جدول جو
جدول جو

معنی میمیز - جستجوی لغت در جدول جو

میمیز
مویز، (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان)، انگور خشک کرده، (ناظم الاطباء)، انگور خشک شده، (برهان)، میویز، زبیب، نوعی کشمش، کشمش:
آنها که اسیر عقل و تمییز شدند
در حسرت هست و نیست ناچیز شدند
رو باخبری ز آب انگور گزین
کاین بی خبران به غوره میمیزشدند،
(منسوب به خیام از آنندراج)،
رجوع به مویز شود
لغت نامه دهخدا
میمیز
انگور خشک شده مویز
تصویری از میمیز
تصویر میمیز
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از میمیک
تصویر میمیک
حرکات و حالات چهرۀ هنرپیشه در هنگام بازی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهمیز
تصویر مهمیز
آلتی فلزی که هنگام سواری بر پاشنۀ چکمه می بندند، مخیز، مهماز، اسب انگیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متمیز
تصویر متمیز
جداشونده، جدا و ممتاز، دارای قوۀ تمییز، دارای عقل و فهم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ممیز
تصویر ممیز
علامتی به شکل «/»، سانسور کننده، تمیز دهنده، جدا کننده، خردمند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ممیز
تصویر ممیز
تمیز داده شده، تشخیص داده شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ مَ ی یِ)
جداشونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جدا و علیحده و از هم جدا و متفاوت. (ناظم الاطباء).
- متمیز آمدن، جدا و تمیز داده شدن: حلال و حرام آمیخته شده باشد و متمیز نیاید وی را. (ترجمه النهایۀطوسی چ سبزواری ص 132).
- متمیز شدن، جدا شدن. ممتاز شدن. متمیز گردیدن: صفت این خون متمیز شود از خون استحاضه. (ترجمه النهایۀ طوسی چ سبزواری ص 15).
- متمیز گردیدن، متمیز شدن: و حق از باطل متمیز گردد. (انیس الطالبین ص 189). رجوع به ترکیب قبل شود.
، پاره پاره از خشم و غیظ. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تمیز شود، برگزیده و ممتاز. اهل تمیز و تشخیص. صاحب فهم و فراست: و مردم نوبنجان متمیز باشند و به صلاح نزدیک. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 147). و مردم فیروزآباد متمیز و بکار آمده باشند و به صلاح موسوم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 139). و مردم آنجا (شاپور) متمیز باشند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 142). و بر متمیزان و بزرگان پوشیده نیست. (جهانگشای جوینی).
شیرینی دختران طبعت
شور از متمیزان برآورد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(می یَ)
از فرق غلاه که امیرالمؤمنین و حضرت رسول هر دو را نبی میدانستندولی محمد بن عبدالله را در الوهیت مقدم میشمردند در مقابل عینیه که این حق تقدم را به علی (ع) نسبت میدادند. (خاندان نوبختی ص 265) (از ملل و نحل شهرستانی)
لغت نامه دهخدا
منسوب به میمیز:
نبید تلخ چه انگوری و چه میمیزی
سپید سیم چه با سکه و چه بی سکه،
منوچهری،
رجوع به میمیز شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مَیْ یَ)
تمیز داده شده و تشخیص داده شده. (ناظم الاطباء) : آدمیان را به فضیلت نطق و مزیت عقل از دیگر حیوانات ممیز گردانید. (کلیله و دمنه). اهل پارس ممیزند به شجاعت و دلیری. (نامۀ تنسر).
ز ابنای روزگار بخوبی ممیزی
چون در میان لشکر منصور رایتی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مُ مَیْ یِ)
تمیزکننده و جداکننده خوب را از زشت. (غیاث اللغات) (آنندراج). تمیزدهنده و جداکننده. بافراست و زیرک و دانا و فرق گذارنده. (ناظم الاطباء) :
دل است و جان ممیز آدمی را
کز این دو یافت بیشی و کمی را.
