جدول جو
جدول جو

معنی میش - جستجوی لغت در جدول جو

میش
گوسفند ماده و دنبه دار، برای مثال کهین تخت را نام بد میش سار / سر میش بودی بر او بر نگار (فردوسی - ۸/۲۷۹)
تصویری از میش
تصویر میش
فرهنگ فارسی عمید
میش
برج اول از بروج دوازده گانه که برج حمل باشد، (ناظم الاطباء)، برج بره
لغت نامه دهخدا
میش
گوسفند، گوسپند، مطلق گوسفند باشد خواه ماده و خواه نر، در مهذب الاسماء و منتهی الارب ذیل کلمه نعجه آمده است ماده میش، پس میش باید نر هم داشته باشد و دهار در کلمه العافظه می نویسد میشینۀ نر و بزینه، گوسپند اعم از نر و ماده در قدیم به معنی ضأن یعنی گوسفند می آمده است اعم از نر و ماده، گویا در قدیم میش به جنسی می گفته اند که امروز گوسفند می گوییم و اعم از نر و ماده و پشم دار است، و گوسفند اطلاق می شده است هم بر میش (یعنی گوسفند در معنی امروزی که پشم دارد) و هم بر بز اعم از نر و ماده، به عبارت بهترامروز بطور مطلق بر آنچه موی و پشم دارد گوسفند اطلاق می شود و در قدیم میش اطلاق می شده است و بالعکس در قدیم بر آنچه پشم دارد گوسفند اطلاق می شده است و این شامل موی داران این ها نمی شده است، بزل، میشینۀ مقابل بزینه، (از یادداشت مؤلف)، ضأن، (نصاب الصبیان) (یادداشت مؤلف) (ترجمان القرآن جرجانی) (منتهی الارب) (دهار)، غریس، قرار، سدف، (منتهی الارب) :
کهن تخت را نام بدمیش سار
سر میش بودی برو برنگار،
فردوسی،
چو تنگ اندر آمد شبانان بدید
ابرمیش و بزپاسبانان بدید،
فردوسی،
بد آمد بدین خاندان بزرگ
همی میش گشتیم و دشمن چو گرگ،
فردوسی،
سپردم مشک خود بادبزان را
همیدون میش خود گرگ ژیان را،
(ویس و رامین)،
شد آن لشکر گشن پیش طورگ
روان چون رمۀ میش از پیش گرگ،
اسدی،
ای پیر خداوند سگی را نپذیرد
هرچند که خوانیش به میش، از تو بقربان،
ناصرخسرو،
گوی از همه مردان خرد جمله ربودی
گر میش نزار تو بر این گرگ سوار است،
ناصرخسرو،
میش و بز و گاو و خر و پیل و شیر
یکسره زین جانور اندر بلاست،
ناصرخسرو،
او را فرمود تا نر میشی را قربان کنند، (کشف الاسرار ج 6 ص 182)،
بس کس که گاه حمله چو میشی بود ضعیف
هرچند گاه لاف چو شیری بود ژیان،
امیرمعزی،
مباش غره و غافل چو میش سر در پیش
که در طبیعت این گرگ گله بانی نیست،
سعدی،
هم میش را به عهد تو گرگ است مؤتمن
هم کبک را به دور توباز است مستشار،
سلمان ساوجی،
هرهره، آواز میش، هرط، میش کلانسال لاغر، رمّاء، میش مادۀ سپید، (منتهی الارب)،
- آب خوردن میش با گرگ (یا اباگرگ) در یک جوی و یا (به جوی)، عدالت مطلق برقرار بودن، دست متعدیان و ستمگران از تعدی و ستم برضعیفان کوتاه بودن:
جهان تازه شد از سر گاه اوی
ابا گرگ میش آب خوردی به جوی،
فردوسی،
ز عدلش باز با تیهو شده خویش
بیکجا آب خورده گرگ با میش،
نظامی،
- چنگال گرگ از میش گسستن، رفع تجاوز و بیداد ظالم از مظلوم کردن:
ورا خواندند اردوان بزرگ
که از میش بگسست چنگال گرگ،
فردوسی،
- خویش شدن میش و گرگ، کنایه از برقراری عدالت اجتماعی کامل و تفاهم ظالم و مظلوم:
بدین هم نشان تاقباد بزرگ
که از داد او خویش شد میش و گرگ،
فردوسی،
- گاهی گرگ و گاه میش بودن، درشتی و نرمی با هم داشتن، سختگیری و سهلگیری بموقع نشان دادن:
ترا کارهای بزرگ است پیش
گهی گرگ باید بدن گاه میش،
فردوسی،
- گرگ و میش شدن هوا، کمی روشن شدن هوا هنگام صبح، (یادداشت مؤلف)،
- مرغ میش، رجوع به میش مرغ شود،
- میش را به گرگ سپردن، نظیر گوهر به دزد سپردن و گوشت به گربه سپردن، چیزی گرانبها و پر ارج را به دست طرار و دزد و نااهل دادن،
- میش و گرگ به آبشخور (یا یک آبشخور) آوردن، سخت پای بند عدالت بودن، در جامعه عدالت مطلق بر پای داشتن:
