجرم، اضطراراً، بالضروره، ضرورهً: اگر چه عذر بسی بودروزگار نبود چنانکه بود بناچار خویشتن بخشود، رودکی، برآرند در جنگ از تو دمار شوی کشته ناچار در کارزار، فردوسی، چنین گفت قیصر که اکنون سپاه فرستیم ناچار نزدیک شاه، فردوسی، به آغاز اگر کار خود ننگری به فرجام ناچارکیفر بری، فردوسی، چو خرج را بفزونتر ز دخل خویش کند ز زّر و سیم خزانه تهی شود ناچار، فرخی، اندر خوی او گر خللی بودی بی شک پنهان بنماندی و بگفتندی ناچار، فرخی، اگر این اخبار به مخالفان رسد ... چه حشمت ماند و جز درد و شغل دل نیفزاید و ناچار انهی میبایست کرد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394)، اگر العیاذباﷲ میان ما مکاشفتی بپای شود ناچار خونها ریزند، (تاریخ بیهقی)، اگر آنچه فرمان دادیم بزودی آن را امضا نباشد و بتعلل و مدافعتی مشغول شده آید ناچار ما را بازباید گشت، (تاریخ بیهقی)، خدایگان جهان عزم کرد همسر جزم که جزم باید ناچار عزم را رهبر، امیر معزی، ناچار بشکند همه دعوی جاهلان در موضعی که در کف عیسی بود عصا، عبدالواسع جبلی، بجان شاه که در نگذرانی از امروز که نگذرم ز سر این صداع ناچار است، خاقانی، چو می باید شدن زین دیر ناچار نشاط از غم به و شادی ز تیمار، نظامی، گرت با من خوش آمد آشنائی تو خود ناچار دنبال من آئی، نظامی، افسوس که ناچار همی باید مرد در محنت و تیمار همی بایدمرد، عطار، گر شود پر شاخ همچون خارپشت شیر خواهد گاو را ناچار کشت، مولوی، ای پادشاه سایه ز درویش وا مگیر ناچار خوشه چین بود آنجا که خرمن است، سعدی، ناچار هر که دل بغم روی دوست داد کارش بهم برآمده باشد چو موی دوست، سعدی، دلا گر دوستی داری بناچار بباید بردنت جور هزاران، سعدی، هر کرا جان برضای دل یاریست گرو صبر بر ترک تمنای خودش ناچار است، وحشی، بدان کش کارفرمائی بود کار سراغ کار کن امریست ناچار، وحشی، به شهوت قرب جسمانی است ناچار ندارد عشق با این کارها کار، وحشی، چو غیرت دامنت ناچار بگرفت برغم گل نشاید خار بگرفت، وصال، بگفت اکنون کزین صحرا بناچار بباید بار بربستن به یکبار، وصال، از آن بشاهد و ساقی و باده و مطرب شدم دچار که گفتند چار و ناچار است، مجذوب علیشاه، ، عاجز، (غیاث اللغات)، بی چاره، (انجمن آرای ناصری)، بی چاره، درمانده، عاجز، پریشان، بی یارو یاور، بی نوا، بی کس، مفلس، گدا، فقیر، خوار، ذلیل، (ناظم الاطباء)، رجوع به ناچاری شود
تفسیر لابد است یعنی چیزی که لازم و واجب بود و بی آن میسر نشود، (برهان قاطع) (آنندراج)، برخلاف میل و رغبت، لاعلاج، لابد، مجبور، بالضروره، ناگزیر، واجب، لازم، (ناظم الاطباء)، لابد، هر آینه، (حفان)، چیزی که لازم و بی آن میسر نشود (؟) (شمس اللغات)، بدون چاره و مجبور، (فرهنگ نظام)، بناچار، لامحاله، لاعلاج، جبراً، قسراً، ناگزیر، لاجرم، اضطراراً، بالضروره، ضرورهً: اگر چه عذر بسی بودروزگار نبود چنانکه