جدول جو
جدول جو

معنی میوپ - جستجوی لغت در جدول جو

میوپ
نزدیک بین، آنکه به واسطۀ ضعف چشم دور را به خوبی نبیند، میوپ
تصویری از میوپ
تصویر میوپ
فرهنگ فارسی عمید
میوپ
فرانسوی نزدیک بین کسی که بواسطه ضعف چشم نزدیک بین باشد نزدیک بین. توضیح احتراز از استعمال این کلمه بیگانه اولی است
فرهنگ لغت هوشیار
میوپ
نزدیک بین
متضاد: دوربین، آستیگمات
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از میوه
تصویر میوه
تخمدان بارور شده و رسیدۀ گل که دانه ها را در بر می گیرد، به ویژه درصورتی که دارای گوشته باشد، بار، بر، ثمر
میوۀ دل: کنایه از فرزند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
جمع واژۀ میل. خواهش ها و آرزوها. رجوع به میل شود
جمع واژۀ میل. نشانه های مسافت
لغت نامه دهخدا
(مَ مو / مِ مو)
شعر و موی. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). به معنی موی باشد که عربان شعر خوانند. (برهان) (آنندراج). موی را گویند. (فرهنگ جهانگیری) :
دست تو شل به، دو گوش تو کر
دو چشم تو بی نور و پرمیو به.
پوربهای جامی (از فرهنگ جهانگیری)
مخفف میوه است. (یادداشت لغت نامه) :
قوس اگر از تیر دوزد دیو را
دلو پرآب است زرع و میو را.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جمع واژۀ مین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ مین، به معنی دروغ. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(می وَ / وِ)
بار و ثمر و هر محصولی از نباتات که از عقب گل و شکوفه برآمده و حاوی تخم می باشد. (ناظم الاطباء). ثمره. ثمار. بار. بر. حاصل. قطف. با دادن و خوردن و چیدن صرف شود. (یادداشت مؤلف). به کسر و فتح اول هر دو آمده. (غیاث). صاحب آنندراج گوید: بر هر میوه از خربزه و هندوانه و انارو انجیر و لیمو و نارنج اطلاق شود و خانه رس و نیم رس و گلوسوز و از شاخ کنده از صفات اوست و با لفظ افشاندن و خوردن و گزیدن. مستعمل. (از آنندراج). فاکه. (دهار). فکهه. (منتهی الارب) (دهار) (یادداشت مؤلف) (ترجمان القرآن). ثمره. ثمر. (منتهی الارب) (دهار) ترجمان القرآن) (یادداشت مؤلف) (نصاب الصبیان) :
پر از میوه کن خانه را تا به در
پر از دانه کن خنبه را تا به سر.
ابوشکور بلخی.
همان میوۀ تلخت آرد پدید
از او چرب و شیرین نخواهی مزید.
فردوسی.
از آن پیش کاین کارها شد بسیج
نبد خوردنیها جز از میوه هیچ.
فردوسی.
بدیشان چنین گفت کاین سبزجای
پر ازمیوه و مردم و چارپای...
فردوسی.
توان دانست که میوه بر هرچه جمله آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393).
تن ما چو میوه ست و او میوه دار
بچینند یک روز میوه ز دار.
اسدی.
میوۀ او را نه هیچ بوی و نه رنگ است
جامۀ او را نه هیچ پود و نه تار است.
ناصرخسرو.
هر آن میوه که نبود طعم و بویش
نباشد باغبان در جستجویش.
ناصرخسرو.
هزاران میوه رنگارنگ و لونالون و گوناگون
نگویی تا نهان او را که در شاخ شجر دارد.
ناصرخسرو.
میوه در خواب روزی است از شاه
لیک نه اندر زمان کاندرگاه.
سنائی.
میوۀ شاخ فریبرز فلک
هم به باغ ملک آبا دیده ام.
خاقانی.
میوۀ دولت منوچهر است
اخستان افسر کیان ملوک.
خاقانی.
در بوستان عهد شنیدم که میوه هاست
جستم به چند سال و گیایی نیافتم.
خاقانی.
چو کردی درخت از پی میوه پست
جز آن میوه دیگر نیاید به دست.
امیرخسرو دهلوی.
همی میوه ز میوه رنگ گیرد
ز خوبان خوبرو خوبی پذیرد.
جامی.
ز میخوش گزکها در این انجمن
نمایان شده میوه زار چمن.
ملاطغرا (از آنندراج).
- میوۀ جان، کنایه از فرزند است.
