رئیس و مهتر شکارچیان. (ناظم الاطباء). مهتر قورچیان. (آنندراج). لقب رئیس شکارچیان شاه. شکارچی باشی. (یادداشت مؤلف). لقب مهتر نخجیرگران دربار، قوشچی باشی و بازدار و دارندۀ مرغان شکاری. (ناظم الاطباء). مهتر قوشچیان شاه چه قوش به معنی باز شکاری است و قوشچی یعنی مسؤول و دارندۀ باز شکاری سلطنتی. (از یادداشت مؤلف)
رئیس و مهتر شکارچیان. (ناظم الاطباء). مهتر قورچیان. (آنندراج). لقب رئیس شکارچیان شاه. شکارچی باشی. (یادداشت مؤلف). لقب مهتر نخجیرگران دربار، قوشچی باشی و بازدار و دارندۀ مرغان شکاری. (ناظم الاطباء). مهتر قوشچیان شاه چه قوش به معنی باز شکاری است و قوشچی یعنی مسؤول و دارندۀ باز شکاری سلطنتی. (از یادداشت مؤلف)
کسی که در خدمت شخص بزرگ و محترمی کارهای او را اداره کند، ناظر و مباشر مخصوص، پیشیار، در کشاورزی چاهی که از آنجا شروع به لای روبی می کنند، چاه های آخر قنات، رئیس دارایی استان، کسی که زیردست شاطر کار می کند و نان را از تنور درمی آورد
کسی که در خدمت شخص بزرگ و محترمی کارهای او را اداره کند، ناظر و مباشر مخصوص، پیشیار، در کشاورزی چاهی که از آنجا شروع به لای روبی می کنند، چاه های آخر قنات، رئیس دارایی استان، کسی که زیردست شاطر کار می کند و نان را از تنور درمی آورد
شاگرد و مزدور. (برهان)، خادم. خادمه. سرپائی. پیشخدمت. خدمتکار. پرستنده. فرمانی. فرمانبرداری. مطیع. بزرگترین چاکر و نوکر هر مرد بزرگ و صاحب دستگاه که نیابت کارهای او کند. مقابل پیشگاه: نه ماه سیامی نه ماه فلک [سپهر] که اینت غلامست و آن پیشکار. رودکی. بخت و دولت چو پیشکار تواند نصرت و فتح پیشیار تو باد. رودکی. بسر برنهاده یکی پیشکار که بودی خورش نزد او استوار. فردوسی. همه گرزدارانش زرین کمر همه پیشکارانش با زیب و فر. فردوسی. بیامد رسن بستد از پیشکار شد آن دلو دشوار بر شهریار. فردوسی. من از بیم آن نامور شهریار چنین آبکش گشتم و پیشکار. فردوسی. اگر شهریاری و گر پیشکار تو اندر گذاری [تو ناپایداری] و او پایدار. فردوسی. چنویی بدست یکی پیشکار تبه شد تو تیمار بیشی مدار. فردوسی. به پیش براهام شد پیشکار بگفت آنچه بشنید از آن نامدار. فردوسی. چنین داد پاسخ ورا پیشکار که مهمان ابا گرزۀ گاوسار... فردوسی. کجا پیشکار شبانان ماست بر آوردۀ دشتبانان ماست. فردوسی. چنین داد پاسخ ورا [ضحاک را] پیشکار که ایدون گمانم من ای شهریار... فردوسی. چنین دادپاسخ ورا پیشکار که هست این یکی نامۀ شهریار. فردوسی. نمک خورده هر گوشت چون چل هزار ز هر سو به دریا کشد پیشکار. فردوسی. بشد نیز بدمهر دو پیشکار کشیدند بر خون، تن شهریار. فردوسی. ورا گفت گشتاسب کای شهریار منم بر درت چون یکی پیشکار. فردوسی. بفرمود رستم که تا پیشکار یکی جامه آرد برش پر نگار. فردوسی. مبادا که از کارداران من گر از لشکرو پیشکاران من... فردوسی. چو بشنید پویان بشد پیشکار بنزد براهام شد کاین سوار. فردوسی. به پیش براهام شدپیشکار بگفت آنچه بشنید از آن نامدار. فردوسی. چهارم چنین گفت با پیشکار که پیغام بگذار و پاسخ بیار. فردوسی. مرا با پری راست کردی بخوبی پری مر مرا پیشکارست و چاکر. فرخی. میان بسته بر گونۀ پیشکاری. فرخی. این جهان از دست آن شاهان برون کردی که بود هر یکی را چون فریدون