جدول جو
جدول جو

معنی مگر - جستجوی لغت در جدول جو

مگر
حرف استثنا، جز، به جز، غیر، غیر از، الّا
در مقام شک و گمان به کار می رود، باشد، شاید، به امید آنکه
تصویری از مگر
تصویر مگر
فرهنگ فارسی عمید
مگر
(مَ گَ)
ترجمه الا و از برای استثنا آید. (برهان). کلمه استثناست به معنی الا و لیکن و بغیر و جز و سوا. (ناظم الاطباء). حرف استثناست و آن از مستثنی منه و مستثنی و امری که مشترک باشد بینهما و بالسلب والایجاب ناگزیر، چه مقرر است که حرف استثنا حکمی که مستثنی منه را ثابت می باشد مستثنی را از همان حکم برمی آرد چنانکه گویی: آمدند همه مگر زید. (آنندراج). جز. جزآنکه. بجز. الا. الاآنکه. به استثنای. غیر از. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چه بایدت کردن کنون بافدم
مگر خانه روبی چو روبه به دم.
ابوشکور.
هر غریبی که به شهر ایشان اندر شود... روزی سه بار طعام برند او را... مگر که مخالفتی کند به مذهب با ایشان. (حدود العالم). اندر وی کشت و برز نیست مگر اندک. (حدود العالم).
از عمر نمانده ست بر من مگر آمرغ
در کیسه نمانده ست برمن مگر آخال.
کسائی.
پر دل چو تاول است و تاول هرگز
نرم نگردد مگر به سخت غبازه.
منجیک.
هرچند حقیرم سخنم عالی و شیرین
آری عسل شیرین ناید مگر از منج.
منجیک.
که جوید همی راز گردان سپهر
مگر آن که دیوش کند تیره چهر.
فردوسی.
نبینند رویش مگر با سپاه
نهاده ز پولاد بر سر کلاه.
فردوسی.
به گیتی نداری کسی را همال
مگر پرهنر نامور پور زال.
فردوسی.
ای به زفتی علم به گرد جهان
برنگردم ز تو مگر بمری.
لبیبی.
خاطر من مگر به مدحت او
ندهد بر مدیح خلق رضا.
فرخی.
این جهان بر کسی نخواهد ماند
تا جهان بد نبد مگر زین سان.
بوعلی سیمجور.
به رفتن رهش نیست زی جای خویش
مگر کشتی و توشه سازد ز پیش.
اسدی.
کزآن درخت نمانده کنون مگر آثار
وزآن سرای نمانده کنون مگر اطلال.
قطران.
آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا
گویی زبون نیافت ز گیتی مگر مرا.
ناصرخسرو.
جان جامه نپوشد مگر از بافته حکمت
مر حکمت را معنی پود است و سخن تار.
ناصرخسرو.
از آن هفتادهزار زنگی کس جان نبرد مگر اندکی. (اسکندرنامه، نسخۀ نفیسی).
مادر عیسی طعام نخوردی مگر گیاه. (قصص الانبیاء ص 208). مگر از علی الاصغر، هیچ فرزندی نماند، جمله به کربلا کشته شدند و نسبت جملۀ حسینیان به وی بازشود. (مجمل التواریخ و القصص چ مرحوم بهار ص 455). حجاج سوگند خوردکه او را از دار فرونگیرد مگر مادرش شفاعت کند. (مجمل التواریخ و القصص). دراین سوره منسوخ نیست مگر یک آیت وهی قوله تعالی... (کشف الاسرار ج 3 ص 548). نتوانم هیچ چیز، نه جلب منفعت نه دفع مضرت از خود، مگر آنکه اﷲ خواهد که توانم. (کشف الاسرار ج 3 ص 807). در همه قرآن قریه نیست مگر به معنی شهر. (کشف الاسرار ج 3 ص 673). یا احمد همه مردمان از من آرزوها می خواهند مگر ابویزید که مرا می خواهد. (ترجمه رسالۀ قشیریه چ فروزانفر ص 705 و 706). فرماید تا دائم بر طهارت باشد و نخسبد مگر از غلبۀ خواب. (ترجمه رسالۀ قشیریه ایضاً ص 733). هیچ چیز بکار نیامد مگر آن تسبیحها که بامدادان کردمی. (ترجمه رسالۀ قشیریه ایضاً ص 710).