جهاندار محمود شاه بزرگ
به آبشخور آرد همی میش و گرگ،
فردوسی،
- امثال:
سه میش تو خورده می شه
داستان من گفته می شه،
(امثال و حکم دهخدا)،
، گوسپند ماده، (ناظم الاطباء)، گوسفند دنبه دار ماده، (آنندراج)، مقابل قوچ، میش در قدیم به معنی ضأن یعنی مطلق گوسپند می آمده است اعم از ماده و نر، ولی امروز به معنی گوسفند ماده مستعمل است مقابل قچقار که گوسفند نر است، ام فروه، گوسپند مادۀ میشینه که حداقل دارای سه سال باشد، (از یادداشت مؤلف) :
مر او را ز دوشیدنی چارپای
ز هر یک هزار آمدندی به جای،
بزو اشتر و میش را همچنین
بدوشندگان داده بد پاکدین،
فردوسی،
ده هزار گوسفند از آن من به دست وی است میش و بره ... بفروشد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 406)،
ز غصه چون بره نالم که سوی میش گذاری
که برنیارد شاخم بره نزاید میشم،
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 908)،
پنبه در آتش نهادم من به خویش
اندر افکندم قچ نر را به میش،
مولوی،
، گوسپند نر، (ناظم الاطباء)، میش کوهی، گوسفند وحشی، میش شکاری:
بزرگان به بازی به باغ آمدند
همه میش و آهو به راغ آمدند،
فردوسی،
همه کهترانش به کردار میش
که روز شکارش سگ آید به پیش،
فردوسی،
از آن رفتن میش اندیشه خاست
بدل گفت آبشخور اینجا کجاست،
فردوسی،
همانگه یکی میش نیکوسرین
بپیمود پیش تهمتن زمین،
فردوسی،
، قسمی عناب، (یادداشت لغت نامه)
لغت نامه دهخدا
میش(عَمْهْ)
میشه. آمیختن پشم با موی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آمیختن بز موی با پشم. (المصادر زوزنی) ، درهم کردن شیر میش را با شیر بز. (ناظم الاطباء). آمیختن شیر میش با بز. (المصادر زوزنی). آمیختن شیر بز با شیر گوسفند، آمیختن هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). خلط. (المصادر زوزنی). آمیزش و اختلاط. (ناظم الاطباء) ، آمیختن سخن. (المصادر زوزنی) ، پنهان کردن بعضی از خبر را و آشکار کردن بعض دیگر را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پنهان داشتن بعض خبر و آشکار کردن بعض آن را. (آنندراج) ، نیمه دوشیدن شیر پستان را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). نیمه دوشیدن. (آنندراج). و رجوع به میشه شود
لغت نامه دهخدا
میش
گوسفند
تصویری از میش
تصویر میش
فرهنگ لغت هوشیار
میش
گوسفند ماده
تصویری از میش
تصویر میش
فرهنگ فارسی معین
میش
گوسفند ماده، موش
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مشی
تصویر مشی
(پسرانه)
نام نخستین مرد در فرهنگ ایران باستان، برابر با آدم در اسطوره های سامی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تمیش
تصویر تمیش
تمشک، میوه ای ترش مزه شبیه شاتوت یا توت فرنگی و به رنگ سرخ مایل به سیاهی که بوتۀ آن خودرو است و در جاهای گرم و مرطوب در جنگل ها و صحراها می روید در بعضی جاها آن را می کارند و تربیت می کنند و میوۀ بهتر و درشت تری از آن به دست می آورند، دارای ویتامین C، قند، اسیدسیتریک و اسیدمالیک بوده و اشتهاآور و ملین و مدر و ضد اسکوربوت است همچنین ترشح عرق را زیاد می کند و برای تصفیۀ خون نافع است، تلو، سه گل، توت سه گل، علّیق، علّیق الجبل، توت العلیق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریش
تصویر ریش
موهای دو طرف صورت و چانۀ مرد، لحیه، محاسن
زخم، جراحت، مجروح، زخمی
پر پرندگان
ریختن، پاشیدن، ریشیدن
ریش ریش: پاره پاره، چاک چاک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میر
تصویر میر
امیر، فرمانده، فرمانروا، در امور نظامی صاحب منصب ارتشی دارای درجات بالاتر از سرهنگ، لقب شاهزادگان و بزرگان
