جدول جو
جدول جو

معنی نابضه - جستجوی لغت در جدول جو

نابضه
(بِ ضَ)
تأنیث نابض
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ناهضه
تصویر ناهضه
برادران و نزدیکان و نوکران مرد که برای او قیام کنند، ناهضه الرجل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نابغه
تصویر نابغه
کسی که دارای هوش و استعداد فوق العاده باشد، بزرگ و عظیم الشان، فصیح
فرهنگ فارسی عمید
(بِ غَ)
مرد بزرگ شأن. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد بزرگ مرتبه. (ناظم الاطباء). مرد عظیم الشان. (المنجد) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) ، مجید. فصیح. (المنجد). شاعر غراء. (آنندراج). شاعری که از شعر ارثی نداشته باشد و شعر نیکو گوید. (ناظم الاطباء). آن که شعر نیکو گوید و پدران او شاعر نبوده اند. شاعری خوشگوی که از خانوادۀ شعرا نباشد. (یادداشت مؤلف) ، کلمه ای که فصاحت آن آشکار است. (اقرب الموارد) (المنجد) ، جلد. زیرک. عاقل. (زمخشری). داهیه. ج، نوابغ
لغت نامه دهخدا
(بِ)
خشم. (منتهی الارب) (آنندراج). غضب. (ناظم الاطباء) (المنجد). نبض نابضه، هاج غضبه. (المنجد) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
رگ جنبنده. (ناظم الاطباء) : بستن اطراف دست و شیشه برساقها نهادن و رگ صافن و نابض زدن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، جنبنده. متحرک: عرق غیرت او نابض شد و قوت حمیت او در اهتزاز آمد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 132) ، اندازنده. تیرانداز. (ناظم الاطباء). رامی. (المنجد) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بِهْ)
شریف. (اقرب الموارد). نام آور و گرامی. (منتهی الارب). ج، نبه . (آنندراج). بزرگوار. مشهوربه بزرگی. بلندنام. نبیه. نبه، امر نابه، کار بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج). النابه من الامور، العظیم الجلیل. (معجم متن اللغه) ، هوشیار و زیرک. (المنجد). ج، نبهاء، شراب خالص. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(اُ ضَ)
آبی است بنی عنبر یا طی را بر ده میلی مدینه و بدانجا نخلستان است
لغت نامه دهخدا
(هَِ ضَ)
تأنیث ناهض. رجوع به ناهض شود، ناهضهالرجل، برادران پدری مرد که با وی قیام نمایند و کسانی که بجهت وی غضب کنند بر کسی و قیام نمایند به کار وی. (منتهی الارب) (آنندراج). اقوام شخص و برادران ابی او که با او نهضت کنند و به حمایت وی خشمگین شوند یا به خدمت او برخیزند. (از معجم متن اللغه) : ما لفلان ناهضه، یعنی فلان خدمتکارانی که به کارهای وی رسیدگی کنند ندارد. (ناظم الاطباء). ج، نواهض
لغت نامه دهخدا
(بِ تَ)
مؤنث نابت. (اقرب الموارد) ، جوان نوخاسته از شتران و فرزندان. (منتهی الارب) (آنندراج) (المنجد). نوخاسته از فرزندان خواه پسر باشد و یا دختر یعنی فرزندانی که از حد کودکی تجاوز کرده و هنوز ناآزموده در کار باشند. و نیز نوخاسته از شتران. (ناظم الاطباء). ج، نوابت
لغت نامه دهخدا
(بِ جَ)
بلا. رنج. (منتهی الارب) (آنندراج). سختی. (آنندراج). داهیه. (المنجد) (اقرب الموارد) ، طعامی است که در جاهلیت پشم شتر را در شیر انداخته بشورانیدندی. (منتهی الارب) (آنندراج). طعامی مر تازیان را در جاهلیت که از شیر و پشم شتر می ساختند. (ناظم الاطباء). طعام جاهلی کان یخاض الوبر باللبن فیجدح. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بِ خَ)