پیام دادم نزدیک آن بت کشمیر
که زیر حلقۀ زلفت دلم چراست اسیر
جواب داد که دیوانه شد دل تو ز عشق
به ره نیارد دیوانه را مگر زنجیر.
امیر معزی.
سبب خنده ندانم مگر از شادی جان
لاله و گل ز چه خندند مگر جانورند.
ادیب صابر.
همی جستم به عمر اندر درازی در شب وصلش
نبود آن را که من جستم مگر در روز هجرانش.
ادیب صابر.
نه هیچ ساکن و جنبان درو مگر انجم
نه هیچ طایر و سایر درو مگر صرصر.
؟ (از سندبادنامه ص 255).
نجوید کسی بر کسی برتری
مگر از طریق هنرپروری.
نظامی.
شاخ درخت عقل و جان نیست مگر به باغ او
آب حیات جاودان نیست مگر به جوی او.
مولوی.
شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق در بند است.
سعدی.
پزشکان بماندند حیران درین
مگر فیلسوفی ز یونان زمین.
سعدی (بوستان).
شمس و قمر در زمین حشر نباشد
نور نتابد مگر جمال محمد.
سعدی.
آتش عشق تو از سینۀ من ننشیند
مگر آن روزکه در خاک نشانی بدنم.
اوحدی.
دریغا عیش شبگیری که درخواب سحر بگذشت
ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی.
حافظ.
زاد راه حرم وصل نداریم، مگر
به گدایی ز در میکده زادی طلبیم.
حافظ.
ما را در این زندان غم من بعد نتوان داشتن
بندی مگر بر پا نهد قفلی مگر بر در زند.
وحشی.
، در مقام شک و گمان استعمال می کنند نه در مقام یقین و تحقیق و گاهی در مقام یقین و تمنی گویند. (برهان). مانند کلمه رابطه در مقام شک و گمان استعمال می شود وگاه در مقام یقین و تمنا. (ناظم الاطباء). شاید. شاید که. باشد. باشد که. بود. بود که. بلکه. عسی. لعل. یمکن. یحتمل. احتمالاً. به امید آنکه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و گاهی در مقام غلبۀ ظن مستعمل میشود چنانکه گویند فلانی چنین و چنان خرج دارد مگر کیمیاگر است... و گاهی به معنی امید هم مستعمل می شود... (آنندراج). پهلوی، ماهکر (شاید). از: م (علامت نفی، نهی) + اگر. پازند، م اگر. کردی دخیل، مگر (اگر نه، اتفاقاً). (حاشیۀ برهان چ معین) :
در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرت ببینم به بام بر.
شهید.
همی گفت با او گزاف و دروغ
مگر کاندر آرد سرش را به یوغ.
ابوشکور.
حدیث لقمان بسیار است. خواست که مختصر کند این کتاب را مگر بگوید که هر کسی به کدام ایام بوده است. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). عسی ربکم ان یهلک عدوکم، گفت مگر خدای تعالی این دشمن شما هلاک کند. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). باری از این شهر بیرون رویم تا مگر ما بنمیریم. (ترجمه تفسیر طبری).
شما یار باشید و نیرو کنید
مگر کان سپاه ورا بشکنید.
فردوسی.
مگر هر کسی بس کند مرز خویش
بداند سر مایه و ارز خویش.
فردوسی.
پلنگش بدی کاشکی مام و باب
مگر سایه ای یافتی ز آفتاب.
فردوسی.
حدیث آنکه من از روزه چون غمی شده ام
به گوش خواجه رسد بر زبان عید مگر.
فرخی.
وقت آن است که بنشینم در گوشگکی
تا بی اندوه به پایان برم این عمر مگر.
فرخی.
اگر چه باده حرام است ظن برم که مگر
حلال گردد بر عاشقان به وقت بهار.
فرخی.
پیک غزنین نرسیده است که من
خبری یابم از دوست مگر.
فرخی.
نوبهار این مفرش صدرنگ پوشد تا مگر
دوستی از دوستان خواجۀ طاهر شود.
منوچهری.
ناز چندان کن بر من که کنی صحبت من
تا مگر صحبت دیرینه معادا نشود.
منوچهری.
تو سال و مه به راه اژدهایی
که ازوی نیست مردم را رهایی
مگر یک روز بر تو راه گیرد
ز کین دل ترا ناگاه گیرد.
(ویس و رامین).