ملک صد پیشکار. فرخی. همیشه چنین بخت یار تو باد جهان پیش کار تو چون پیشکار. فرخی. مریخ روز معرکه شاهاغلام تست چونانکه زهره روز میزد تو پیشکار. فرخی. تو آن پادشاهی که بر درگه تو ملوک جهان پیشکارند و چاکر. فرخی. ایزداو را یار و دولت پیشکار او بکام دل مکین اندر مکان. فرخی. سرایی بد سعادت پیشکارش زمانه چاکر و دولت کدیور. لبیبی. رایت منصور او را فتح باشد پیشرو طالع مسعود او را بخت باشد پیشکار. منوچهری. بخوبی بتان پیشکار منند بمردی سواران شکار منند. اسدی. گرفته خورشها همه کوه و دشت کشان پیشکار آب و دستار و تشت. اسدی. سراپرده و خیمه و پیشکار عماری و پیل و کت شاهوار. اسدی. عالمش زیر رکاب است و فلک زیر نگین آفتابش زیر دست است و زمانه پیشکار. قطران. بر جهان پیشکاران فخر دارد جاودان آنکه روز بار تو یک روز دربانی کند. قطران. ز جهل تو اکنون همی جان دانا کند پیشکار ترا پیشکاری. ناصرخسرو. به دانه تخمها در پیشکارانند مردم را که هر یک زآن یکی کار و یکی پیشه دگر دارد. ناصرخسرو. ور اندر یافتن مر پیشکاران را چو درماند بر آن کو برتر است از عقل خیره وهم بگمارد. ناصرخسرو. جهان پیشکاری ست از [زی] مرد دانا که بر سر یکی نامبردار دارد. ناصرخسرو. کار خداوندگار خود نکند بلکه همی کار پیشکار کند. ناصرخسرو. خورشید پیشکار و قمر ساقی لاله سماک و نرگس پروینم. ناصرخسرو. چاکر قبچاق شد شریف و ز دل حرۀ او پیشکار خاتون شد. ناصرخسرو. وآن بندها که که بست فلاطون به پیش من مومی است سست پیش کهین پیشکار من. ناصرخسرو. چو گشت آشفته گردد پیشگاهی رهی و بنده پیش پیشکاری. ناصرخسرو. من خانه ندیده ام جز این هرگز گردنده و پیشکار و فرمانی. ناصرخسرو. شتربان و فراش با دیگ پر نبودند جز پیشکار علی. ناصرخسرو. و گر آرزو تست کازادگان ترا پیشکاران شوند و خدم بداد و دهش جوی حشمت که مرد بدین دو تواند شدن محتشم. ناصرخسرو. بنده ای را سند بخشی پیشکاری را طراز کهتری را بر زمین خاوران مهتر کنی. ناصرخسرو. بدانش مر این پیشکار تنت را رها کن ازین پیشکاری و خواری. ناصرخسرو. و مردم را بر چهار گروه کرد: گروهی لشکریان و گروهی عالمان و دانایان و گروهی پیشکاران و گروهی را گفت بدکان و بازار باشید و کار کنید. (قصص الانبیاء ص 36). خطا هرگز نیفتد حزم او را که او را سعد گردون پیشکار است. مسعودسعد. وصف او را چو وهم و خاطر من بی عدد پیشکار و مزدورست. مسعودسعد. دولت کاردان کارگزار در همه کار پیشکار تو باد. مسعودسعد. سعد ملک آن محترم سعدی که سعدین فلک پیشکارانند و او بر پیشکاران پیشگاه. سوزنی. از بوسه گاه خوبان شکر شکار باشی تا پیشگاه باشی و اقبال پیشکار. سوزنی. پیشکار ضمیر و رای تواند جرم مهر مضیئی و ماه منیر. سوزنی. بحل و عقد جهان را زمانه ای ست دگر که پیشکار قضا و مدبرست قدر. انوری. پیشکار حرص را بر من نبینی دسترس تا شهنشاه قناعت شد مرا فرمانروا. خاقانی. پیشگاه حضرتش را پیشکار از بنات النعش و جوزا دیده ام. خاقانی. از هنر و بذل مال و ز کرم و حسن رای زیبد اگر چون حسن صد بودت پیشکار. خاقانی. شاه علاءالدول داور اعظم که هست هم ازلش پیشرو هم ابدش پیشکار. خاقانی. در صفۀ تو دختر قیصر بساط بوس در پیشگاه تو زن فغفور پیشکار. خاقانی. پیشکارانش خراج از هندوچین