سخنگوی. (منتهی الارب) (آنندراج). متکلم. (المنجد) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، بزرگ منش. (منتهی الارب) (آنندراج). متکبر. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، زمین دوردست. (منتهی الارب) (المنجد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). ج، نوابخ
لغت نامه دهخدا
(بِ عَ)
تأنیث نابع است. رجوع به نابع شود
لغت نامه دهخدا
(بِ غَ)
بنت عبدالله. مادر عمرو بن عاص است. زن آوازخوان بدنامی بود. ابوالفرج اصفهانی آورده است: زنی از شیعیان علی به عمروعاص هنگام خطبه خواندن اعتراضی کرد و عمروعاص به او پرخاش کرد که: ’بس کن ای پیرزن گمراه، سخنت را کوتاه کن که عقلت کم است’ و زن در جوابش گفت ’فقط تو حرف بزن ای پسر نابغه ای کسی که مادرت آوازخوان مشهور مکه بود و مزدور دیگران ! تو، که پنج نفر از قریش ادعای پدریت را داشتند وهرکدام تو را از پشت خود میدانستند و چون از مادرت پرسیدند گفت ببینید به کدامیک ازینان شباهتش بیشتر است و چون به عاص بن وائل شبیه تر بودی ترا به او بستند’. (از اغانی ج 1 ص 342)
لغت نامه دهخدا
(بِ کَ)
مؤنث نابک: ارض نابکه. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(بِ گَهْ)
نابگاه. رجوع به نابگاه شود
لغت نامه دهخدا
(بِ ضَ)
تأنیث قابض، عضلات قابضه، عضلاتی باشد که سینه را و اندامهای دم زدن را فراز هم آرد تا هوای گرم گشته و دودناک شده را که از حرارت دل سوخته بیرون کند و عضله های قابضه هشت عضله است، از هر سوی چهار عضله. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(نَ ضَ)
یک جنبش رگ. (ناظم الاطباء). یقال: ’رأیت ومضه برق کنبضه عرق’. رجوع به نبض شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
تأنیث نابی است. (المنجد). رجوع به نابی شود، کمان که از زه دور و دروا باشد. (منتهی الارب). القوس اللتی نبت عن وترها و تجافت. (معجم متن اللغه) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). کانت متباعده عن وترها. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ناهضه
تصویر ناهضه
مونث ناهض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابته
تصویر نابته
مونث نابت و: جوان نوخاسته نابرنا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابخه
تصویر نابخه
سخنور، زمین دور دست
فرهنگ لغت هوشیار
فرشته همراه فرشته ای که با آدم به زمین آمد، بی دست و پا ناتوان، پره بینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابه
تصویر نابه
نام آور، گرامی، هوشیار زیرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابض
تصویر نابض
خشم، پی (عصب)، تیرانداز
فرهنگ لغت هوشیار
مرد بزرگ شان، فصیح، مرد بزرگ مرتبه، کسی که دارای هوش و استعداد فوق العاده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابگه
تصویر نابگه
نابگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابیه
تصویر نابیه
مونث نابی و پرت و پلا سخن چرند
فرهنگ لغت هوشیار
مونث قابض مونث قابض. یا عضلات قابضه. عضلاتی باشد که سینه و اندامهای دم زدن را فراز هم آورد تا هوای گرم گشته و دودناک شده را - از حرارت دل سوخته - بیرون کند و عضله های قابضه هشت است از هر سوی عضله چهار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابده
تصویر نابده
نابوده: خاقانی رازبان حالت ازنابده ترجمان ببینم. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابغه
تصویر نابغه
((بِ غ))
بزرگ، بزرگوار، کسی که دارای هوش و استعداد فوق العاده باشد، جمع نوابغ
فرهنگ فارسی معین
پراستعداد، پرنبوغ، ذکی، هوشمند
متضاد: منگل
فرهنگ واژه مترادف متضاد