تو خانه کرده ای بر راه سیلاب
در او خفته به سان مست خوش خواب
مگر یک روز طوفانی درآید
ترا با خانه ناگه دررباید.
(ویس و رامین).
جامی دیدم که مرا دادند گفتم مگر شیر است. (تاریخ سیستان). وزآن بانگ طبلها و بوقها بسیار یاران لیث علی همی بگریختند. گفتند مگر سپاه بسیار است. (تاریخ سیستان). عمرو را از هر سوی حمل همی آوردند و رافع به تاختن لشکر فرستاد که مگر حمل به دست کند. (تاریخ سیستان). این فصول را از آن جهت راندم که مگر کسی را به کار آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 59). اگر بار یابمی فبها و نعم و اگر نه بازگردم مگر این وسوسه از دل من دور شود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 169). صواب باشد مگر که خداوند این تاختن نکند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 570). کوتوال گفت حرم و خزاین به قلعتهای استوار نهادن مگر صواب تر از آنکه به صحرای هندوستان بردن. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 676). خدای عز و جل بر وی رحمت کناد که کارش با حاکمی عادل و رحیم افتاده است مگر سربسر بجهد که با ستمکاری مردی نیکو صدقه و نماز بود. (تاریخ بیهقی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
گرفتند از آن زنده چندی شکار
مگر ازپی کشتی آید به کار.
اسدی.
نشین راست با هرکسی راست خیز
مگر رسته گردی گه رستخیز.
اسدی.
مگر ناگهش سر به دام آوریم
وزین کار فرجام نام آوریم.
اسدی.
چرا کنون که بهار است جهد آن نکنی
که نانکی به کف آری مگر زمستان را.
ناصرخسرو.
دامن و جیب مکن جهد که زربفت کنی
جهد آن کن که مگر پاک کنی دامن و جیب.
ناصرخسرو.
بر گناه خویش می گریستم تا مگر خدای تعالی گناه من ببخشد. (قصص الانبیاء ص 155). چون به هوش آمد هارون پنداشت که مگر مردی زاهد است. (قصص الانبیاء ص 98). یوسف بگریست و گفت مگر زلیخاست. (قصص الانبیاء ص 79) .گویند بیخ محروث... سود دارد و خواجه بوعلی سینا می گوید مگر این چیزها به خاصیت سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). همگان بگریستند و زاری کردند تا مگر این عزم باطل گرداند. (فارسنامۀ ابن البلخی، ص 47). وا پس می نگرید تا مگر رسول علیه السلام رحمت کناد. (ابوالفتوح رازی).
لقب نهادم از این روی فضل را محنت
مگر که فضل من از من زمانه نرباید.
مسعودسعد.
یاد کنید نیکوکاریهای اﷲ بر خویشتن.تا مگر پیروز آیید. (کشف الاسرار ج 3 ص 644). اندیشید که مگر هنوز گبر باشد. (تاریخ بخارا). درم، نانبا را داد به مهر دقیانوس. نانباگفت مگر این مرد گنج یافته است و او را سوی ملک بردند. (مجمل التواریخ و القصص).
من دلی دارم ز عشقش گرم و پیش او شوم
تا مگر بنشاند این گرمی به کافور و گلاب.
امیرمعزی.
مگر چو پردۀ شرم از میانه بردارد
مرا از آن لب یاقوت رنگ باشد رنگ.
امیرمعزی.
انتظار می کردم تا مگر در اثنای محاورت از تو کلمه ای زاید. (کلیله ودمنه). بدین امید عمری می گذاشتم که مگر روزی به روزگاری رسم که بدان دلیلی یابم. (کلیله و دمنه). سوم سال طمع کردند که مگر ببخشد. (چهار مقالۀ نظامی عروضی).
گرفته لاله به کف جام لعل و مانده به پای
مگر به بزم خودش گل شراب فرماید.
رشید وطواط.
نوبت خواجگی زنم بهر هوای تو مگر
نشکند از شکستگان قدر هوای چون تویی.
خاقانی.
منتظر و مترصد می بود تا مگر مشغلۀ پاسبان بنشیند. (سندبادنامه ص 220). بر گذر ایشان کمین سازیم مگر وهنی ناگاه توانیم افکندن. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 190). چون سایه ملازم این آستانه خواهم بود مگر چون دیگر بندگان ذره وار به شعاع آفتاب نظرش بادید آیم. (مرزبان نامه ایضاً ص 218). چون تیر بر ماده راست کرد نر میش در پیش آمد تا مگر قضاگردان ماده شود. (مرزبان نامه ایضاً ص 250).
