جدول جو
جدول جو

معنی میزد - جستجوی لغت در جدول جو

میزد
در آیین زردشتی خوردنی ای که در مراسم مذهبی مصرف می شود، فدیۀ خوردنی، مجلس شراب و بزم و مهمانی، برای مثال اندر میزد با خرد و دانش / اندر نبرد با هنر و بازو (فرخی - ۴۵۴)
تصویری از میزد
تصویر میزد
فرهنگ فارسی عمید
میزد
(مَ یَ)
در آئین زرتشتی، نذر و تقدیمی غیر مایع و فدیه و چیزی خوردنی. در مقابل نذر مایع و آشامیدنی که زور (زو) نامیده میشود. قربانی را میزد می نامیدند و ظاهراً عبارت بود از گوشت و چربی یا کره. (از ایران در زمان ساسانی ص 186) .... در فقرۀ اول از ها 3 میزد ذکر شده که عبارت است از نذورات و خیرات غیر مایع مثل نان و گوشت و میوه و غیره در مقابل زور که از نذورات مایع است... (یسنا ج 1ص 28 و 29)، مجلس شراب و جشن میزاد و جشن عروسی و مهمانی و خرسندی و خوشگذرانی و عیش و عشرت و شادمانی و بزم. (ناظم الاطباء). مجلس شراب و عیش و عشرت بود و آن را بزم خوانند. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان). بزم عشرت و مجلس صحبت را گویند. (از شعوری ج 2 ورق 347). مجلس مهمانی شراب باشد. (لغت فرس اسدی). بزم. مجلس عیش و نوش. بزم باده و ساز. (یادداشت مؤلف). مجلس شراب و عشرت و بزم را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). جای مجلس و مهمانی و عیش و طرب بود. (فرهنگ اوبهی) :
اندر میزد حاتم طائی توئی به جود
و اندر نبرد رستم دستان روزگار.
فرخی.
ای به میزد اندرون هزار فریدون
وی به نبرد اندرون هزار تهمتن.
فرخی.
اندر میزد با هنر دانش
و ندر نبرد با هنر بازو.
فرخی.
نشستند از آن پس میان فرزد
به می برگرفتند کام از میزد.
اسدی (گرشاسب نامه).
گه خروشان چو در نبرد تو نای
گاه نالان چو در میزد تو چنگ.
سنائی
لغت نامه دهخدا
میزد
(زَ)
مخفف میزاد و به همان معنی است یعنی سرور و شادی و مجلس عیش وعشرت. (از شعوری ج 2 ورق 363). رجوع به میزاد شود
لغت نامه دهخدا
میزد
(زردشتی) نذر و تقدیمی غیر مایع و فدیه چیزی خوردنی در مقابل نذر مایع و آشامیدنی (زور)، مجلس بزم و عشرت، ای به میزد اندرون هزار فریدون ای به نبرد اندرون هزار تهمتن، (فرخی)، مجلس عیش و طرب
فرهنگ لغت هوشیار
میزد
((مَ زَ))
مجلس شراب و بزم، چیز خوردنی که در جشن های مذهبی سر سفره گذارند
تصویری از میزد
تصویر میزد
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ایزد
تصویر ایزد
(پسرانه)
خداوند، در فرهنگ ایران باستان، هر یک از فرشتگانی که اهمیت آنها پس از امشاسپندان است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مزید
تصویر مزید
افزودنی، بسیاری، زیادشونده، بسیار، کنایه از مایۀ افزونی، در علوم ادبی در قافیه، حرفی که در قافیه پس از خروج واقع می شود، مزایده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میزر
تصویر میزر
شال دستاری که بر سر می بندند، دستار، عمامه، برای مثال که فردا شود بر کهن میزران / به دستار پنجه گزم سرگران (سعدی۱ - ۱۱۹)، ازار و پارچه ای که به کمر می بستند، لنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ایزد
تصویر ایزد
خدا، خدای یکتا، در آیین زردشتی فرشتگان درجۀ دوم که از حیث رتبه از امشاسپندان پایین ترند و تعداد آن ها بسیار است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میزک
تصویر میزک
شاش، ادرار، مایعی زرد رنگ مرکب از آب اسید اوریک نمک طعام و املاح دیگر که از طریق آلت تناسلی دفع می شود
شاش، ادرار، پیشاب، بول، زهراب، پیشار، پیشیار، چامیز، چامیر، چامین، چمین، کمیز، گمیز، شاشه
فرهنگ فارسی عمید
(مَ زَ)
مئزر. عمامه و دستار و مندیل که بر سر بندند. (ناظم الاطباء). دستار. (از شعوری ج 2 ورق 349). دستار و مندیلی که بر سر بندند. (آنندراج) (از برهان) (از غیاث). عمامه. سربند. شالی که بر سر بندند. (از یادداشت مؤلف) :
کزین کم زنی بود ناپاک رو
کلاهش به بازار و میزر گرو.
