نستدن. نستاندن. نگرفتن. نپذیرفتن. مقابل ستدن: چندانکه مروتست در دادن در ناستدن هزار چندانست. انوری. قدرت بخشش اگر نیست مرا باکی نیست قدرت ناستدن هست و ﷲ الحمد. انوری
نستدن. نستاندن. نگرفتن. نپذیرفتن. مقابل ستدن: چندانکه مروتست در دادن در ناستدن هزار چندانست. انوری. قدرت بخشش اگر نیست مرا باکی نیست قدرت ناستدن هست و ﷲ الحمد. انوری
هر چیز که دست زده و دست خورده نشده باشد. (برهان قاطع). که دست فرسوده نشده باشد. (آنندراج) (انجمن آرا). که دست خورده نشده باشد. (ناظم الاطباء). سوده نشده. (فرهنگ نظام) : اسیران و آن خواسته هر چه بود همیداشت اندر هری نابسود. فردوسی. یکی گوهرپاک بد (یوسف در هفت سالگی) نابسود که بد دیدنش خلق را جمله سود. شمسی (یوسف و زلیخا ص 135). ، هر چیز که آن نو باشد. (برهان قاطع). چیز نو. (آنندراج) (انجمن آرا). استعمال نشده. (فرهنگ نظام) .جامۀ نابسود، جامه ای که پوشیده و استعمال نشده باشد و نو باشد: ز دیبا و از جامۀ نابسود که آن را کران و شماره نبود. فردوسی. بخورد (کیخسرو) و بیاسود و یکهفته بود دوم هفته با جامۀ نابسود. بیامد خروشان به آتشکده... فردوسی. بجست اندرآن دشت چیزی که بود ز سیم و زر و جامۀ نابسود. فردوسی. هزار از بلورین طبق نابسود که هریک برنگ آب افسرده بود. اسدی. ، سائیده نشده. سوده نشده. (فرهنگ نظام) (فرهنگ لغات شاهنامه). نتراشیده. که تراش نخورده باشد. نساییده: زمرد بر او چارصد پاره بود بسبزی چو قوس قزح نابسود. فردوسی. دگر ایزدی هرچه بایست بود یکی سرخ یاقوت بد نابسود. فردوسی. چنان دان که برد یمانی که بود همان موزه از گوهر نابسود. فردوسی. سپهبدپذیرفت از او هر چه بود ز دینار و از گوهر نابسود. فردوسی. کنار یکی پر ز یاقوت بود یکی را پر از گوهر نابسود. فردوسی. شراعی که از پرّ سیمرغ بود بدادش پر از گوهر نابسود. اسدی. ، ناسفته. سوراخ نشده. نسفته: نخستین ز گوهر یکی سفته بود یکی نیم سفته دگر نابسود. فردوسی. چهل درّ دیگر همه نابسود که هریک مه از خایۀ باز بود. اسدی
هر چیز که دست زده و دست خورده نشده باشد. (برهان قاطع). که دست فرسوده نشده باشد. (آنندراج) (انجمن آرا). که دست خورده نشده باشد. (ناظم الاطباء). سوده نشده. (فرهنگ نظام) : اسیران و آن خواسته هر چه بود همیداشت اندر هری نابسود. فردوسی. یکی گوهرپاک بد (یوسف در هفت سالگی) نابسود که بد دیدنش خلق را جمله سود. شمسی (یوسف و زلیخا ص 135). ، هر چیز که آن نو باشد. (برهان قاطع). چیز نو. (آنندراج) (انجمن آرا). استعمال نشده. (فرهنگ نظام) .جامۀ نابسود، جامه ای که پوشیده و استعمال نشده باشد و نو باشد: ز دیبا و از جامۀ نابسود که آن را کران و شماره نبود. فردوسی. بخورد (کیخسرو) و بیاسود و یکهفته بود دوم هفته با جامۀ نابسود. بیامد خروشان به آتشکده... فردوسی. بجست اندرآن دشت چیزی که بود ز سیم و زر و جامۀ نابسود. فردوسی. هزار از بلورین طبق نابسود که هریک برنگ آب افسرده بود. اسدی. ، سائیده نشده. سوده نشده. (فرهنگ نظام) (فرهنگ لغات شاهنامه). نتراشیده. که تراش نخورده باشد. نساییده: زمرد بر او چارصد پاره بود بسبزی چو قوس قزح