مگر کآتشی برفروزند لعل
در آتش نهند از پی شاه نعل.
نظامی.
تا مگر از روشنی رای تو
سر نهم آنجا که بود پای تو.
نظامی.
که سربازی کنیم و جان فشانیم
مگر کاحوال صورت بازدانیم.
نظامی.
خبر پرسید از هر کاروانی
مگر کآرندش از خسرو نشانی.
نظامی.
گفتی که آفتاب مگر ذره ذره کرد
بر کهکشان زمرد و مرجان و کهربا.
عطار (دیوان چ تفضلی ص 702).
گفتند یقین است که از قصد ما کسی او را اعلام نداده است مگر همه سخنهای او بر حق است. (جهانگشای جوینی). بر جانب برشاور زد تا مگر جان به تک پای ببرد. (جهانگشای جوینی ج 2 ص 140).
مگر صاحبدلی روزی به رحمت
کند در حق درویشان دعایی.
سعدی.
ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روزه دریابی.
(گلستان).
او خود مگر به لطف خداوندیی کند
ورنه ز ما چه بندگی آیدپسند او.
سعدی.
مگر دیده باشی که درباغ و راغ
بتابد به شب کرمکی چون چراغ.
سعدی.
رحمش آمد و گفت مسکینان مگر که چیزی نخورده باشند و گرسنه خفته. (مصباح الهدایه چ همایی ص 245).
خمار آن لب شیرین هنوز در سر ماست
ازآن خمار خلاصم مگر شراب دهد.
ابن یمین.
جویها بسته ام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی.
حافظ.
تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من
سالها شد که منم بر در میخانه مقیم.
حافظ.
مایۀ خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست
می کنم جهد که خود را مگر آنجا فکنم.
حافظ.
گفتم که مگر پاس تف سینه توان داشت
حرفی به زبان آمد و آتش ز دهان جست.
وحشی.
، ...افادۀ معنی ’یا’ می کند. (انجمن آرا) :
مجلس است این مگر بهشت برین
کی بهای بهشت هست بر این.
قطران (ازانجمن آرا).
، آیا. در مقام استفهام انکاری و غالباً خلاف انتظار و ترصد: مگر آسودگی بر ما حرام است. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چنین داد پاسخ که بگشای در
تو مهمان ندیدستی ایدر مگر.
فردوسی.
بدو گفت ای ریمن پرفریب
مگر از فرازی ندیدی نشیب.
فردوسی.
مگر پور دستان سام یلی
گزین نامور رستم زابلی.
فردوسی.
مگر که نار کفیده است چشم دشمن تو
کز او مدام پریشان شده ست دانۀ نار.
فرخی.
ای ز جنگ آمده و روی نهاده به شکار
تیغ و تیر تو مگر سیر نگردند از کار.
فرخی.
هیبت مجلس توهیبت حشر است مگر
که بود مرد و زن و نیک و بد آنجا یکسان.
فرخی.
مگر دل تو به جای دگر فریفته شد
مگر ز عشق کسی پرخمار داری سر
مگر ز مار سیه داشتی به شب بالین
مگر ز کژدم جراره داشتی بستر ؟
فرخی (از انجمن آرا).
تو دانائی و نشنیدی مگر آن
که از بدخواه بدتر یار نادان.
(ویس و رامین).
گفتم که ارمنی است مگر خواجه بوالعمید
کو نان گندمین نخورد جز که سنگله.
بوذر (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
متوکل گفت مگر از آب دجله سیر شدی. (قابوسنامه).
در کار خویش غافل چون باشی
با خویشتن مگر به معادایی.
ناصرخسرو.
دیبا همی بدیع برون آری
اندر ضمیر تست مگر ششتر.
ناصرخسرو.
به کف ّ راد دهی مال خویش را مالش
تراست مال مگر دشمن و تو دشمن مال.
سوزنی.
گوید کز نسبت سامانیم
سامان ترسا بده باشد مگر.
سوزنی.
مگر نشنیدی از جادوی جوزن
که داند دود هرکس راه روزن.
نظامی.
توخود از کدام شهری که ز دوستان نپرسی
مگر اندر آن ولایت که توئی وفا نباشد.
سعدی.