ناصرخسرو.
هرچند بیشمار مر او را فن است
خوار است سوی مرد ممیز فنش.
ناصرخسرو.
نیست بازی با ممیزخاصه او
که بود تمییز و عقلش غیب گو.
مولوی.
، بررسی کننده محصول ملکی یا املاکی برای تعیین مقدار آن. آنکه تمیز ارتفاع مزرعه کند. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، مأمورتشخیص مالیات. آنکه در ناحیتی از نواحی مالیاتی حسب موازین قانونی به تشخیص و مطالبه و وصول مالیات مأمور است. آنکه مقدار خراج معلوم دارد.
- سرممیز، آنکه به کار چند ممیز نظارت دارد و حسب موازین قانونی در قسمتی از امور مالیاتی واجرای مقررات مربوط به تشخیص و وصول مالیات وظایفی برعهده دارد.
- کمک ممیز، آنکه زیر دست ممیز و حسب دستور او به امور مالیاتی پردازد.
- ممیز کل، آنکه بر چند حوزۀ مالیاتی و اعمال ممیزان و سرممیزان و کمک ممیزان نظارت دارد و وظایفی حسب موازین قانونی به عهدۀ اوست.
، بلیطفروش و مفتش بلیط در واگنها و جز آن. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، ویرگول. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، در ریاضیات خط کوتاه موربی است بدین شکل (/) که معمولاً در کسر اعشاری برای جدا کردن اعداد صحیح از اعداد کسری و اعشاری به کار می رود. رقم اول از سمت راست بعد از ممیز نمایندۀ یک دهم ها و عدد دوم نماینده یک صدم ها است، مثلاً 1/23 که خوانده می شود یک عدد صحیح و بیست و سه صدم (عدد دو مرتبۀ دهم و سه مرتبۀ صدم را نشان می دهد). نیز برای نشان دادن درصدبه کار رود با صفرهایی در بالا و پائین آن بدین شکل % مثلاً 5% خوانده می شود پنج درصد
لغت نامه دهخدا
منسوب به حرف ’م’، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مهماز. مهمز. مهموز. میخ آهنی که بر پاشنۀ موزۀ سواران باشد و این در اصل مهماز بود به قاعده اماله الف را به یاء بدل کردند. (غیاث). آهنی به پاشنۀ کفش نهاده که سوار بدان اسب را سک زند. اسب انگیز. مخیز. (برهان). برص. (برهان). کلاّب. (منتهی الارب). آهن بن موزه که رایض بر پهلوی اسب می زند. آهن پاشنه که رایض فرا پهلوی اسب زند تا برود:
ببستند زرینه مهمیزها
بخون تیز کرده یک آویزها.
ملاعبداﷲ هاتفی.
گران شد عنان و سبک شد عنان
فرس خورد مهمیز و دشمن عنان.
ملاعبداﷲ هاتفی.
اگر مهمیز می سودش براندام
برون می زد از آن سوی ابد گام.
ملا وحشی.
یابوی ریسمان گسل میخ کن ز من
مهمیز کله تیز مطلا از آن تو.
وحشی.
- مهمیز زدن،سک زدن. هی به مرکب زدن با فشردن آهن بن موزه به تهیگاه اسب. فشردن مهمیز فرا پهلوی اسب تا برود یا تند برود. مهمیز کردن. رجوع به مهمیز کردن شود.
- مهمیز کردن، مهمیز زدن. فشردن مهمیز بر دو پهلوی اسب تا برود یا تند برود. مرحوم دهخدا در یادداشتی می نویسد همه لغت نامه های مترجم عربی در معنی حفیف (مصدر) می نویسند: ’شنیدن آواز اسب وقت دویدن’ لکن در یکی از یادداشتها (شاید از منتخب اللغات باشد) هست: ’شنیدن آواز اسب وقت مهمیز کردن’ آیا مهمیز کردن به معنی دویدن است چون فعلاً ما مهمیز را با زدن صرف می کنیم و مقصود فشردن مهمیز است به دو پهلوی اسب. - انتهی. شعر ذیل از طالب آملی نشان می دهد که مهمیز کردن به معنی راندن اسب با فشردن مهمیز بر دو پهلوی اوست. (یادداشت لغت نامه) :
به بر باد دهم ذوق گل و گلشن را
رو به آتشکده مهمیز کنم توسن را.
