جدول جو
جدول جو

معنی میرحاج - جستجوی لغت در جدول جو

میرحاج
(حاج / حاج ج)
ملک الحاج. امیرحاج. امیر حج. (از یادداشت مؤلف) و رجوع به امیر حاج شود
لغت نامه دهخدا
میرحاج
بزرگپا
تصویری از میرحاج
تصویر میرحاج
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهراج
تصویر مهراج
(پسرانه)
نام رایج پادشاهان هندوستان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از میران
تصویر میران
(پسرانه)
امیران، میر (امیر) + ان (پسوند جمع فارسی)، نام روستایی در استان آذربایجان شرقی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از میرزا
تصویر میرزا
(پسرانه)
میر (ازعربی) + زا (فارسی) شاهزاده و امیرزاده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مرحان
تصویر مرحان
(دخترانه)
شادمانی و فرح
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از معراج
تصویر معراج
(پسرانه)
بالارفتن، عروج
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از میریام
تصویر میریام
(دخترانه)
قوی و فربه، نام خواهر موسی (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زیرباج
تصویر زیرباج
آش زیره، آشی که در آن زیره ریخته باشند، زیربا، زیروا، زیره با
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میرپنج
تصویر میرپنج
افسر ارشدی که فرمانده عده ای سرباز در حدود پنج هزار تن بود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میرزاد
تصویر میرزاد
میرزاده، امیرزاده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ قَرْ رِ)
منفطات و داروهایی که جهت حصول طاول و نفاطه استعمال می نمایند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
دهی از دهستان باوی بخش مرکزی اهواز است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش روانسر شهرستان سنندج، واقع در 7هزارگزی خاور روانسر با 171 تن سکنه، آب آن از چشمۀ قره سو روانسر و آب برف و باران و راه آن ماشین روست، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(حَ سَ)
دهی است از دهستان جلالوند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 84هزارگزی جنوب کرمانشاه با 130 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ / دِ)
مخفف میرزاده، امیرزاده، (از یادداشت مؤلف) :
این، چو روز بار لشکر پیش میر میرزاد
وان چوروز عرض پیلان پیش شاه شهریار،
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 28)،
با دهش دست و دین و داد همی باش
میر همی باش و میرزاد همی باش،
منوچهری
لغت نامه دهخدا
رئیس و پیشوا و رئیس قضاوت و عدالت، (ناظم الاطباء)، رئیس عدلیه، دادبیک، (یادداشت مؤلف) :
کم کن این آزار و این بدها مجوی
میرداد اینجاست خاموش ای پسر،
سنائی،
، میریساول یا چاوش باشی که در دیوان پادشاهی امر و نهی او مجری است، (ازشعوری ج 2 ورق 263)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
تثنیۀ مسرح (در حالت رفعی). رجوع به مسرح شود، دو چوب است که به گاو نری که شخم میزند می بندند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
امیرپنجه. امیرپنج. مقامی لشکری بالاتر از سرتیپ و پایین تر از امیرتومان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
رئیس تشریفات دربار، حاجب بار، آنکه مردم را برای آمدن به حضور پادشاه بار می دهد، (ناظم الاطباء)، آن که مردم را بار دهد برای آمدن به حضور و این را در هندوستان داروغۀ دیوانخانه گویند، (آنندراج) :
داری سپهر هفتم و جبریل معتکف
داری بهشت هشتم وادریس میربار،
خاقانی،
رحمت میربار جلال اوست و عزت پرده دار کمال او، (راحهالصدور راوندی)،
گفته ای ای میربار قصۀ شهری بشاه
حال غریبان بگوی نوبت ایشان رسید،
میرحسن دهلوی
لغت نامه دهخدا
(مُ فَرْ رِ)
جمع واژۀ مفرح و مفرحه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و نوعی... از برای مفرحات و معجونات نیکو بود. (عرایس الجواهر و نفایس الاطایب چ ایرج افشار ص 58). و او را نیز به سبب تفریح در مفرحات ترکیب می کنند. (عرایس الجواهر و نفایس الاطایب چ ایرج افشار ص 38). و یاقوت زرد را نیز در مفرحات بکار دارند. (تنسوخ نامۀ ایلخانی تألیف خواجه نصیر طوسی از انتشارات بنیاد فرهنگ ص 37). و رجوع به مفرح و مفرحه شود، مأخوذ از تازی، چیزهایی که خوشی آورد و اندوه زداید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