آورده اند چاوشانش دست بر چیپال و خان افشانده اند. خاقانی. بادش سعادت دستیار، ارواح قدسی دوستار اجرام علوی پیشکار، ایزد نگهبان باد هم. خاقانی. سر برآورد کرد روشن رای کرد خالی ز پیشکاران جای. نظامی. و از مهارت محترفه و فراهت پیشکاران و حذاقت استادان اصفهان... (ترجمه محاسن اصفهان ص 78). ای مهر تو رهنمای امید وی کین تو پیشکار حرمان. عمادی. وفا پایمرد و سخا دستیار ظرافت ندیم و ادب پیشکار. ظهوری. دوستداران دوستکامند و حریفان با ادب پیشکاران نیکنام و صف نشینان نیکخواه. حافظ. صف نشینان نیکخواه و پیشکاران با ادب دوستداران صاحب اسرار و حریفان دوستکام. حافظ. - پیشکار کشتی، ظاهراً سر و رئیس ملاحان: بعد سه روز آه باد بنشست پیشکار کشتی نگاه کرد و فریاد برآورد و زاری کرد که ای مسلمانان شهادت بیارید که کار ما به آخر رسید... ما گفتیم آخرچه افتاده است. (مجمل التواریخ و القصص). ، مدیر و مستشار. وزیر عاقل. نائب. معاون. حاکم و مانند او. قائم مقام (در تداول دورۀ قاجاریه). وکیل. نگهبان گنج و تخت و سرا و آب و ضیاع. آنکه کارهای صاحب متمشی گرداند. مباشر. ممد و معاون و مدد کار. (برهان) : ای آفتاب صد هزار آفتاب ای پیشکار صد هزار انجمن. فرخی. و کارها فرو بماند تا جوانی را که معتمد بود پیشکار امیر کرد بخلافت خود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364). ما کدخدایان پیشکار محتشمان باشیم. برما فریضه است که صلاح نگاه داشتیمی. (تاریخ بیهقی ص 354 ایضاً). ارتکین را حاجب خود خواست و پسندید تا پیشکار او باشد و اگر ناشایسته است دور کرده آید. (تاریخ بیهقی ص 636 ایضاً). سرهنگ بوعلی کوتوال را خلعت داد و مثال داد تاپیشکار فرزند و کارهای غزنین باشد. (تاریخ بیهقی ص 512 ایضاً). چون ننازم بهر داماد و وصی و اولاد او گر بنازی تو به تازه پیشکاران ناصبی. ناصرخسرو. هست بدو گشتم و زبان و سخن هر دو بدین گشت پیشکار مرا. ناصرخسرو. نامشان زی تو ستاره است ولیکن سوی من پیشکاران و رقیبان قضا و قدرند. ناصرخسرو. و در آن روزگاران امراء، پیشکاران خلیفه را خواندندی. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 171). عمر ابد را شده مدت او پیشکار سرّ ازل را شده خامۀ او ترجمان. خاقانی. و در آن وقت وزیر و پیشکارو دستور و کارگزار سالار بوژگان بود. (راوندی، راحهالصدور ص 104). و رئیس الرؤسا که پیشکار بود و شخصی بکمال فضل و نبل آراسته، بزاری زار بکشتند. (راوندی، راحهالصدور ص 108)، نایب الحکومۀ شهر با حضور حاکم در آنجا، در اصطلاح امروز رئیس مالیۀ شهری درجۀ اول با نواحی اطراف آن و نیز رئیس دارائی مرکز استان، در اصطلاح مقنیان و کاریزکنان، قسمت پیشین کار قنات هنگام تنقیه ولای روبی، پیشیار. پیشاب. قاروره. دلیل. (شرف نامۀ منیری). تفسره