مگر دشمن خاندان خودی
که با خانمانها پسندی بدی.
سعدی.
چون گرد آمدن خلق موجب پادشاهی است تو خلق را چرا پریشان می کنی مگرسر پادشاهی نداری. (گلستان).
نصیحت گوی رندان را که با حکم قضا جنگ است
دلش بس تنگ می بینم مگر ساغر نمی گیرد.
حافظ.
مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان را
که باد غالیه ساگشت و خاک عنبربوست.
حافظ.
تیمار غریبان سبب ذکر جمیل است
جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست.
حافظ.
مگر در من نشان مرگ ظاهر شد که می بینم
رفیقان را نهانی آستین بر چشم تر امشب.
وحشی.
- مگر نه، در تداول عامه، آیا چنین نیست. مگر این طور نیست: هر کس وظیفه دارد مگر نه ؟
، همانا. مانا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بتحقیق:
به دشمن بر از خشم آواز کرد
تو گفتی مگر تندر آغاز کرد.
رودکی (از شعوری).
سروش ار بیابد چو ایشان عروس
دهد پیش هر یک مگر خاکبوس.
فردوسی.
همه مهتران خواندند آفرین
که بی تاج و تختت مبادا زمین
که هم شاه و هم موبد و هم ردی
مگر بر زمین فرۀ ایزدی.
فردوسی.
تو گویی مگر فرۀ ایزدی است
ولیکن ندانیم او را که کیست.
فردوسی.
راست گفتی ز بهر ایشان بود
آن شکار شگفت شاه مگر.
فرخی.
چون به جنگ آید گویی که مگر
نرسیده ست بدو نام خدا.
فرخی.
جواب یافت که چون برفت مگر زشت باشد بازگشتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 83).
بر جامۀ سخنهاش جز معنی آستر نیست
چون پندهاش پندی جز در قران مگر نیست.
ناصرخسرو.
مرد ابله مگر که گل خوردی
تن و جان را فدای گل کردی.
سنائی (حدیقه ص 411).
در شاهنامه که شاه نامه ها و سردفتر کتابهاست مگر بیشتر از هزار بیت مدح نیکونامی و دوستکامی است. (راحهالصدور راوندی). سلطان را خاطر افتاد که مگر حیلتی است تا چیزی بستاند. (راحه الصدور راوندی).
چرخ مردم خوار اگر روزی دو مردم پرور است
نیست از شفقت مگر پروارۀ او لاغر است.
عطار.
چو حاتم به آزادمردی دگر
ز دوران گیتی نیامد مگر.
سعدی (بوستان).
شنیدم که از نیکمردی فقیر
دل آزرده شد پادشاهی کبیر
مگر بر زبانش حقی رفته بود
ز گردنکشی بر وی آشفته بود.
سعدی (بوستان).
به حال دل خستگان درنگر
که روزی تو دل خسته باشی مگر.
سعدی (بوستان).
، گویا. گویی. پنداری. ظاهراً.مثل اینکه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
سر فروبردم میان آبخور
از فرنج منش خشم آمد مگر.
رودکی (از یادداشت ایضاً).
میغ چون ترکی آشفته که تیر اندازد
برق تیر است مر او را مگر و رخش کمان.
فرالاوی.
آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت
وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن.
بهرامی.
به رویش همی بردمد مشک سارا
مگر راه بر طبل عطار دارد.
ناصرخسرو.
برج ثور است مگر شاخ سمن
که گلش را شبه و پروین است.
ابوالفرج رونی.
مگر مدام در این فصل خاک مست بود
ز بس که بر وی ریزند جرعه های مدام.
ابوالفرج رونی.
مگر مشاطۀ بستان شدند بادو سحاب
که این ببستش پیرایه وآن گشاد نقاب.
مسعودسعد.
شراب بوی وصلی تو که روح از تو طرب گیرد
مگر از جوهر جانی که جان از تو خطر دارد.
عمعق (دیوان چ نفیسی ص 138).
بر روی من ز دیده چکان آب روین است
بی آن رخی که شست مگر ز آب روینش.
سوزنی.
سیه نبود دلت تا رخت چو لاله نشد
مگر ز لاله بیاموختی سیاه دلی.
ادیب صابر.
آهو به سر سبزه مگر نافه بینداخت
کز خاک چمن آب بشد عنبر و بان را.
انوری.
چشم فلک بود مگر آفتاب
ماه نوش ابرو و کس می ندید.
