جدول جو
جدول جو

معنی میدعه - جستجوی لغت در جدول جو

میدعه(دَ عَ)
میدع. میداعه. جامۀ کهنه، جامه دان یا جامه ای که بدان جامه را از گرد و غبار نگاهدارند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). میداعه. میدع. دامنک. ج، میدع. (مهذب الاسماء) ، جامه ای که هرروزه پوشند. ج، موادع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از میده
تصویر میده
آرد گندم که آن را دو بار بیخته باشند، نانی که از این نوع آرد پخته شود، برای مثال جوینی که از سعی بازو خورم / به از میده بر خوان اهل کرم (سعدی۱ - ۱۲۹)، نوعی حلوا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میعه
تصویر میعه
صمغی که از درخت تراوش کند، روانی، سیال بودن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ دَ)
ماهی دریایی کوچک. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
زن پارسا. (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ورق 336)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
میده. طعام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ / مِ دِ)
آرد گندم دوباره بیخته را گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). آرد پارچه بیز. (غیاث) آرد گندم که به مبالغه بیخته باشند. (آنندراج). نرم ساییده: از آرد میده و روغن و انگبین کلیچه پخته و از بهر خریدار بر ممر بازار نهاده. (سندبادنامه ص 206).
- میده کردن، آرد را دوباره بیختن و نرم ساییدن.
، نانی که از آرد بی سبوس سازند. (ناظم الاطباء) : حواری، درمک، نان میده. (یادداشت مؤلف). ابونعیم، نان میده. (مهذب الاسماء). لقی،میدۀ سپید. سمید و سمیذ، میدۀ سفید. (منتهی الارب) :
خوانی نهاد بر وی چون سیم پاک میده
با برگان و حلوا شفتالوی کفیده.
ابوالعباس.
هرکه غزنین دیده باشد در سپاهان چون بود
هرکه تازه میده بیند چون خورد نان جوین.
فرخی.
سوی گاو یکسان بود کاه و دانه
به کام خر اندر چه میده چه جو در.
ناصرخسرو.
پر شود معده تراگر نبود میده ز کشک
خوش کند مغز ترا گر نبود مشک سذاب.
ناصرخسرو.
فخر آوری بدانکه تو میده و بره خوری
یارت به آب در زده یک نان فخفره.
ناصرخسرو.
نان میده از معده دیرتر از نان خشکار بیرون شود و نفخ بیش از آن کند و از وی سده و سنگ گرده و مثانه تولید کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
قرص جوین و خوش نمکی از سرشک چشم
به زانکه دم به میدۀ دارا برآورم.
خاقانی.
میده تنها تراست تنها خور
به سگان ده به همنشست مده.
خاقانی.
هرکسی را به قدر خود قدمی است
نان میده نه قوت هر شکمی است.
نظامی.
جوینی که از سعی بازو خورم
به از میده بر خوان اهل کرم.
سعدی (بوستان).
اگرم نان میده دست نداد
نان کشکین بود به هر حالم.
نزاری قهستانی.
بسحاق دوان شد چو سگان از پی میده
بازاز هوس قصب و خرک باره گره بست.
بسحاق اطعمه (دیوان ص 49).
، به معنی نان است. (از انجمن آرا). به معنی نان مجاز است و اطلاق میده سالار بر نان پز و ناظر و طباخ نیز. (آنندراج) ، حلوای شیر. فلاته. (رسالهاللغه). نام حلوایی است که از شیر گوسفند و شکرسفید پزند. (برهان) (از آنندراج). فلاته. حلوای شیر به زبان مردم فارس. (یادداشت مؤلف) ، نام حلوایی است که چند میوه را در شکر بپزند. (برهان) (از شعوری ج 2 ورق 361) ، آب انگور است که نشاسته و آرد گندم در آن کنند و چندان بجوشانند تا سخت شود بعد از آن مانند شمع بر رشته ای که در آن مغز گردکان و بادام کشیده باشند بریزند و آن را به ترکی باسدق گویند. (برهان). قسمی از حلوا و باسدق. (ناظم الاطباء). آب انگور است که نشاسته یا آرد گندم در آن می ریزند و می پزند. (از شعوری ج 2 ورق 361) ، خوان آراسته به طعام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مائده
لغت نامه دهخدا
(مَ یَ دَ)
میده. سفره. خوان آراسته به طعام. رجوع به میده شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
رفتن اسب وروان شدن و شادمان رفتن آن. (ناظم الاطباء). رفتن اسب. (منتهی الارب). و رجوع به میع شود، رفتن چیزی ریخته چون آب و روغن و جز آن. (منتهی الارب). میع. رفتن چیزی چون آب و روغن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ عَ)
شادمانی، اول رفتار اسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اول تک اسب. (مهذب الاسماء) ، اول جوانی. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اول جوانی و تیزی آن. (یادداشت مؤلف).
- میعهالنشاط، اول جوانی. (ناظم الاطباء).
، اول روز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، عطری است نیک خوشبوی. (منتهی الارب) (آنندراج). از انواع عطر است. این نوع عطر را از آن جهت میعه گویند که تنک وسایل است و او عصارۀ درختی است در روم. (از ترجمه صیدنۀ ابوریحان بیرونی) ، چربشی که از مر تر و تازه می گیرند. (ناظم الاطباء). چربش گیاه مر که به آب اندک کوفته افشرده برآورند. (منتهی الارب) (آنندراج) ، ماده سقزی خوشبوی که از درختی در بلاد روم تراوش می کند. (ناظم الاطباء). صمغ درختی است که از روم خیزد. (منتهی الارب). صمغی است که از درختی به همین نام به روم روان می شود و آن صمغ را بگیرند و بپزند. صافی آن را میعۀ سائله وغیرصافی را میعۀ یابسه نامند. (یادداشت مؤلف). رجوع به مفاتیح و ترجمه صیدنۀ ابوریحان بیرونی شود.