سعدی (بوستان).
جمجمی مردانه در پای لطیف
بر سرش خربندگانه میزری.
سعدی.
ز پیشک کله جبه، او یکی ناچخ
بزد بر او که به خاکش فکند چون میزر.
نظام قاری (دیوان ص 18).
، ازار. ج، میازر. (دهار) (مهذب الاسماء). شلوار. زیرجامه. (یادداشت مؤلف). به معنی زیرجامه و شلوار ظاهراً عربی است. (از آنندراج) (از غیاث) :
دو روز و دو شب از آنجا همی سپاه گذشت
که برنیامد ونگذشت آبش ازمیزر.
فرخی.
همه ساخته میزر از پرنیان
ز دیبا یکی کرته ای تامیان.
اسدی (گرشاسب نامه ص 190).
من همچنان با میزری به میان با شیخ برفتم. (اسرارالتوحید ص 140).
چنگ است عریان وش سرش سدرۀ بریشم در برش
بسته پلاسین میزرش زانوش پنهان بین در او.
خاقانی.
مستوفیان مخفی و ابیاری و بمی
وجه برات فوطه به میزر نوشته اند.
نظام قاری (دیوان ص 24).
، مندیل. دستمال:
میزری چه بود اگر او گویدم
در رو اندر عین آتش بی ندم.
مولوی.
، ته بند و چادر. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
اسم مصدر از میزیدن و میختن. ادرار. شاش کردن. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به میزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِیْ گَ)
مجلس شرابخواری و مجلس عیش و عشرتگاه. (ناظم الاطباء). میزد. به معنی میزد است که مجلس و بزم شراب و عیش و عشرت گاه باشد. (برهان) (آنندراج) ، مجلس جشن عروسی. (ناظم الاطباء) ، مجلس مهمانی. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) ، مهمان خانه پادشاهان و امیران. (ناظم الاطباء). مهمان خانه اکابر و سلاطین را گویند. (برهان) (آنندراج) ، سرور، خرسندی و شادی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
به معنی مجلس عیش و عشرت است، (از شعوری ج 2 ورق 363)
لغت نامه دهخدا
صفت دائم از میزیدن، میزنده (صفت مشبهه) مصدر میختن یا میزیدن، شاش کننده، (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
اسم از میزیدن + ک تصغیر، مصغر میز یعنی شاش اندک. (ناظم الاطباء) ، بول و شاش. (ناظم الاطباء). بول و شاش را گویند. (آنندراج) (برهان) :
شیرگیر و خوش شد انگشتک بزد
سوی مبرز رفت تا میزک کند.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 410).
- چکمیزک، قطرۀ بول که از شرم کودک ریزد.
، باران اندک، آمیزش و اختلاط، هر چیز درهم و برهم و آمیخته. (ناظم الاطباء)
میز کوچک
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
میان زین. (لغت فرس اسدی). میان زین و خانه زین. (ناظم الاطباء). میان زین بود. (فرهنگ اوبهی). میان زین اسب را گویند که خانه زین باشد. (برهان) (آنندراج) (از شعوری ج 2 ورق 366)
لغت نامه دهخدا
(قُ شُ دَ)
مصدر مرخم از مزیدن به معنی مکیدن. رجوع به مزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَزْ یَ)
مزید بن مرشد بن الدیان الاسدی متولد به سال 370 هجری قمری جد ’آل مزید’ که مدتی در شهر حلّه واقع بین کوفه و بغداد امارت داشتند و از این رو این شهر را ’حلۀ بنی مزید’ و یا ’حله المزیدیه’ گویند. (از الاعلام زرکلی ج 8). و رجوع به ’حله’ شود
مزید بن کیسان از تابعین است که به روزگار محمد بن حجاج بن یوسف ثقفی که از طرف پدر (یعنی حجاج) والی قزوین بود و به قزوین آمد و آنجا مقیم شد. (تاریخ گزیده ص 836 چ اروپا)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَیْ یِ)
گران کننده نرخ، دروغ گوینده و به تکلف افزاینده در سخن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
در اوستا ’یزته’، در سانسکریت، ’یجته’ صفت از ریشه ’یز’ بمعنی پرستیدن و ستودن پس ’یزته’ لغهً بمعنی درخور ستایش و بفرشتگانی اطلاق میشده که از جهت رتبه و منزلت دون امشاسپندان هستند. این واژه در پهلوی ’یزد’ و در فارسی ایزد شده اما در فارسی ایزد به معنی فرشته نیست بلکه فقطخدا و آفریدگار کل است و در حقیقت اطلاق خاص بعام شده. (مزدیسنا ص 159). در استی ’ایزئد’. (از حاشیۀ برهان چ معین). خدا. آفریدگار. الله. (فرهنگ فارسی معین). نامی است از نامهای باریتعالی جل جلاله. (برهان). رجوع به آنندراج، غیاث اللغات و انجمن آرا شود:
کاین فژه پیر زبهر تو مرا خوار گرفت
برهاناد از او ایزد دادار مرا.