نابسود. فردوسی. دگر ایزدی هرچه بایست بود یکی سرخ یاقوت بد نابسود. فردوسی. چنان دان که برد یمانی که بود همان موزه از گوهر نابسود. فردوسی. سپهبدپذیرفت از او هر چه بود ز دینار و از گوهر نابسود. فردوسی. کنار یکی پر ز یاقوت بود یکی را پر از گوهر نابسود. فردوسی. شراعی که از پَرّ سیمرغ بود بدادش پر از گوهر نابسود. اسدی. ، ناسفته. سوراخ نشده. نسفته: نخستین ز گوهر یکی سفته بود یکی نیم سفته دگر نابسود. فردوسی. چهل درّ دیگر همه نابسود که هریک مه از خایۀ باز بود. اسدی
نیستی. عدم. نبودن. مقابل بودن به معنی وجود: مرا ارادت نابودن و بدن نرسید که بودمی به مراد خود از دگر کردار. ناصرخسرو. نابودن خود بدیدۀ عقل ببین آنگه اگرت کری کند غم میخور. کمال اسماعیل
نیستی. عدم. نبودن. مقابل بودن به معنی وجود: مرا ارادت نابودن و بدن نرسید که بودمی به مراد خود از دگر کردار. ناصرخسرو. نابودن خود بدیدۀ عقل ببین آنگه اگرت کری کند غم میخور. کمال اسماعیل
ناسفته. سوراخ نشده. نابسود: سخن گفت ناگفته چون گوهر است کجا نابسوده به بند اندر است. فردوسی. ور گهر تاج نابسوده شد از بحر بحر گهرزای تاجدار بماناد. خاقانی. ، نو. غیرمستعمل. مقابل کهنه: بیامد ابر تخت شاهی نشست یکی جامۀ نابسوده به دست. فردوسی. ، نتراشیده. نسائیده. که تراش نخورده باشد: چشمم به وی افتاد و برنهادم دل بر گهری سرخ نابسوده. خسروانی. برو بافته شفشۀ سیم و زر بشفشه درون نابسوده گهر. فردوسی. دگر که نام نکو یافته ست و نام نکو نکوتر از گهر نابسوده صد خروار. فرخی. بودند دو لعل نابسوده در درج وفا بمهر بوده. نظامی. ، لمس نشده. دست نخورده. بکر: یکی سرو بد نابسوده سرش چو با شاخ شدرستم آمد برش. فردوسی. تو گنجی سر بمهری نابسوده بد و نیک جهان ناآزموده. نظامی
ناسفته. سوراخ نشده. نابسود: سخن گفت ناگفته چون گوهر است کجا نابسوده به بند اندر است. فردوسی. ور گهر تاج نابسوده شد از بحر بحر گهرزای تاجدار بماناد. خاقانی. ، نو. غیرمستعمل. مقابل کهنه: بیامد ابر تخت شاهی نشست یکی جامۀ نابسوده به دست. فردوسی. ، نتراشیده. نسائیده. که تراش نخورده باشد: چشمم به وی افتاد و برنهادم دل بر گهری سرخ نابسوده. خسروانی. برو بافته شفشۀ سیم و زر بشفشه درون نابسوده گهر. فردوسی. دگر که نام نکو یافته ست و نام نکو نکوتر از گهر نابسوده صد خروار. فرخی. بودند دو لعل نابسوده در درج وفا بمهر بوده. نظامی. ، لمس نشده. دست نخورده. بکر: یکی سرو بد نابسوده سرش چو با شاخ شدرستم آمد برش. فردوسی. تو گنجی سر بمهری نابسوده بد و نیک جهان ناآزموده. نظامی
دست نخورده: اسیران وآن خواسته هرچه بود همیداشت اندرهری نابسود. (شا)، استعمال ناشده نو: (به هیشوی داد آن دگر هر چه بود زدینار و زجامه نابسود. (شا)، سوده نشده نتراشیده: دگر ایزدی هر چه بایست بود یکی سرخ یاقوت بد نابسود. (شا) مقابل بسوده
دست نخورده: اسیران وآن خواسته هرچه بود همیداشت اندرهری نابسود. (شا)، استعمال ناشده نو: (به هیشوی داد آن دگر هر چه بود زدینار و زجامه نابسود. (شا)، سوده نشده نتراشیده: دگر ایزدی هر چه بایست بود یکی سرخ یاقوت بد نابسود. (شا) مقابل بسوده