خاقانی.
به مژگان دیده را در ماه می دوخت
مگر بر مجمر مه عود می سوخت.
نظامی.
سیم دیت بود مگر سنگ را
کآمد و خست آن دهن تنگ را.
نظامی.
گفت وزیر ایمنی از رای او
بر سر گنج است مگرپای او.
نظامی.
سردنفس بود سگ گرم کین
روبه ازآن دوخت مگر پوستین.
نظامی.
من آدمی به چنین شکل و قد و خوی و روش
ندیده ام مگر این شیوه از پری آموخت.
سعدی.
اینان که آرزوی دل و نور دیده اند
تنشان مگر ز جان لطیف آفریده اند.
همام.
، قضارا. از قضا.اتفاقاً. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : از وی مسئله ای پرسید مگر اندر آن وقت بزرجمهر سر آن نداشت. (قابوسنامه). به هرات پادشاهی بود... نام او شمیران... مگر روزی شاه شمیران بر منظره نشسته بود و بزرگان پیش او. (نوروزنامه). از مبارکی دیدار [این پسر] سلطان را بسیار کارها و فتحهای بزرگ دست داد... مگر روزی این پسر به عذری دیرتر به خدمت آمد و سلطان بی او تنگدل گشته بود. (نوروزنامه). مگر از مهترزادگان شهر بلخ عمید صفی الدین... روز عید بدان حضرت پیوست. (چهار مقالۀ نظامی عروضی). نصر بن احمد... زمستان به دارالملک بخارا مقام کردی و تابستان به سمرقند رفتی یا به شهری از شهرهای خراسان مگر یک سال نوبت هری بود. (چهارمقالۀ نظامی عروضی). لمغانیان روا دارند که به تظلم به غزنین آیند و یک ماه و دو ماه مقام کنند و بی حصول مقصود بازنگردند فی الجمله در لجاج دستی دارند، مگر درعهد یمین الدوله یکی شب کفار بر ایشان شبیخون کردند... (چهارمقاله از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). روزی مگر حوالی سرای انوشیروان لحظه ای از مردم خالی بود خری آنجا رسید... خود را در آن رسن می مالید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 166). مگر موشی در مجاورت ایشان خانه داشت... مفاوضات هر دو بشنید... و در سمع دل گرفت. (مرزبان نامه ایضاً ص 237). مرغکی بود از مرغان ماهیخوار...یک روز مگر غذا نیافته بود از گرسنگی بی طاقت شد. (مرزبان نامه ایضاً ص 269).
موش دشتی مگر ز تاک بلند
دیده بود آخته کدویی چند.
نظامی.
مگر کآن غلام از جهان درگذشت
به دیگر تراشنده محتاج گشت.
نظامی.
یکی کناس بیرون جست از کار
مگر ره داشت بر دکان عطار.
عطار.
مگر دیوانه ای می شد به راهی
سر خر دید در پالیزگاهی.
عطار.
بیخودی می گفت در پیش خدای
کای خدای آخر دری بر من گشای
رابعه آنجا مگر بنشسته بود
گفت ای غافل کی این دربسته بود.
عطار.
یکی از دوستان مخلص را
مگر آواز من رسید به گوش.
سعدی (گلستان).
شب خلوت آن لعبت حورزاد
مگر تن در آغوش مأمون نداد.
سعدی (بوستان).
مگر از هیأت شیرین تو می رفت حدیثی
نیشکر گفت کمر بسته ام اینک به غلامی.
سعدی.
مگر بر راه او متمردی بود و حصاری استوار داشت... پیش او رسول فرستاد که... (تاریخ طبرستان). ،
{{اسم}} جانشین اسم گردد و معنی شک و تردید دهد:
گر ملک زمین خواهی از او روی نعم هست
ور ملک فلک طمع کنی جای مگر نیست.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 45).
پیر طریقت گفت نیازمند را رد نیست و در پس دیوار نیاز مگر نیست. (کشف الاسرار ج 2 ص 763).
- اگر و مگر، رجوع به مادۀ اگر مگر و ترکیب اگر و مگر ذیل اگر شود:
چو دفع سازد و تأخیر در سخاوت مرد
بهانه یک ز مگر سازد و یکی ز اگر
سخاوت تو ز تأخیر و دفع دور بود
از آن کجا نه اگر باشد اندر او نه مگر.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 34).
