جدول جو
جدول جو

معنی میغ - جستجوی لغت در جدول جو

میغ
ابر، بخارهای غلیظ شده یا تودۀ قطرات آب و ذرات یخ معلق در جو که از آن ها باران و برف و تگرگ می بارد، غمامه، غین، غیم، سحاب، غمام
مه غلیظ، بخاری که گاهی در هوای بارانی و مرطوب تولید می شود و فضا را تیره می کند، بخار آب پراکنده در هوای نزدیک زمین، ضباب، ماغ، نزم، نژم برای مثال چو برق درخشنده از تیره میغ / همی آتش افروخت از گرز و تیغ (فردوسی - ۲/۵۷)
تصویری از میغ
تصویر میغ
فرهنگ فارسی عمید
میغ
ابر و سحاب، (ناظم الاطباء)، ابر، (لغت نامۀ اسدی)، سحاب، سحابه، غیم، غین، ضباب، (یادداشت مؤلف)، به معنی ابر که عربان سحاب خوانند، (برهان) (آنندراج) (از شعوری ج 2 ورق 364) :
میغ مانندۀ پنبه ست و همی باد نداف
هست سدکیس درونه که بدو پنبه زنند،
ابوالمؤید بلخی،
شکوفه همچو شکاف است و میغ دیبا باف
مه و خوراست همانا به باغ در صراف،
ابوالمؤید بلخی،
میغ چون ترکی آشفته که تیراندازد
برق تیر است مر اورا و مگر رخش کمان،
فرالاوی (از صحاح الفرس ص 152)،
نرم نرمک ز پس پرده به چاکر نگرید
گفتی از میغ همی تیغ زند گوشۀ ماه،
کسائی،
فروغ سرنیزه و تیر و تیغ
بتابد چنان چون ستاره ز میغ،
فردوسی،
همانا که باران نبارد ز میغ
فزون ز آنکه بارید بر سرش تیغ،
فردوسی،
جهانی ز پای اندر آرد به تیغ
نهد تخت شاه از بر پشت میغ،
فردوسی،
راست گفتی شده است خیمۀ من
میغ و او در میان میغ قمر،
فرخی،
بجستی هر زمان زان میغ برقی
که کردی گیتی تاریک روشن،
منوچهری،
تیغی بکشد منکر و میغی بنگیرد
آخر ز پس اندر به هزیمت بگریزد،
منوچهری،
بریده شد قرار من بدان تیغ
نگون شد خانه صبرم بدان میغ،
(ویس و رامین)،
دل تیهو از چنگ طغرل به داغ
رباینده باز از دل میغ ماغ،
اسدی،
ز دریا کند در تف تیغ میغ
ز باران کند خوبی میغ تیغ،
اسدی (گرشاسب نامه)،
جهان گفتی از گرز و از تیغ شد
چو دریا زمین گرد چون میغ شد،
اسدی،
گنج بهار اینک روان، میغ اژدهای گنجبان
رخش سحاب اینک دوان، وز برق هرا داشته،
خاقانی،
به میغها که سیه تر ز تخم پرپهن است
چو تخم پرپهن آرد برون سپید لعاب،
خاقانی،
ماتم عمر رفته خواهم داشت
زان سیه جامه ام چو میغ از تو،
خاقانی،
از میغ تیغ سیلاب خون در کوه و هامون براند، (ترجمه تاریخ یمینی ص 194)،
گر آنگه میزدی یک ضربه چون میغ
چو صبح اکنون دو دستی می زنی تیغ،
نظامی،
برق وارم به وقت بارش میغ
بیکی دست می به دیگر تیغ،
نظامی،
در آغوشت کشم چون آب در میغ
مرا جانی تو با جان چون زنم تیغ،
نظامی،
چون شود خورشید رویت آشکار
ماه زیر میغ در پنهان رود،
عطار،
نان ز خوکان و سگان نبود دریغ
کسب مردم نیست این باران و میغ،
مولوی،
گفت ویران گشت این خانه دریغ
گفت اندر مه نگر منگر به میغ،
مولوی،
کو ببخشد هم به میغ و هم به ماغ
نور جان واﷲ اعلم بالبلاغ،
مولوی،
سرشک غم از دیده باران چو میغ
که عمرم به غفلت گذشت ای دریغ،
سعدی (بوستان)،
اگر باد و برف است و باران و میغ
و گر رعد چوگان زند برق تیغ،
سعدی (بوستان)،
چو نیلوفر درآب و ماه در میغ
پریرخ در میان پرنیان است،
سعدی،
- آتش میغ، کنایه از برقی که از ابر جهد:
سلیحش یکی هندوی تیغ بود
که در زخم چون آتش میغ بود،
فردوسی،
- بی میغ، بی ابر، بدون ابر:
ما همه عینیم گر شد نقش عین
بل همه عینیم ما بی میغ و غین،
مولوی،
- تار میغ، ابر تاریک، ابر تیره و تار، (از یادداشت مؤلف)، و رجوع به ترکیب تاریک میغ شود،
- تاریک میغ، میغ تاریک، ابر سیاه، ابر تاریک و سیاه:
به شمشیر بستانم از کوه تیغ
عقاب اندر آرام ز تاریک میغ،
فردوسی،
پلارک چنان تاخت از روی تیغ
که در شب ستاره ز تاریک میغ،
نظامی،
- تیره میغ، ابر سیاه:
بدانگه که خورشید بنمود تیغ
به خواب اندرآمد سر تیره میغ،
فردوسی،
چو برق درخشنده از تیره میغ
همی آتش افروخت از هر دو تیغ،
فردوسی،
- میغ ژاله بارنده، ابری که از آن شبنم فرود آید، ابر باران زا:
دلش گشت دریای درد و دریغ
شدش دیدگان ژاله بارنده تیغ،
اسدی،
- ماه کس یا کسانی را زیر یا (اندر) یا (در) میغ کردن، کنایه است از سیاه کردن روزگار آنان، تیره روز و بدبخت ساختن آنان:
همه سروران را سر از تن به تیغ
ببرم کنم ماهشان زیر میغ،
فردوسی،
برداشت فلک به خون خاقانی تیغ
تا ماه مرا کرد نهان اندرمیغ،
خاقانی،
، بخاری تیره که ملاصق زمین باشد، (ناظم الاطباء) (از برهان)، بخاری باشد که در هوا پدید آید و اطراف زمین را تیره کند و به منزلۀ ابر تنک است و آن را ماغ و نژم وتار نیز گفته اند، (از انجمن آرا) (از آنندراج)، مه، ماغ، ابر زمینی، نژم، (یادداشت مؤلف)، بخاری است که در زمستان بر روی هوا آید و آن چنان بود که هوایی که مماس باشد به زمین دود می شود که اطراف را تیره سازد و آن را ماغ و نژم نیز خوانند، (از فرهنگ جهانگیری)، ضباب، سدیم، (منتهی الارب)،
- میغ آوردن، مه آوردن، مه گرفتن کوه و جز آن را،
،
به معنی مطلق سیاه است، اگر در مقابلۀ ماغ آید به معنی سفید است، (از غیاث)
لغت نامه دهخدا
میغ
بخاری تیره که نزدیک بزمین پدید آید مه، ابر سحاب: هماناکه باران نبارد زمیغ فزون زانکه بارید بر سرش تیغ
فرهنگ لغت هوشیار
میغ
ابر، سحاب
تصویری از میغ
تصویر میغ
فرهنگ فارسی معین
میغ
ابر، رباب، سحاب، غمام، غمامه، غیم، مزن، مزوا، مه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از میر
تصویر میر
امیر، فرمانده، فرمانروا، در امور نظامی صاحب منصب ارتشی دارای درجات بالاتر از سرهنگ، لقب شاهزادگان و بزرگان
میر شب: شبگرد، عسس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میش
تصویر میش
گوسفند ماده و دنبه دار، برای مثال کهین تخت را نام بد میش سار / سر میش بودی بر او بر نگار (فردوسی - ۸/۲۷۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیغ
تصویر سیغ
نغز، نیکو، خوب، زیبا، برای مثال برفکن برقع از آن رخسار سیغ / تا برآید آفتاب از زیر میغ (عنصری - ۳۷۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آمیغ
تصویر آمیغ
آمیزش، آمیختن، مباشرت، نزدیکی کردن، جماع، برای مثال بسی گرد آمیغ خوبان مگرد / که تن سست و جان کم کند، روی زرد (اسدی - ۲۴۲)
آمیخته، پسوند متصل به واژه به معنای ممزوج مثلاً زهرآمیغ، عنبرآمیغ، نوش آمیغ، مرگ آمیغ، برای مثال آه از این جور بدزمانۀ شوم / همه شادی او غمان آمیغ (رودکی - ۵۲۴)
فرهنگ فارسی عمید
آمیزش، خلطه، مخالطت، امتزاج، مزج، خلط، بضاع، مباضعه، مباشرت، مجامعت، وقاع:
چو آمیغ برنا شد آراسته
دو خفته سه باشند برخاسته،
عنصری،
بسی گرد آمیغ خوبان مگرد
که تن را کند سست و رخساره زرد،
اسدی،
چو برداشت دلدار از آمیغ جفت
بباغ بهارش گل نوشکفت،
اسدی
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ)
میغر. میقات و هنگام کار. (منتهی الارب، مادۀ وغ ر) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). وعده جای و وعده گاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). میغر. رجوع به میغر شود، جای کار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). میغر
لغت نامه دهخدا
جای ابرناک و میغآگین، آنجای که مه و ابر نشیند، مه آگین، جای ابرگیر
لغت نامه دهخدا
ابرناک و بخارناک، (ناظم الاطباء)، ابرناک، (آنندراج)، باابر، ابرآگین، آسمانی میغناک، روزی میغناک، روزی با ابر، (یادداشت مؤلف)،
- میغناک شدن، ابرناک شدن، ابر گرفتن، باابر شدن، تغیم، (از یادداشت مؤلف) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی)، تربد، (تاج المصادر بیهقی)،
، بخارناک، (ناظم الاطباء)، هوا یا آسمان مه آلود، (از شعوری ج 2 ورق 364)، بامه، مه ناک، آسمان پر از مه، کوه پر از مه، مه آلود
لغت نامه دهخدا
(صَ شِ کَ تَ)
کنایه از پیدا شدن میغ است. (از آنندراج). ابر بستن. ابرناک شدن. مه گرفتن. پدید آمدن مه و ابر در هوا.