میر شب: شبگرد، عسس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشی
تصویر مشی
راه رفتن، رفتار، روش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منش
تصویر منش
خو، سرشت، طبیعت، همت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیش
تصویر بیش
افزون تر، بسیار تر، فراوان تر
هلاهل، گیاهی بسیار سمّی با برگ هایی شبیه برگ کاهو یا کاسنی و ریشۀ غده ای سفت که اندرون آن سیاه است، اجل گیا، اجل گیاه
فرهنگ فارسی عمید
(حَ)
پیه. (منتهی الارب). شحم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نامی است که در گرگان رود به تمشک دهند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به تمش و تمشک و جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 270 شود
لغت نامه دهخدا
(قَ اَ)
دهی است از دهستان ای تیوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد، واقع در 24هزارگزی خاور نورآباد و 3 هزارگزی باختر شوسۀ خرم آباد به کرمانشاه. موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن سردسیری مالاریایی است. سکنۀ آن 360 تن است. آب آن از قنات و چشمه و محصول آن غلات، پشم و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان سیاه چادربافی است. راه مالرو دارد. ساکنین از طایفه ای تیوند هستند و در زمستان به قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
زمین را شخم کردن و نا کشته گذاشتن استراحت دادن زمین تا دوباره نیروی باروری خود را باز یابد، زمینی که یک سال نکارند تا قوت گیرد زمین نوبتی. یا دو آیش. آیش کردن زمین یک سال در میان. یا سه یا سه آیش. آیش کردن زمین دو سال در میان، تقسیم کردن زمینهای ده بسه قسمت و هر سال یکی ازین سه قسمت را نا کشته گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته شیش خرمای بی هسته خرمای سست هسته، شمشیر شمشیر دگمه دار شمشیر نوک بسته که در شمشیر بازی به کار رود
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی پارچه خشن کتان که از آن فرش و پرده ها و چیزهای دیگر درست می کنند آنچه به گاو آهن بسته با آن زمین را شخم می زنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیش
تصویر حیش
ترسیدن، ترساندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جیش
تصویر جیش
ارتش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیش
تصویر تیش
ترکی از تیز پارسی دندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریش
تصویر ریش
موهای چانه و گونه ها، محاسن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمیش
تصویر حمیش
آرد، پیه گداخته، تنور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیش
تصویر دیش
داد و دهش
فرهنگ لغت هوشیار
نی، نیستان ترکی نی مردابی از گیاهان پارسی است غمیش غر و غربیله، ناز خرکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیش
تصویر بیش
زیادتی و افزونی، بسیار، بس، علاوه، کثیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قمیش
تصویر قمیش
((قَ))
ادا و اطوار، ناز و کرشمه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منش
تصویر منش
شخصیت، عادت، طبع، خصلت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از میخ
تصویر میخ
قطب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فیش
تصویر فیش
برگه
فرهنگ واژه فارسی سره
خمیر نانی که خوب نپخته باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
کثیف، ریده
فرهنگ گویش مازندرانی
بوته تمشک
فرهنگ گویش مازندرانی