شاگرد و مزدور. (برهان)، خادم. خادمه. سرپائی. پیشخدمت. خدمتکار. پرستنده. فرمانی. فرمانبرداری. مطیع. بزرگترین چاکر و نوکر هر مرد بزرگ و صاحب دستگاه که نیابت کارهای او کند. مقابل پیشگاه: نه ماه سیامی نه ماه فلک [سپهر] که اینت غلامست و آن پیشکار. رودکی. بخت و دولت چو پیشکار تواند نصرت و فتح پیشیار تو باد. رودکی. بسر برنهاده یکی پیشکار که بودی خورش نزد او استوار. فردوسی. همه گرزدارانش زرین کمر همه پیشکارانش با زیب و فر. فردوسی. بیامد رسن بستد از پیشکار شد آن دلو دشوار بر شهریار. فردوسی. من از بیم آن نامور شهریار چنین آبکش گشتم و پیشکار. فردوسی. اگر شهریاری و گر پیشکار تو اندر گذاری [تو ناپایداری] و او پایدار. فردوسی. چنویی بدست یکی پیشکار تبه شد تو تیمار بیشی مدار. فردوسی. به پیش براهام شد پیشکار بگفت آنچه بشنید از آن نامدار. فردوسی. چنین داد پاسخ ورا پیشکار که مهمان ابا گرزۀ گاوسار... فردوسی. کجا پیشکار شبانان ماست بر آوردۀ دشتبانان ماست. فردوسی. چنین داد پاسخ ورا [ضحاک را] پیشکار که ایدون گمانم من ای شهریار... فردوسی. چنین دادپاسخ ورا پیشکار که هست این یکی نامۀ شهریار. فردوسی. نمک خورده هر گوشت چون چل هزار ز هر سو به دریا کشد پیشکار. فردوسی. بشد نیز بدمهر دو پیشکار کشیدند بر خون، تن شهریار. فردوسی. ورا گفت گشتاسب کای شهریار منم بر درت چون یکی پیشکار. فردوسی. بفرمود رستم که تا پیشکار یکی جامه آرد برش پر نگار. فردوسی. مبادا که از کارداران من گر از لشکرو پیشکاران من... فردوسی. چو بشنید پویان بشد پیشکار بنزد براهام شد کاین سوار. فردوسی. به پیش براهام شدپیشکار بگفت آنچه بشنید از آن نامدار. فردوسی. چهارم چنین گفت با پیشکار که پیغام بگذار و پاسخ بیار. فردوسی. مرا با پری راست کردی بخوبی پری مر مرا پیشکارست و چاکر. فرخی. میان بسته بر گونۀ پیشکاری. فرخی. این جهان از دست آن شاهان برون کردی که بود هر یکی را چون فریدون ملک صد پیشکار. فرخی. همیشه چنین بخت یار تو باد جهان پیش کار تو چون پیشکار. فرخی. مریخ روز معرکه شاهاغلام تست چونانکه زهره روز میزد تو پیشکار. فرخی. تو آن پادشاهی که بر درگه تو ملوک جهان پیشکارند و چاکر. فرخی. ایزداو را یار و دولت پیشکار او بکام دل مکین اندر مکان. فرخی. سرایی بد سعادت پیشکارش زمانه چاکر و دولت کدیور. لبیبی. رایت منصور او را فتح باشد پیشرو طالع مسعود او را بخت باشد پیشکار. منوچهری. بخوبی بتان پیشکار منند بمردی سواران شکار منند. اسدی. گرفته خورشها همه کوه و دشت کشان پیشکار آب و دستار و تشت. اسدی. سراپرده و خیمه و پیشکار عماری و پیل و کت شاهوار. اسدی. عالمش زیر رکاب است و فلک زیر نگین آفتابش زیر دست است و زمانه پیشکار. قطران. بر جهان پیشکاران فخر دارد جاودان آنکه روز بار تو یک روز دربانی کند. قطران. ز جهل تو اکنون همی جان دانا کند پیشکار ترا پیشکاری. ناصرخسرو. به دانه تخمها در پیشکارانند مردم را که هر یک زآن یکی کار و یکی پیشه دگر دارد. ناصرخسرو. ور اندر یافتن مر پیشکاران را چو درماند بر آن کو برتر است از عقل خیره وهم بگمارد. ناصرخسرو. جهان پیشکاری ست از [زی] مرد دانا که بر سر یکی نامبردار دارد. ناصرخسرو. کار خداوندگار خود نکند بلکه همی کار پیشکار کند. ناصرخسرو. خورشید پیشکار و قمر ساقی لاله سماک و نرگس پروینم. ناصرخسرو. چاکر قبچاق شد شریف و ز دل حرۀ او پیشکار خاتون شد. ناصرخسرو. وآن بندها که که بست فلاطون به پیش من مومی است سست پیش کهین پیشکار من. ناصرخسرو. چو گشت آشفته گردد پیشگاهی رهی و بنده پیش پیشکاری. ناصرخسرو. من خانه ندیده ام جز این هرگز گردنده و پیشکار و فرمانی. ناصرخسرو. شتربان و فراش با دیگ پر نبودند جز پیشکار