- بوک و مگر، از توابعاند. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به بوک و مگر شود.
،
{{قید}} فقط. تنها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
مرا در شبستان فرستاد شاه
برفتم در آن نامور پیشگاه...
مگر مادرت بر سر افسر نداشت
همان یاره و طوق و زیور نداشت.
فردوسی (از یادداشت ایضاً).
پس بفرمود تا اهل ذمت را غیار برنهند و عسلی دارند جهود و ترسا... بر اسب ننشینند مگربر خر و استر. (مجمل التواریخ و القصص). چهل سال سربر بالین ننهاد و اندر فراش نخفت مگر به تعبد ایزد تعالی مشغول بودی. (مجمل التواریخ و القصص).
مگر یک عذر هست آن نیز هم لنگ
که تو لعلی و باشد لعل در سنگ.
نظامی.
، شاید فقط. شاید تنها. باشد که منفرداً. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم.
سعدی.
چنان بزد ره اسلام غمزۀ ساقی
که اجتناب ز صهبا مگر صهیب کند.
حافظ.
، چه خوبست. بجاست: لقمان حکیم اندر آن قافله بود یکی از کاروانیان گفت: مگر اینان را نصیحتی کنی گفت: دریغ باشد کلمه حکمت با ایشان گفتن. (گلستان از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
مگر
جز آنکه، بجز، الا، باستثنای، غیر از
تصویری از مگر
تصویر مگر
فرهنگ لغت هوشیار
مگر
((مَ گَ))
کلمه استثناء است و آن کلمه بعد از خود را از حکم ماقبل جدا کند، الا، به جز، باشد که، شاید، گویا، مثل این که، آیا (قید استفهام)
تصویری از مگر
تصویر مگر
فرهنگ فارسی معین
مگر
به جز، به استثنا، به غیر، جز، غیر، فقط، الا، شاید، فقط، همانا، از قضا
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مگرمج
تصویر مگرمج
تمساح، خزنده ای شبیه سوسمار با چهار دست و پای کوتاه و پرده دار و دم دراز. درازی بدنش به ده متر می رسد. دهانش فراخ و در فکین بالا و پایین خود قریب ۹۰ دندان دارد. در آب شنا می کند اما نمی تواند همیشه زیر آب بماند. در خشکی تخم می گذارد و تخم های خود را در کنار دریا میان شن ها پنهان می کند، تخم هایش در مدت سه ماه باز می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرگ
تصویر مرگ
مردن، موت، کنایه از نیستی، فنا
مرگ موش: آرسنیک، شبه فلز جامد، بلوری، شکننده و قهوه ای تیره که دارای ترکیبات سمی و مهلک است و در صنعت به کار می رود
مرگ و میر: مرگامرگ
مرگ پای آگیش: مرگ که پاپیچ همه کس شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مضر
تصویر مضر
ضرر رساننده، زیان آور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دگر
تصویر دگر
دیگر، جز، غیر، بیگانه، شخصی یا چیزی غیر از آنکه یا آنچه قبلاً دیده یا گفته شده، مثل کس دیگر، روز دیگر، سال دیگر، باز و مجدد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطر
تصویر مطر
باران، کنایه از اشک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدر
تصویر مدر
کلوخ، گل، برای مثال بر سر دیوار هر کاو تشنه تر / زودتر برمی کند خشت و مدر (مولوی - ۲۳۷)، ده، روستا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میر
تصویر میر
امیر، فرمانده، فرمانروا، در امور نظامی صاحب منصب ارتشی دارای درجات بالاتر از سرهنگ، لقب شاهزادگان و بزرگان
میر شب: شبگرد، عسس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همگر
تصویر همگر
به هم آورنده، پیوند دهنده، بافنده، رفوگر
فرهنگ فارسی عمید
(هََ گَ)
مجدالدین. از شعرای قرن هفتم هجری است. او را در ادبیات فارسی غالباً از روی حکمی که در مقایسۀ امامی هروی و سعدی کرده است می شناسند. سه شاعر معاصر بوده اند. نوشته اند که بعضی از معاصران عقیدۀ او را درباره امامی هروی و سعدی و رجحان یکی بر دیگری پرسیده اند و او گفته است:
در شیوۀ شاعری به اجماع امم
هرگز من وسعدی به امامی نرسیم.
