جدول جو
جدول جو

معنی نابوت - جستجوی لغت در جدول جو

نابوت
در قاموس کتاب مقدس آمده است: نابوت (به معنی میوه ها) مرد اسرائیلی بود از یزرعیل، که وی را در پهلوی قصر آحاب پادشاه تاکستانی بود پادشاه را رغبت بدان تاکستان افتاده خواست که آن را بخرد و یا اینکه تاکستان بهتری به نابوت داده معاوضه نماید، اما نابوت از این مطلب ابا و امتناع نموده نخواست که تاکستان را بفروشد، علیهذا این مطلب اسباب حزن و اندوه آحاب گشته بر بستر خود خوابیده، خوراک نخورد و چون ایزابل زوجه آحاب مطلع گشت حیله ای اندیشیده نابوت را به تهمت کفر بر خدا و پادشاه متهم ساخت، نابوت را سنگسار کردند، و آحاب تاکستان را متصرف گردید و چون این خبر گوشزد ایلیای نبی گشت از انتقامی که خدای تعالی عنقریب از آحاب و ایزابل خواهد کشید نبوت فرمود، (از قاموس کتاب مقدس ص 863)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نبوت
تصویر نبوت
(پسرانه)
رسالت، پیامبری، مبعوث بودن کسی از سوی خداوند به راهنمایی مردم، یکی از سه اصل اعتقادی مسلمانان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نابود
تصویر نابود
نیست شده، از میان رفته، ناپیدا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تابوت
تصویر تابوت
صندوق چوبی دراز که مرده را در آن می گذارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناسوت
تصویر ناسوت
طبیعت و سرشت انسان، عالم اجسام، عالم طبیعی و مادی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نبوت
تصویر نبوت
پیغمبری، پیمبری، خبر دادن از غیب یا از آینده به الهام خداوند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نابت
تصویر نابت
نورسته، نونهال، تازه روییده، تازه سبزشده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نبوت
تصویر نبوت
نفرت داشتن، نفرت طبع از چیزی و نپذیرفتن آن
کند شدن شمشیر، کارگر نشدن شمشیر
کم شدن بینایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابوت
تصویر ابوت
پدری، کنایه از اصل و نژاد
فرهنگ فارسی عمید
مشتق ازناس، (مفاتیح)، مرکب از: ’ناس’ + ’و’ + ’ت’ مثل ملکوت، (از المنجد)، عالم اجسام که دنیا و این جهان باشد، (آنندراج) (غیاث اللغات)، عالم طبیعت و اجسام و جسمانیات و زمان و زمانیات را عالم ناسوت می نامند و عالم ملک و شهادت هم گویند، (فرهنگ اصطلاحات فلسفی از اسفار)، عالم سفلی، عالم خلق، عالم شهادت، جهان ماده، جهان نمود:
گشایم راز لاهوت از تفرد
نمایم ساز ناسوت از هیولا،
خاقانی،
محرم ناسوت ما لاهوت باد
آفرین بر دست و بر بازوت باد،
مولوی،
- عالم ناسوت، مقابل عالم جبروت و عالم لاهوت و عالم ملکوت،
، انسان، (تاج العروس)، سرشت مردمی، (از المنجد)، انسانیت، انسانی طبع، مردمی خوی، (ناظم الاطباء)، طبیعت انسانیه، مجازاً، شریعت و عبادت ظاهری، (غیاث اللغات) (آنندراج)، خیال، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(سُ خَ)
پدری. پدر شدن.