علی. ناصرخسرو. و گر آرزو تست کازادگان ترا پیشکاران شوند و خدم بداد و دهش جوی حشمت که مرد بدین دو تواند شدن محتشم. ناصرخسرو. بنده ای را سند بخشی پیشکاری را طراز کهتری را بر زمین خاوران مهتر کنی. ناصرخسرو. بدانش مر این پیشکار تنت را رها کن ازین پیشکاری و خواری. ناصرخسرو. و مردم را بر چهار گروه کرد: گروهی لشکریان و گروهی عالمان و دانایان و گروهی پیشکاران و گروهی را گفت بدکان و بازار باشید و کار کنید. (قصص الانبیاء ص 36). خطا هرگز نیفتد حزم او را که او را سعد گردون پیشکار است. مسعودسعد. وصف او را چو وهم و خاطر من بی عدد پیشکار و مزدورست. مسعودسعد. دولت کاردان کارگزار در همه کار پیشکار تو باد. مسعودسعد. سعد ملک آن محترم سعدی که سعدین فلک پیشکارانند و او بر پیشکاران پیشگاه. سوزنی. از بوسه گاه خوبان شکر شکار باشی تا پیشگاه باشی و اقبال پیشکار. سوزنی. پیشکار ضمیر و رای تواند جرم مهر مضیئی و ماه منیر. سوزنی. بحل و عقد جهان را زمانه ای ست دگر که پیشکار قضا و مدبرست قدر. انوری. پیشکار حرص را بر من نبینی دسترس تا شهنشاه قناعت شد مرا فرمانروا. خاقانی. پیشگاه حضرتش را پیشکار از بنات النعش و جوزا دیده ام. خاقانی. از هنر و بذل مال و ز کرم و حسن رای زیبد اگر چون حسن صد بودت پیشکار. خاقانی. شاه علاءالدول داور اعظم که هست هم ازلش پیشرو هم ابدش پیشکار. خاقانی. در صفۀ تو دختر قیصر بساط بوس در پیشگاه تو زن فغفور پیشکار. خاقانی. پیشکارانش خراج از هندوچین آورده اند چاوشانش دست بر چیپال و خان افشانده اند. خاقانی. بادش سعادت دستیار، ارواح قدسی دوستار اجرام علوی پیشکار، ایزد نگهبان باد هم. خاقانی. سر برآورد کرد روشن رای کرد خالی ز پیشکاران جای. نظامی. و از مهارت محترفه و فراهت پیشکاران و حذاقت استادان اصفهان... (ترجمه محاسن اصفهان ص 78). ای مهر تو رهنمای امید وی کین تو پیشکار حرمان. عمادی. وفا پایمرد و سخا دستیار ظرافت ندیم و ادب پیشکار. ظهوری. دوستداران دوستکامند و حریفان با ادب پیشکاران نیکنام و صف نشینان نیکخواه. حافظ. صف نشینان نیکخواه و پیشکاران با ادب دوستداران صاحب اسرار و حریفان دوستکام. حافظ. - پیشکار کشتی، ظاهراً سر و رئیس ملاحان: بعد سه روز آه باد بنشست پیشکار کشتی نگاه کرد و فریاد برآورد و زاری کرد که ای مسلمانان شهادت بیارید که کار ما به آخر رسید... ما گفتیم آخرچه افتاده است. (مجمل التواریخ و القصص). ، مدیر و مستشار. وزیر عاقل. نائب. معاون. حاکم و مانند او. قائم مقام (در تداول دورۀ قاجاریه). وکیل. نگهبان گنج و تخت و سرا و آب و ضیاع. آنکه کارهای صاحب متمشی گرداند. مباشر. ممد و معاون و مدد کار. (برهان) : ای آفتاب صد هزار آفتاب ای پیشکار صد هزار انجمن. فرخی. و کارها فرو بماند تا جوانی را که معتمد بود پیشکار امیر کرد بخلافت خود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364). ما کدخدایان پیشکار محتشمان باشیم. برما فریضه است که صلاح نگاه داشتیمی. (تاریخ بیهقی ص 354 ایضاً). ارتکین را حاجب خود خواست و پسندید تا پیشکار او باشد و اگر ناشایسته است دور کرده آید. (تاریخ بیهقی ص 636 ایضاً). سرهنگ بوعلی کوتوال را خلعت داد و مثال داد تاپیشکار فرزند و کارهای غزنین باشد. (تاریخ بیهقی ص 512 ایضاً). چون ننازم بهر داماد و وصی و اولاد او گر بنازی تو به تازه پیشکاران ناصبی. ناصرخسرو. هست بدو گشتم و زبان و سخن هر دو بدین گشت پیشکار مرا. ناصرخسرو. نامشان زی تو ستاره است ولیکن سوی من پیشکاران و رقیبان قضا و قدرند. ناصرخسرو. و در آن روزگاران امراء، پیشکاران خلیفه را خواندندی. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 171). عمر ابد را شده مدت او پیشکار سرّ ازل را شده خامۀ او ترجمان. خاقانی. و در آن وقت وزیر و پیشکارو دستور و کارگزار سالار بوژگان بود. (راوندی، راحهالصدور ص 104). و رئیس الرؤسا که پیشکار بود و شخصی بکمال فضل و نبل آراسته، بزاری زار بکشتند. (راوندی، راحهالصدور ص 108)، نایب الحکومۀ شهر با حضور حاکم در آنجا، در اصطلاح امروز رئیس مالیۀ شهری درجۀ اول با نواحی اطراف آن و نیز رئیس دارائی مرکز استان، در اصطلاح مقنیان و کاریزکنان، قسمت پیشین کار قنات هنگام تنقیه ولای روبی، پیشیار. پیشاب. قاروره. دلیل. (شرف نامۀ منیری). تفسره
دهی است از دهستان ژاوه رودبخش کامیاران شهرستان سنندج، واقع در 41هزارگزی شمال باختری کامیاران با 133 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی است از دهستان ژاوه رودبخش کامیاران شهرستان سنندج، واقع در 41هزارگزی شمال باختری کامیاران با 133 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
میناساز، (ناظم الاطباء)، استادی که کار مینائی کرده باشد، (آنندراج)، آنکه میناکاری کند، کسی که میناهای ملون را آب کرده بر ظرف طلا یا نقره کار کند و بدل رنگهای جواهر نماید، (انجمن آرا)، رجوع به میناساز و میناگر شود، کار کرده و ساخته با مینا، مینا کار کرده، (آنندراج)، آنچه بر روی آن میناکاری شده باشد: شیشۀ ما محتسب از بس که بر دیوار زد کرد میناکار آخر خانه خمار را، ملاطاهر غنی (از آنندراج)، - خانه میناکار، خانه ای که در آن میناکاری شده باشد، - قصر میناکار، قصری که در آن میناکاری شده باشد
میناساز، (ناظم الاطباء)، استادی که کار مینائی کرده باشد، (آنندراج)، آنکه میناکاری کند، کسی که میناهای ملون را آب کرده بر ظرف طلا یا نقره کار کند و بدل رنگهای جواهر نماید، (انجمن آرا)، رجوع به میناساز و میناگر شود، کار کرده و ساخته با مینا، مینا کار کرده، (آنندراج)، آنچه بر روی آن میناکاری شده باشد: شیشۀ ما محتسب از بس که بر دیوار زد کرد میناکار آخر خانه خمار را، ملاطاهر غنی (از آنندراج)، - خانه میناکار، خانه ای که در آن میناکاری شده باشد، - قصر میناکار، قصری که در آن میناکاری شده باشد
که شکر شکار کند. کنایه از کسی که از لب معشوق بوسه رباید: تا در شکارگاه بتان عاشقی به لب باشد شکرشکار چه پنهان چه آشکار. سوزنی. از بوسه گاه خوبان شکّرشکار باش تا پیشگاه باشی و اقبال پیشکار. سوزنی
که شکر شکار کند. کنایه از کسی که از لب معشوق بوسه رباید: تا در شکارگاه بتان عاشقی به لب باشد شکرشکار چه پنهان چه آشکار. سوزنی. از بوسه گاه خوبان شکّرشکار باش تا پیشگاه باشی و اقبال پیشکار. سوزنی