و میگویند سعدی این شعر را شنیده و رنجیده و به طنز گفته است:
همگر که به عمر خود نکرده ست نماز
آری چه عجب گر به امامی نرسد؟
آگاهی از او و زندگیش بسیار نیست. همگر به معنی بافنده و جولاهه است و این شاید شغل خانوادگی او یا شغل نخستین خودش بوده است. اصل او از یزد بوده و در حمایت بهاءالدین جوینی حکمران عراق و فارس میزیسته است که در سال 678 هجری قمری وفات یافت. از زندگی او جز این چیزی نمی دانیم. عبید زاکانی یکی دو حکایت مزاح آمیز درباره او و بهاءالدین جوینی صاحبدیوان آورده است. تاریخ وفات او را به سال 686 نوشته اند. از بیت های معدودی که در جنگها و تذکره ها از او نقل کرده اند پیداست که شاعری پرمایه و لطیف طبع بوده است. او راست:
باز این مخالفان که ره جنگ میزنند
بر ساز ما نوای کج آهنگ میزنند.
بر عشق خوب ما رقم زشت می کشند
بر نام وننگ ما دغل ننگ میزنند.
سنگین دلان تیره ضمیر از خلاف عهد
بر آبگینۀ دل ما سنگ میزنند
هر لحظه از گشاد ملامت هزار تیر
بر قلب این شکستۀ دلتنگ میزنند
می ننگرندعیب گریبان خویشتن
در دامن حکایت ما چنگ میزنند
بر آستان صلح نهادیم سر چو سگ
وین سگدلان هنوز ره جنگ میزنند.
نیز این غزل از اوست:
عالم پر از حکایت درد دل من است
در قصۀ من اندر اگر مرد اگر زن است
گر دشمن است بر من مظلوم خرم است
ور دوست است بر من محروم بدظن است
عشق از ازل درآمد و شد با جهان کهن
این رسم عاشقی نه نوآوردۀ من است
مسکین دلم ز تاب غم و سرزنش گداخت
گر دل دل من است نه از سنگ و آهن است
چون شمع نیم سوخته نادیده صبح وصل
در شامگاه هجر مرا بیم کشتن است
گردن نهاده ام به قضا زآنکه عشق را
خون دوصدهزار به از من بگردن است.
رجوع به مجلۀ سخن دورۀ 16 شمارۀ 1 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ نِ)
مکرنه و شنگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ گَ مَ)
نهنگ که به عربی تمساح گویند و این مشترک است در هندی غایتش به جیم فارسی مخلوط است. (آنندراج). تمساح و تساچه و اژدر. (ناظم الاطباء) :
گردن شکسته ای که به نسبت وزیر اوست
از پای تا به سر چو مگرمج همه گلوست.
شفیع اثر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هََ گَ)
به هم کننده و پیونددهنده چیزها. (انجمن آرا). جولاهه و بافنده. (برهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دگر
تصویر دگر
مخفف دیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جگر
تصویر جگر
کبد
فرهنگ لغت هوشیار
بهم کننده پیونددهنده چیزها، رفوگر: و را عالی ترین منصب تمام است قضای همگر و جلواه دادن، (پوربهای جامی رشیدی) توضیح رشیدی گوید: در اکثر فرهنگها بمعنی جولاه گفته زیرا که تار و پود را بهم میکند و این معنی اگر چه بحسب معنی ترکیبی درست است اما از شعر پوربها معنی رفوگر ظاهرمیشود و مجد همگر نیز رفوگر بوده نه جولاهه والله اعلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شگر
تصویر شگر
شکر سگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سگر
تصویر سگر
خار پشت بزرگ تیر انداز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اگر
تصویر اگر
حرف شرط
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی دهتار تار روستایی قسمی ساز روستایی از ذوی الاوتار که نزد ترکان و ترکمانان رواج دارد و نوازنده آنرا (عاشق) نامند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همگر
تصویر همگر
((هَ گَ))
بافنده، رفوگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جگر
تصویر جگر
کبد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مضر
تصویر مضر
آسیب رسان، زیان آور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مقر
تصویر مقر
ستاد، پایگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مکر
تصویر مکر
ترفند، فریب، نیرنگ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مهر
تصویر مهر
نشان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نگر
تصویر نگر
نظر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دمگر
تصویر دمگر
آلت تنفسی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متر
تصویر متر
گز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مفر
تصویر مفر
گریزگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
دودل نگران
فرهنگ گویش مازندرانی