- میغ بستن آسمان، ابرناک شدن. (ناظم الاطباء).
- میغ بستن هوا، مه و ابر پدید آمدن در هوا. ابرناک گشتن هوا. مه گرفتن هوا را:
ز گرد سواران هوا بست میغ
چو برق درخشنده پولاد تیغ.
فردوسی.
ز روزی ما بر دل زاغ زیغ
هوا بسته از لشکر ماغ میغ.
فردوسی (؟).
ز تاب نفس بر هوا بست میغ
جهان سوخت از آتش برق تیغ.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هَِ مْ یَ)
مرگ شتاب کش. (منتهی الارب). و به عین مهمله تصحیف است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
سرشکسته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، آنکه دماغ او را آفتی رسیده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ازآنندراج).
- دمیغالشیطان، لقب مردی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
به رنگ میغ. ابرگون. که همرنگ ابر باشد:
دیوان میغرنگ سنان کش چو آفتاب
کز نوک نیزه شان سر کیوان زبان کشید.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
در کلمات مرکبه چون زهرآمیغ و نوش آمیغ و مانند آن، آمیخته و ممزوج و آمیز باشد:
همه به تنبل و رنگ است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود،
رودکی،
ای از این جوربد، زمانۀ شوم
همه شادی ّ او غمان آمیغ،
رودکی،
بود شادیش یک سر انده آمیغ،
(ویس و رامین)،
دم مشک از مغز پرمیغ شد (کذا)
دل میغ از او عنبرآمیغ شد،
اسدی،
سخن آرایان در وصل سرایند سخن
فرقت آمیغ نگویند سرود اندر بزم،
سوزنی،
بحری است کفش که ماهیش تیغ
بر ماهی بحر گوهرآمیغ،
خاقانی،
سر نخواهی برد هیچ از تیغ تو
ای بگفته لاف کذب آمیغ تو،
مولوی،
زین تابش آفتاب و تاریکی میغ
وین بیهده زندگانی مرگ آمیغ
با خویشتن آی تا نباشی باری
نه بوده بافسوس و نه رفته بدریغ،
؟
،
حقیقت، مقابل مجاز، (برهان)، و رجوع به آمیز شود
لغت نامه دهخدا
دهی است بزرگ از دهستان پشت بسطام بخش قلعه نو شهرستان شاهرود، واقع در 6هزارگزی شوسۀ شاهرود با 2100 تن جمعیت. آب آن از قنات و چشمه سار و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
دهی است از دهستان نهبندان بخش شوسف شهرستان بیرجند، واقع در 62هزارگزی باختر شوسف با 538 تن سکنه، آب آن از قنات و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
از ’وغ ر’، میقات و هنگام کار. (ناظم الاطباء). میقات. میعاد. (اقرب الموارد). وعده جای و وعده گاه. (ناظم الاطباء). میغره، جای کار. (ناظم الاطباء). میغره. رجوع به میغره شود
لغت نامه دهخدا
عبدالکریم بن محمد بن موسی بخاری میغی، مکنی به ابومحمد فقیه حنفی، امامی زاهدو پرهیزگار و در عصر خود در سمرقند مفتی بی نظیری بود. وی از عبدالله بن محمد بن یعقوب بخاری و محمد بن عمران بخاری روایت کرد و ابوسعد ادریسی از او روایت دارد. مرگ وی به سال 378 هجری قمری بود. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
میل کردن، کند شدن بینائی، برگردیدن حصیرو بوریا، نوعی فرش و بساط را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جیغ
تصویر جیغ
بانگ و فریاد، آواز زنان و بچگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریغ
تصویر ریغ
کینه، دشمنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیغ
تصویر سیغ
خوب و نیکو و نغز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیغ
تصویر تیغ
کارد تیز باشد و شمشیر، چاقو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میغ بستن
تصویر میغ بستن
میغ بستن آسمان. ابرناک شدن آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همیغ
تصویر همیغ
مرگ زود رس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمیغ
تصویر دمیغ
سر شکسته، به مغز آسیب رسیده
فرهنگ لغت هوشیار
آمیزش مزج خلط، مباشرت مجامعت آرمش با، در بعضی کلمات مرکب بمعنی (آمیخته) و ممزوج و آمیز آید: نوش آمیغ غم آمیغ گوهر آمیغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمیغ
تصویر آمیغ
آمیزش، مباشرت، مجامعت و نیز پسوندی که معنای آمیختگی می دهد مانند، مرگ آمیغ، زهرآمیغ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از میخ
تصویر میخ
قطب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از میل
تصویر میل
دستیابی، خواسته، کشش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آمیغ
تصویر آمیغ
ترکیب
فرهنگ واژه فارسی سره
آرمش، مباشرت، مجامعت، آمیزش، خلط
فرهنگ واژه مترادف متضاد