لغت نامه دهخدا
(سُ خَ خوا / خا)
سخت گرم شدن روز. سخت گرم شدن هوا، غذا دادن. پروردن
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان هیدوج بخش سوران شهرستان سراوان، در 39 هزارگزی جنوب سوران و 8 هزارگزی راه سوران به ایرافشان واقع است و30 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
به معنی عقل است و آن قوتی باشد که تمیز میان نیک و بد و خیر و شر به او حاصل می شود. (برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). ظاهراً برساختۀفرقۀ آذرکیوان است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
مؤلف قاموس کتاب مقدس آرد: نایوت (بمعنی مسکن ها ، موضعی است در نزدیکی رامه که مسکن سموئیل نبی بود، و بعضی را گمان چنان است که مسکن پسران پیغمبرانی بود که سموئیل ایشان را تعلیم میداد. (از قاموس کتاب مقدس ص 870)
لغت نامه دهخدا
معدوم، (آنندراج) (برهان) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام)، ناپیدا، نیست، آنکه هرگز موجود نمی شود، (ناظم الاطباء)، فانی، (نظام)، مفلس، نابودمند، (آنندراج) (انجمن آرا) (از شعوری)، مفلس، پریشان شده، (برهان)، نادار، (ناظم الاطباء)، تهیدست، رجوع به نابودمند شود،
عدم، (شعوری)، مقابل بود به معنی وجود و هستی، نابودن، نیستی:
مر ورا فرد و ممتحن بگذاشت
بود و نابود او یکی انگاشت،
سنائی،
از حادثات در صف آن صوفیان گریز
کز بود غمگنند و ز نابود شادمان،
خاقانی،
،
کار نکرده و مجازاً به معنی بهتان: گفت حاشا موسی مبراست از آنچه اینان میگویند و قارون مرا به زر فریفته به من آموخت که این نابود در حق موسی بگوی، (قصص الانبیاء نسخۀ خطی)، نابودن، فقر، تهیدستی، ناداری، افلاس، بی چیزی، بینوائی:
چنان دارم که در نابود و در بود
چنان باشم کزو باشی تو خشنود،
نظامی،
بود و نابود جهانم نکند رنجه روان
فارغ آمد دلم از قید وجود و عدمش،
؟
، ویران شده، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ وَ)
نه بوقت. نه بهنگام. نابهنگام. بی موقع. بی مناسبت. نامناسب، بیجا. نه بجای خود. بیمورد. نابجا
لغت نامه دهخدا
(اُ بُوْ وَ)
جمع واژۀ اب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
صندوق چوبی، صندوق مرده، (غیاث اللغات)، ظرف صندوق مانند که میت را در آن گذاشته به قبرستان برند، (فرهنگ نظام)، صندوق جنازه و آنچه در تربت میدارند، (آنندراج)، صندوق چوبی برای مرده (از المنجد)، صندوق، اصله تابو سکنت الواد فانقلبت هاء التانیث تاء ولغه الانصار التابوه بالهاء (منتهی الارب)، صندوقی که مرده را در آن نهند، ظرفی چوبین که مرده را با آن به گورستان برند، صندوق چوبی یا فلزی که جسد مرده را در آن گذارند و سپس روی آنرا می پوشانند، ج، توابیت، (مهذب الاسماء) :
تراشید تابوتش ازعود خام
برو بر زده بند زرین ستام،
فردوسی،
بپوشید بازش بدیبای زرد
سرتنگ تابوت را سخت کرد،
فردوسی،
ز تیماراو بد دلش بر دو نیم
یکی تنگ تابوت کردش ز سیم،
فردوسی،
بتابوت زرینش اندر نهاد
تو گفتی زریر از بنه خود نزاد،
فردوسی،
تراتنگ تابوت بهر است و بس
خورد رنج تو ناسزاوار کس،
فردوسی،
سقف گفت ما بندگان توایم
نیایش کن پاک جان توایم
که این دخمه پر لاله باغ تو باد
کفن دشت شادی و راغ تو باد
بگفتند و تابوت برداشتند
ز هامون سوی دخمه بگذاشتند،
فردوسی،
روانت گر از آز فرتوت نیست
نشست تو جز تنگ تابوت نیست،
فردوسی،
نخست آنکه تابوت زرین کنید
کفن بر تنم عنبر آگین کنید،
فردوسی،
برومش فرستاد شاپور شاه
بتابوت و از مشک بر سر کلاه،
فردوسی،
سر نیزه و گرز خم داده بود
همه دشت پرکشته افتاده بود
بسی کوفته زیر نعل اندرون
کفن سینۀ شیر و تابوت خون،
فردوسی،
نه تابوت یابم نه گور و کفن
نه بر من بگرید کسی زانجمن،
فردوسی،
پشوتن همی رفت گریان براه
پس و پشت تابوت و اسپ سیاه،
فردوسی،
خروشان بزاری و دل سوگوار
یکی زر تابوتش اندر کنار،
فردوسی،
خروشی بزاری و دل سوگوار
یکی سیم تابوتش اندر کنار،
فردوسی،
بتابوت زر اندرون پرنیان
نهاده سر ایرج اندرمیان،
فردوسی،
ز تابوت زر تخته برداشتند
که گفتار او خیره پنداشتند،
فردوسی،
ز تابوت چون پرنیان برکشید
سر ایرج آمد بریده پدید،
فردوسی،
کنون چون زمان وی اندر گذشت
سرگاه اوچوب تابوت گشت،
فردوسی،
که بهر تو این آمد از رنج تو
یکی تنگ تابوت شد گنج تو،
فردوسی،
خروشی بر آمد از آن سوگوار
یکی زر تابوتش اندر کنار،
فردوسی،
تو رنجی و آسان دگر کس خورد
سوی گور و تابوت تو ننگرد،
فردوسی،
همی آرزو گاه و شهر آمدش
یکی تنگ تابوت بهر آمدش،