بود بناچار خویشتن بخشود، رودکی، برآرند در جنگ از تو دمار شوی کشته ناچار در کارزار، فردوسی، چنین گفت قیصر که اکنون سپاه فرستیم ناچار نزدیک شاه، فردوسی، به آغاز اگر کار خود ننگری به فرجام ناچارکیفر بری، فردوسی، چو خرج را بفزونتر ز دخل خویش کند ز زّر و سیم خزانه تهی شود ناچار، فرخی، اندر خوی او گر خللی بودی بی شک پنهان بنماندی و بگفتندی ناچار، فرخی، اگر این اخبار به مخالفان رسد ... چه حشمت ماند و جز درد و شغل دل نیفزاید و ناچار انهی میبایست کرد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394)، اگر العیاذباﷲ میان ما مکاشفتی بپای شود ناچار خونها ریزند، (تاریخ بیهقی)، اگر آنچه فرمان دادیم بزودی آن را امضا نباشد و بتعلل و مدافعتی مشغول شده آید ناچار ما را بازباید گشت، (تاریخ بیهقی)، خدایگان جهان عزم کرد همسر جزم که جزم باید ناچار عزم را رهبر، امیر معزی، ناچار بشکند همه دعوی جاهلان در موضعی که در کف عیسی بود عصا، عبدالواسع جبلی، بجان شاه که در نگذرانی از امروز که نگذرم ز سر این صداع ناچار است، خاقانی، چو می باید شدن زین دیر ناچار نشاط از غم به و شادی ز تیمار، نظامی، گرت با من خوش آمد آشنائی تو خود ناچار دنبال من آئی، نظامی، افسوس که ناچار همی باید مرد در محنت و تیمار همی بایدمرد، عطار، گر شود پر شاخ همچون خارپشت شیر خواهد گاو را ناچار کشت، مولوی، ای پادشاه سایه ز درویش وا مگیر ناچار خوشه چین بود آنجا که خرمن است، سعدی، ناچار هر که دل بغم روی دوست داد کارش بهم برآمده باشد چو موی دوست، سعدی، دلا گر دوستی داری بناچار بباید بردنت جور هزاران، سعدی، هر کرا جان برضای دل یاریست گرو صبر بر ترک تمنای خودش ناچار است، وحشی، بدان کش کارفرمائی بود کار سراغ کار کن امریست ناچار، وحشی، به شهوت قرب جسمانی است ناچار ندارد عشق با این کارها کار، وحشی، چو غیرت دامنت ناچار بگرفت برغم گل نشاید خار بگرفت، وصال، بگفت اکنون کزین صحرا بناچار بباید بار بربستن به یکبار، وصال، از آن بشاهد و ساقی و باده و مطرب شدم دچار که گفتند چار و ناچار است، مجذوب علیشاه، ، عاجز، (غیاث اللغات)، بی چاره، (انجمن آرای ناصری)، بی چاره، درمانده، عاجز، پریشان، بی یارو یاور، بی نوا، بی کس، مفلس، گدا، فقیر، خوار، ذلیل، (ناظم الاطباء)، رجوع به ناچاری شود
مفلس، محتاج، (آنندراج)، مفلس، مقروض، پریشانحال، گدا، بی نوا، تهیدست، فقیر، مسکین، آن که دارای مال و دولت نباشد، (ناظم الاطباء)، فقیر، بی نوا، (فرهنگ نظام)، ارزانی، ندار، مقابل دارا، زمین دار و کشاورز فقیر و بی بضاعت، (ناظم الاطباء)
مفلس، محتاج، (آنندراج)، مفلس، مقروض، پریشانحال، گدا، بی نوا، تهیدست، فقیر، مسکین، آن که دارای مال و دولت نباشد، (ناظم الاطباء)، فقیر، بی نوا، (فرهنگ نظام)، ارزانی، ندار، مقابل دارا، زمین دار و کشاورز فقیر و بی بضاعت، (ناظم الاطباء)