- میعهالسائله، مصفای میعه. (مادۀ سقزی خوشبوی)
- میعهالیابسه، ردی میعه (مادۀ سقزی خوشبوی) (ناظم الاطباء).
، صمغ درخت سفرجل است. (منتهی الارب) (آنندراج). صمغ درخت بهی، و یا درختی شبیه به درخت بهی. (ناظم الاطباء) ، درختی است مانا به درخت سیب و آن را میوۀ درشت تر از گردکان و خوراکی است و هستۀ آن چرب است که از آن میعۀ سائله گیرند. شجرۀ مریم. شجره لبنی ̍ حب الغول عبهر. اصطراک. اصطرک. (بحر الجواهر) (یادداشت مؤلف). درختی است شبیه درخت سیب ثمرش سپید و بزرگتر از چهار مغز و می خورند و لب خستۀ آن را که چربش است میعۀ سائله نامند و پوست آن درخت را میعۀ یابسه. (از منتهی الارب) (از آنندراج)
مادۀ خوشبوی صمغ و سقزی که از یکی از اشجار طایفۀ آبنوس اخذ می شود. (ناظم الاطباء). رجوع به میعه شود.
- میعۀ سایل، میعۀ سایله.
- میعۀ سایله، آنچه بخودی خود از درخت (میعه) تراوش می کند. (ناظم الاطباء). عسل اللبنی. حصی لبان. (یادداشت مؤلف). رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن وترجمه صیدنۀ ابوریحان شود.
- میعۀ یابس، میعۀ یابسه. رجوع به ترجمه صیدنه شود.
- میعۀ یابسه، آنچه از جوشاندن اجزای آن درخت (میعه) در آب به دست می آید. (ناظم الاطباء). و رجوع به اختیارات بدیعی و تحفۀ حکیم مؤمن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ عَ)
نارجیل تهی از مغز که بدان آب برگیرند. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(یَ دَ عَ)
یدعه. نام بیابانی است بین مکه و مدینه. (از معجم البلدان). دشتی است میان حرمین شریفین. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جامۀ کهنه. (ناظم الاطباء). به معنی میدعه است. (منتهی الارب). رجوع به میدعه شود، جامه ای که بدان جامه را از گرد و غبار نگاهدارند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ دَ عَ)
چوبدستی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ عَ)
ماسوره دان. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ عَ)
زمین بلند. (منتهی الارب، مادۀ ی ف ع) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ)
چوبی که جامه کوبند. (دهار). چوب گازر که بر وی جامه کوبد. (منتهی الارب، مادۀ وق ع) (آنندراج). چوب گازر که بدان جامه کوبند. (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء) ، پدواز. (برهان). کرسی. (یادداشت مؤلف). کرسی باز. (منتهی الارب) (آنندراج). نشیمن باز. (ناظم الاطباء). آنجای که باز شکاری نشیند. (یادداشت مؤلف). آنجا که باز نشیند از چوب یا از خشت. ج، مواقع. (مهذب الاسماء) ، خایسک. (منتهی الارب) (آنندراج). چکش. چکوچ. رجوع به چکش شود، سنگ فسان دراز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). المسن الطویل. (زمخشری) ، سوهان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ عَ)
بزن یا آهن آماج. ج، میکع. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) ، قصبهالانف. نای بینی. (یادداشت مؤلف). رجوع به قصبهالانف شود
لغت نامه دهخدا
(دَ عَ)
سپرده شده. (غیاث) (آنندراج) ، کاشته شده. زراعت شده:
تو بکردی او بکردی مودعه
زان که ارض اﷲ آمد واسعه.
مولوی.
و رجوع به مودع شود
لغت نامه دهخدا
مبدعه در فارسی مونث مبدع: نو پدید: ، آفریده مبدعه در فارسی مونث مبدع: نو یاب، آفریننده
فرهنگ لغت هوشیار
آرد گندم دو بار بیخته: سوی گاویکسان بودکاه ودانه بکام خر اندر چه میده چه جودر. (ناصرخسرو)، نانی که از آرد بی سبوس پزند نان خشکار راز من ببری میده گردانی و نومیده خوری. (حدیقه)، حلوایی است و آن اقسام دارد: قسمی را از شیر گوسفند و شکرسفید پزند و قسم دیگرآنکه نشاسته و آرد گندم را درآب انگور کنند و چندان بجوشانند تا سخت شود و بعد از آن مغز گردکان و بادام کشیده باشند بریزند باسدق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مودعه
تصویر مودعه
مودعه در فارسی مونث مودع و سپرده شده مونث مودع، جمع مودعات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میعه
تصویر میعه
میعه در فارسی شفتدار (استرک) از گیاهان استرک: (و نتواند که بوی گل را از بوی میعه جداکند. {یا میعه سائله (سایله)، ماده ای رزینی (از جنس سقز) که از انواع مختلف کاج ها بدست میاید و از تقطیرآن کلفن حاصل میشود. یا میعه یابسه. کلفن
فرهنگ لغت هوشیار
((مَ دَ یا دِ))
آرد گندم که آن را دو بار بیخته باشند و نانی که از این آرد پخته باشند
فرهنگ فارسی معین