فردوسی،
سپه پیش تابوت می راندند
بزرگان بسر خاک بفشاندند،
فردوسی،
چو تابوت را دید دستان سام
فرود آمد از اسب زرین لگام،
فردوسی،
سر تنگ تابوت کردند سخت
شد آن سایه گستر دلاور درخت،
فردوسی،
چون جای دگر نهاد می باید رخت
نزدیک خردمند چه تابوت و چه تخت،
عنصری،
چون خوارزمشاه فرمان یافت ممکن نشد تابوت و جز آن ساختن، (تاریخ بیهقی)، گفتند شما بشستن وتابوت ساختن مشغول شوید، (تاریخ بیهقی)،
تنت گور است و پا لحد و دلت تابوت و جان مرده
فراغت روضۀ خرم مشقت دوزخ یزدان،
ناصرخسرو،
گر رسیدی دست غسلش ز آب حیوان دادمی
بلکه چون اسکندرش تابوت زرفرمودمی،
خاقانی،
سرتابوت بازگیر و ببین
که چه رنگ است آنچه پیکر اوست،
خاقانی،
بگذاریم زر چهرۀ خاقانی را
حلی آریم و بتابوت پسر بربندیم،
خاقانی،
پای تابوت تو چون تیغ بزر درگیرم
سرخاک تو چو افسر بگهر در گیرم،
خاقانی،
تابوت او چه عکس فکنده ست بر شما
کز اشک رخ چو تختۀ او غرق زیورید،
خاقانی،
تابوت او که چارفلک بر کتف برند
بر چار سوی مهلکه یکره بر آورید،
خاقانی،
آنچه مادر بر سر تابوت اسکندر نکرد
من بزاری بر سر تابوت او بنمودمی،
خاقانی،
این توانید که مادر بفراق پسر است
پیش مادر سر تابوت پسر بگشایید،
خاقانی،
پیش کان گوهر تابنده بتابوت کنید
تاب دیده بدو یاقوت و درر باز دهید،
خاقانی،
سر تابوت مرا باز گشائید همه
خود ببینید و بدشمن بنمائید همه،
خاقانی،
سرتابوت شاهان را اگر در گور بگشایند
فتاده در یکی کنجی دوپاره استخوان بینی،
خاقانی،
خاک تب آرنده به تابوت بخش
آتش تابنده به یاقوت بخش،
نظامی،
که آن ناجوانمردبرگشته بخت
که تابوت بینم منش جای تخت،
سعدی (بوستان)،
اولش مهد و آخرش تابوت
در میان جستجوی خرقه و قوت،
اوحدی،
کفن بیاور و تابوت جامه نیلی کن
که روزگار طبیب است و عافیت بیمار،
عرفی،
- امثال:
تو کی مردی ما تابوت حاضر نکردیم، جایی که در آن بقایای اجساد پاکان و اولیأاﷲرا در آن نگاهداری کنند، (دزی ج 1 ص 138)، گویا ظرفی چوبین که بدان خاک و خشت و جز آن میکشیده اند:
کنون کنده و سوخته خانه هاشان
همه باز برده به تابوت و زنبر،
دقیقی،
، ساختمان کوچک و مستطیل چوبین که برسقف گوری سازند، (دزی ج 1 ص 138)، (عربی مستحدث) نوعی ماشین آبی، (دزی ج 1 ص 138)، صندوقی که موسی علیه السلام چون حرب کردی آنرا پیش داشتی، (ترجمان علامۀ جرجانی)، آنچه یهودان تورات در آن نهند، (السامی فی الاسامی)، آن جای که تورات در آن نهند، رجوع به تابوت عهد شود، صندوقی که حق تعالی به آدم فرستاد و در آن صورت انبیاء علیهم السلام بود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نابت
تصویر نابت
رویاننده، روینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تابوت
تصویر تابوت
صندوقی دراز که مرده را در آن گذارند و به گورستان برند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابوقت
تصویر نابوقت
نابهنگام، بیموقع، بیجا، نابجا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبوت
تصویر نبوت
خبر دادن از جانب خدا به وحی به الهام، پیغامبری، رسالت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابود
تصویر نابود
معدوم، فانی، ناپیدا، نیست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناسوت
تصویر ناسوت
عالم اجسام که دنیا و این جهان باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابوت
تصویر ابوت
پدری، پدریگری، پرورش پروریدن پدری پدر شدن، غذا دادن پروردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تابوت
تصویر تابوت
صندوق فلزی یا چوبی که مرده را در آن گذارند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نابود
تصویر نابود
از بین رفته، نیست شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابوت
تصویر ابوت
((اُ بُ وَّ))
پدری، پدر شدن، پدر بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نبوت
تصویر نبوت
((نَ بُ وَّ))
پیامبری، رسالت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نبوت
تصویر نبوت
((نَ وَ))
نفرت کردن، دوری کردن، نفرت، اعراض
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناسوت
تصویر ناسوت
طبیعت، عالم مادی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نابود
تصویر نابود
منهدم
فرهنگ واژه فارسی سره
عماری، رونده، جنازه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پایمال، تلف، زایل، محو، مضمحل، معدوم، منهدم، نسخ، نیست، هدر، هلاک، هیچ
متضاد: هست
فرهنگ واژه مترادف متضاد