قصبۀ مرکز دهستان پیرتاج، بخش حومه شهر بیجار، واقع در 66هزارگزی خاور بیجار، کوهستانی، سردسیر، دارای 1500 تن سکنه، آب آن از چشمه و قنات، محصول آنجا غلات و میوه و انگور فراوان و قلمستان و لبنیات، شغل اهالی زراعت، گله داری و باغبانی، صنایع دستی زنان، قالیچه و جاجیم بافی، راه آن مالرو است، در فصل خشکی از طریق خانباغی اتومبیل میتوان برد، دبستان، پاسگاه ژاندارمری و 5 باب دکان دارد، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
یکی از پنج بلوک بیجار ناحیۀ گروس، و آن از مغرب به بیجار محدود است و دارای 49 قریه و 8/9 فرسنگ مساحت و 8462 تن سکنه است، و رجوع به جغرافیای تاریخی غرب ایران ص 72 شود
لغت نامه دهخدا
حصاری که بر دور حصار درون باشد، دیوار مستحکم که گرد قلعه های جنگی کشند، (آنندراج)، دیوار مستحکمی که گرد قلعه های جنگی کشند (در عهد صفویان و نادریان)، (از فرهنگ فارسی معین) : از دروازه بیرون آمده در پشت شیرحاجی خندق قرار گرفته، (تاریخ زند گلستانه)، سه ضرب توپ که شش من و چهار من و سه من وزن گلولۀ آنها بود در سر خندق متصل شیرحاجی برقرار، (تاریخ زند گلستانه)،
حامی دین محمد حیدر خیبرگشاست
قلعۀ شرع متین را شیرحاجی مرتضاست،
عبدالغنی قبول (از آنندراج)،
ز حسن حسن موله به نارپستان باش
بگیر اول از این قلعه شیرحاجی را،
محسن تأثیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
فارسی معرب، (ثعالبی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، زیره با، زیربا، مرقه ای است از سرکه و میوه های خشک به زعفران و زیره خوشبوی کرده و شیرینی در وی، آش دوشاب با زیره، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، از اغذیۀ ملطفۀ اصحا و مسکن مره الصفرا و حدت اخلاط و ... طریق ترتیب او چنانکه در شفاء الاسقام مذکور است آن است که گوشت را بقدر یک رطل ریزه کنند و اگر مرغ باشد از بندها جدا کرده بادارچین و نخود مقشر و روغن کنجد و آب جوشانیده و نیم رطل سرکه و ربع رطل جلاب با شکر سفید و یک اوقیه بادام محلول در گلاب و یک درم گشنیز خشک و مثل آن عود وسداب و قلیلی زعفران اضافه کنند، (تحفۀ حکیم مؤمن)، دزی در ذیل قوامیس عرب آرد: بفارسی یک بشقاب زیره ولی امروز (قرن سیزدهم) غذایی است مرکب از شکر و مغز بادام و سرکه، (از دزی ج 1 ص 618)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
مرکّب از: بی + رحام، رحام در لغت عرب بمعنی بیماری است در شکم گوسفند و مؤلف پس از نقل شعر ذیل از ناصرخسرو:
بیرحمی و درشت که از دستبندتو
نه نیک سام رست و نه بدحام بیرحام.
نوشته اند بنظر میرسد که کلمه رحام در این شعر ’زحام’ باشد ولی اگر رحام باشد شاید توسعاً بمعنی رنج و بیماری است
لغت نامه دهخدا
(مِ)
در تداول داش مشدیها، مخفف میرحاج. کسی که پای بسیار بزرگ دارد و هیچ کفش یا چکمه ای به پای او راست نیاید (شاید از اسم یا عنوان شخص معین اتخاذ شده). در مقام تهدید می گفته اند ’کونت را چکمۀ مرحاج می کنم’ یعنی چنان پاره اش می کنم که اندازۀ پای میرحاج شود. (فرهنگ فارسی معین، نقل از پرتو بیضائی) :
خصم تیرآور اگر دم زند آماجش کن
بزنش کفشکی و چکمۀ مرحاجش کن.
گل کشتی (از فرهنگ فارسی معین).
رجوع به ذیل کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ جِ)
رئیس پرده داران
لغت نامه دهخدا
(اَ)
اصفهانی. جد مادری شیخ ابواسحاق بود. (از تاریخ عصر حافظ ص 123)
لغت نامه دهخدا
(اَ حاج ج)
رئیس کاروان حج. ملک الحاج. (یادداشت مؤلف). رجوع به امیرالحاج و امیرالحج و امیر حج شود
لغت نامه دهخدا
امیر و فرمانده واحدی در حدود پیج هزار تن و او بالاتر ازمین باشی بود
فرهنگ لغت هوشیار
میرزاده: آمدی روزی بمکتب میرداد کودکی را دید پیش میرزاد. (منطق الطیر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امیر حاج
تصویر امیر حاج
رئیس قافله حاجیان در سیر بسوی مکه امیرالحج
فرهنگ لغت هوشیار
بزرگپا کسس که پای بسیار بزرگ دارد و هیچ کفش یا چکمه بپای او نرود شاید از اسم یا عنوان شخصی معین اتخاذ شده)، در مقام تهدید میگفته اند: ... ت را چکمه مرحاج میکنم. (یعنی چنان پاره میکنم که اندازه پای میر حاج شود) : خصم تیر آور اگر دم زند آماجش کن، بزنش کفشکی و چکمه مرحاجش کن، (گل کشتی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میر حاج
تصویر میر حاج
میر هنج
فرهنگ لغت هوشیار
((پَ))
امیر و فرمانده واحدی در حدود پنج هزارتن و او بالاتر از مین باشی بود
فرهنگ فارسی معین