- میوۀ دل، فرزند. (ناظم الاطباء). فرزند را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). کنایه از فرزند دلبند باشد. (برهان) :
کو آن شکوفۀ طرب و میوۀ دلم
اکنون که پر طلسم شکوفه ست میوه دار.
خاقانی.
قرهالعین من آن میوۀ دل یادش باد
که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد.
حافظ.
- ، معشوق را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج).
- ، شعر و سخن. (ناظم الاطباء). به معنی شعر و سخن نیز آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). شعر و سخن را نیز گویند. (برهان) :
ای میوۀ دل من، لابل دل
ای آرزوی جانم، لابل جان.
فرخی (از انجمن آرا).
- میوۀ عمر، کنایه از فرزند:
دریغ میوۀعمرم رشید کز سرپای
به بیست سال برآمد به یک نفس بگذشت.
خاقانی.
- امثال:
میوه از درخت بید نباید جست. (امثال و حکم دهخدا).
، اهالی تبرستان بخصوصه امرود را میوه گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) ، نقل. نقل شراب. (زمخشری). مزۀ شراب، حاصل. نتیجه. بهر. بهره. (یادداشت لغت نامه)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بسیار تبخترکننده و خرامان رونده. (ناظم الاطباء). خرامنده. (منتهی الارب، مادۀ م ی س)
لغت نامه دهخدا
(عَ یَ)
مایل به غروب شدن آفتاب یا فروافتادن از میانۀ آسمان، به میانۀ راه رفتن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دروغگوی. (منتهی الارب، مادۀ م ی ن) (آنندراج). دروغگو. (ناظم الاطباء). سخت دروغزن. (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَیْوْ / مِیْوْ / وْ)
درخت انگور و مو. (از شعوری ج 2 ورق 366) (ناظم الاطباء). در بعضی از بلاد تاک انگور را گویند یعنی درخت انگور. (برهان) (آنندراج). میوانه. مو. رز. تاک. درخت انگور. درخت مو. درخت رز. کرم. (یادداشت مؤلف). رجوع به مادۀ بعد شود، شاخۀ باردار. (ناظم الاطباء). هر شاخۀ باردار. (از شعوری ج 2 ورق 366)
لغت نامه دهخدا
تصویری از میو
تصویر میو
صدای گربه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میول
تصویر میول
جمع میل، گرای ها کام ها خواستاری ها، جمع میل، میل ها
فرهنگ لغت هوشیار
بار و ثمر هر محصولی از نباتات که از عقب گل و شکوفه برآمده و حاوی تخم میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیوپ
تصویر تیوپ
لاستیک نازک تویی چرخ اتومبیل یا دوچرخه که از هوا پر میشود
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی نزدیک بینی نزدیک بینی. توضیح احتراز از استعمال این کلمه بیگانه اولی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همیوپی
تصویر همیوپی
فرانسوی نیم بینی از بیماری های چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میوه
تصویر میوه
((وِ))
بار، ثمر
میوه دل: کنایه از فرزند است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تیوپ
تصویر تیوپ
تیوب، تویی لاستیک چرخ اتومبیل
تیوپ لس: نوعی تایر بدون تیوپ که خود آن از هوا پر می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هومیوپاتی
تصویر هومیوپاتی
((هُ یُ))
هومئوپاتی، نظامی درمانی مبتنی بر اصل «همانند، همانند را شفا می دهد»، همسان درمانی (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
بار، بر، ثمر، فاکهه، محصول، ثمره، حاصل، نتیجه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
محفظه لوله ای (خمیردندان، چسب و) ، تویی لاستیک چرخ (اتومبیل، دوچرخه و)
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از به طور هومیوپاتیک
تصویر به طور هومیوپاتیک
Homeopathically
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از هومیوپاتیک
تصویر هومیوپاتیک
Homeopathic
دیکشنری فارسی به انگلیسی
میان وسط
فرهنگ گویش مازندرانی
آمرود، گلابی وحشی، درفهم
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از هومیوپاتیک
تصویر هومیوپاتیک
homeopático
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از به طور هومیوپاتیک
تصویر به طور هومیوپاتیک
гомеопатически
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از هومیوپاتیک
تصویر هومیوپاتیک
homeopático
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از به طور هومیوپاتیک
تصویر به طور هومیوپاتیک
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از هومیوپاتیک
تصویر هومیوپاتیک
homeopatyczny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از به طور هومیوپاتیک
تصویر به طور هومیوپاتیک
гомеопатично
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از هومیوپاتیک
تصویر هومیوپاتیک
гомеопатический
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از به طور هومیوپاتیک
تصویر به طور هومیوپاتیک
دیکشنری فارسی به لهستانی