رئیس تشریفات دربار، حاجب بار، آنکه مردم را برای آمدن به حضور پادشاه بار می دهد، (ناظم الاطباء)، آن که مردم را بار دهد برای آمدن به حضور و این را در هندوستان داروغۀ دیوانخانه گویند، (آنندراج) : داری سپهر هفتم و جبریل معتکف داری بهشت هشتم وادریس میربار، خاقانی، رحمت میربار جلال اوست و عزت پرده دار کمال او، (راحهالصدور راوندی)، گفته ای ای میربار قصۀ شهری بشاه حال غریبان بگوی نوبت ایشان رسید، میرحسن دهلوی
رئیس تشریفات دربار، حاجب بار، آنکه مردم را برای آمدن به حضور پادشاه بار می دهد، (ناظم الاطباء)، آن که مردم را بار دهد برای آمدن به حضور و این را در هندوستان داروغۀ دیوانخانه گویند، (آنندراج) : داری سپهر هفتم و جبریل معتکف داری بهشت هشتم وادریس میربار، خاقانی، رحمت میربار جلال اوست و عزت پرده دار کمال او، (راحهالصدور راوندی)، گفته ای ای میربار قصۀ شهری بشاه حال غریبان بگوی نوبت ایشان رسید، میرحسن دهلوی
متهوّر و باجرأت. (ناظم الاطباء) ، شکارکننده شیر. آنکه شیر را صید کند، کنایه از دلیر. شجاع. (فرهنگ فارسی معین) : در بزم درم باری ودینارفشانیست در رزم مبارزشکر و شیرشکاریست. فرخی (دیوان ص 22)
متهوّر و باجرأت. (ناظم الاطباء) ، شکارکننده شیر. آنکه شیر را صید کند، کنایه از دلیر. شجاع. (فرهنگ فارسی معین) : در بزم درم باری ودینارفشانیست در رزم مُبارزشکر و شیرشکاریست. فرخی (دیوان ص 22)
دهی است از دهستان حاجی آباد ایزدخواست بخش داراب شهرستان فسا، واقع در 60هزارگزی جنوب داراب با 121 تن سکنه. آب آن از چاه و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
دهی است از دهستان حاجی آباد ایزدخواست بخش داراب شهرستان فسا، واقع در 60هزارگزی جنوب داراب با 121 تن سکنه. آب آن از چاه و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
دهی است از دهستان باراندوزچای بخش حومه شهرستان ارومیه، واقع در 21هزارگزی جنوب خاوری ارومیه با 300 تن سکنه. آب آن از باراندوزچای و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است از دهستان باراندوزچای بخش حومه شهرستان ارومیه، واقع در 21هزارگزی جنوب خاوری ارومیه با 300 تن سکنه. آب آن از باراندوزچای و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
چوبی که بزمین فرو برده برآن چوب نهند و باتیشه تراشند، (خاتم) دستگاه ساده و کوچکی است با دو ضلع قایم بهم که بوسیله میخی بزمین محکم شود و وقت کارکه خاتم ساز بر روی زمین قرار گیرد ضلع عمود آن رو بخاتم سازاست. طرزاستفاده از میخ کارباین ترتیب است که اگرمثلابخواهند چوبی راببرنند یک سر آنرا بر روی زمین میگذارند و سر دیگر را به میخ کار تکیه میدهند و در عین حال آن سر چوب را که به میخ کار تکیه دارد از طرفین بین شست دو پای خود محکم میگیرند و آن وقت اره را برداشته مشغول محکم میگیرند و آن وقت اره را
چوبی که بزمین فرو برده برآن چوب نهند و باتیشه تراشند، (خاتم) دستگاه ساده و کوچکی است با دو ضلع قایم بهم که بوسیله میخی بزمین محکم شود و وقت کارکه خاتم ساز بر روی زمین قرار گیرد ضلع عمود آن رو بخاتم سازاست. طرزاستفاده از میخ کارباین ترتیب است که اگرمثلابخواهند چوبی راببرنند یک سر آنرا بر روی زمین میگذارند و سر دیگر را به میخ کار تکیه میدهند و در عین حال آن سر چوب را که به میخ کار تکیه دارد از طرفین بین شست دو پای خود محکم میگیرند و آن وقت اره را برداشته مشغول محکم میگیرند و آن وقت اره را