رودکی.
هر آن شمعی که ایزد برفروزد
هر آن کس پف کند سبلت بسوزد.
بوشکور.
جز از ایزد توام خداوندی
کنم از دل بتو بر افدستا.
دقیقی.
همه حکمی بفرمان تو رانند
که ایزد مر ترا داده است فرمان.
دقیقی.
کز آن بوم خیزد سپهبد چو تو
فزون آفریناد ایزد چو تو.
فردوسی.
ایا کرده در بینی ات حرص و رس
از ایزد نیایدت یک ذره ترس.
لبیبی.
شاهی است به کشمیر اگر ایزد خواهد
امسال نیارامم تا کین نکشم زوی.
فرخی.
مصر ایزد دادار بفرعون امین داد
کافر شد و بیزار شد از ایزد دادار.
فرخی.
ایزد همه آفاق بدو داد و بحق داد
ناحق نبود آنچه بود کار خدایی.
منوچهری.
ایزد ما این جهان نز پی جور آفرید
نز پی ظلم و فساد، نزپی کین و نقم.
منوچهری.
و توفیق صلح خواهیم از ایزد عز ذکره در این باب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 82). نخست ثقه درست کردم که هر چه ایزد عز ذکره تقدیر کرده باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 341).
تا داد من از دشمن اولاد پیمبر
بدهد بتمام ایزد دادار تعالی.
ناصرخسرو.
آنکه در آفرینش عالم
غرض او بد ز ایزد ذوالمن.
مسعودسعد.
ایزد تعالی خیرات... بر این عزیمت همایون مقرون گرداناد. (کلیله و دمنه). ایزد تبارک و تعالی بکمال قدرت و حکمت عالم را بیافرید. (کلیله و دمنه).
ایزد ارتیغش پی مالک جحیمی نو کند
کان جحیم ارواح اعدا برنتابد بیش از این.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 338).
ایزد نیافرید هنوز آن دل
کاندر جهان درآمد و خرم شد.
خاقانی.
ایزد تعالی در وی نظر نکند بازش بخواند و باز اعراض کند. (گلستان).
اول دفتر بنام ایزد دانا
قادر روزی رسان و حی توانا.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(شِ)
قریه ای است به یزد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان شهر کرد، واقع در جنوب شهرکرد دارای دو رشته ارتفاعات که از خاور به باختر کشیده شده است. هوای دهستان معتدل و سالم و آب آبادیهای آن از رودخانه های محلی و چشمه ها تأمین می شود. محصول عمده دهستان غلات و حبوبات و میوه است. راههای اتومبیلرو دارد. این دهستان از 14 آبادی با 21472 تن جمعیت تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
تصویری از میزک
تصویر میزک
شاش بول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایزد
تصویر ایزد
خدا، خدای یکتا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میزر
تصویر میزر
عمامه و دستار و مندیل که بر سر بندند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میزش
تصویر میزش
ادرار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میزی
تصویر میزی
مازو
فرهنگ لغت هوشیار
افزونیدن، برافزودن، افزونی افزون شدن، زیاد کردن، افزونی زیادتی: از باری عزاسمه مزید عمر و سلطنت می خواهند، افزون کرده شده زیاده شده: و در آن بر دو سبب و دو وتد و دو فاصله مزیدی نه، حرف مزید. آنست که حرف خروج بدان پیوندد و آنرا از بهر آن مزید خوانندکه اقصی غایت حروف قافیت در اشعار تازی حرف خروجست و چون در قوافی عجم حرفی بر آن زیادت شود آنرا مزید خوانند. یا بر مزید. اضافه شونده افزون: ایزد... این حضرت وزارت... نگاه دار ادو مکاره... بعید... و دولت متواتر و بر مزید. یا مزید موخر. پسوند پساوند. یا مزید مقدم. پیشوند پیشاوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میزه
تصویر میزه
((زَ یا زِ))
شاش، ادرار، میز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از میزه
تصویر میزه
((زَ یا زِ))
میان زین اسب، خانه زین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ایزد
تصویر ایزد
((زَ))
فرشته، ملک، خدا، آفریدگار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از میزر
تصویر میزر
((مِ زَ))
عمامه، دستار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از میزک
تصویر میزک
((زَ))
شاش، بول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزید
تصویر مزید
((مَ))
افزونی، افزوده شده
فرهنگ فارسی معین