طالب آملی.
، مهموز. صیصه. سیخک پای خروس. شوکه الدیک
لغت نامه دهخدا
(می)
مویز. میمیز. کشمش. (یادداشت مؤلف) : از وی (از مالن) میویز طایفی خیزد. (حدودالعالم). و نبیذ و خرما و میویز چون اندک طبخی بیابد حلال شود. (راحهالصدور راوندی). چون عصیر خرما و میویز و انگور به هم بیامیزند. (راحهالصدور راوندی).
باز میویز فراوان به تنقل می خور
آن زمان از سر گردوی کنک مغز درآر.
بسحاق اطعمه.
و رجوع به مویز شود
لغت نامه دهخدا
حرکات نمایشی که نمایانگر اعمال و احساسات است، (از دایره المعارف کیه)، هنرپیشه ای که اعمال و احساسات را بوسیلۀ حرکات نمایش دهد
لغت نامه دهخدا
وا رسیده ارز شناخته و یچینیده ویچینکار ویزیتار، ارزیاب، جداک در همار تمیزداده شده تمیزدهنده جدا کننده خوب از بد
فرهنگ لغت هوشیار
میخ آهنی که بر پاشنه موزه سواران باشد، آهنی به پاشنه کفش نهاده که سوار بدان اسب را سک زند
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی انگور خشکیده گونه ای کشمش که از انگور شاهانی تهیه کنند. بیشتر کشمش در انگور خشکیده کوچک استعمال میشود و مویز در انگور بزرگ، نوعی انگور: (خون انگور فراز آور یا خون مویز که مویزای عجبی هست به انگور قریب) (منوچهری. د. چا. 2 ص 6) توضیح در اینجا مراد} کشمش {نیست زیرا کشمش عصاره (خون) ندارد
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی لالباز -1 هنرپیشه ای که اعمال و احساسات را بوسیله حرکات نمایش دهد، فن تقلید و مجسم کردن اعمال و احساسات بوسیله حرکات (بدون تکلم)
فرهنگ لغت هوشیار
رنگی که رنگرزان پارچه را بدان رنگ کنند.} دلبرا، زو کی مجال حاسد غماز تو رنگ من با تو نبندد بیش ازین ملماز تو) (رودکی. لفااق. 188)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمیز
تصویر متمیز
جدا و علحده و از هم جدا و متفاوت
فرهنگ لغت هوشیار
((مِ))
آلتی فلزی که بر پاشنه چکمه می بندند و هنگام سواری بر تهیگاه اسب می زنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از میمیک
تصویر میمیک
هنرپیشه ای که اعمال و احساسات را به وسیله حرکات نمایش دهد، فن تقلید و مجسم کردن اعمال و احساسات به وسیله حرکات (بدون تکلم)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متمیز
تصویر متمیز
((مُ تَ مَ یِّ))
جدا شونده، (ص) جدا، ممتاز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ممیز
تصویر ممیز
((مُ مَ یَّ))
تمیز داده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ممیز
تصویر ممیز
((مُ مَ یِّ))
جدا کننده، تمیز دهنده، ارزیاب مالیات، تشخیص دهنده مالیات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهمیز
تصویر مهمیز
اپرون
فرهنگ واژه فارسی سره
ارزیاب، شناسا، مفتش، مقوم، شاخص، مشخص، آگاه، دانا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انگور خشک شده، مویز
فرهنگ گویش مازندرانی