مکث و درنگ. (ناظم الاطباء). تلفظ عامیانۀ مکث عربی به معنی درنگ کردن. (حاشیۀ برهان چ معین). - مکیث کردن، مکث کردن و درنگ نمودن و تأخیر کردن باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
مکث و درنگ. (ناظم الاطباء). تلفظ عامیانۀ مکث عربی به معنی درنگ کردن. (حاشیۀ برهان چ معین). - مکیث کردن، مکث کردن و درنگ نمودن و تأخیر کردن باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
جای گیر و استوار. (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن). جای گیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مکان دارنده و صاحب مکان. (غیاث) (آنندراج) : ثم جعلناه نطفهً فی قرار مکین. (قرآن 13/23). فجعلناه فی قرار مکین. (قرآن 21/77). نه هرکس کو به ملک اندر مکین باشد ملک باشد نه نیلوفر بود هر گل که اندر آبدان باشد. فرخی. چونانکه آرزوی دل بندگان اوست سالی هزار باشد در مملکت مکین. فرخی. سخاوت بر تو مکین است شاها ازیرا که تو مر سخا را مکانی. فرخی. مکین دولت و در مرتبت گرفته مکان ملک نژاده و اندر مکان ملک مکین. فرخی. جای خور و خواب تو این است و بس وآن نه چنین است مکان و مکین. ناصرخسرو. مکین است دین و قران در دل ما همین بود نقش نگین محمد. ناصرخسرو. ایشان زمین تو آسمان ایشان مکین و تو مکان. ناصرخسرو. ترتیب عناصر را بشناس که دانی اندازۀ هر چیز مکین را و مکان را. ناصرخسرو. قاف تاقاف چتر حشمت تو سایه افکنده بر مکین و مکان. ابوالفرج رونی. تا همی اندر فلک بروج و نجوم است تا همی اندر زمین مکین و مکان است... مسعودسعد. تا بود بر فلک طلوع و غروب تا بود در زمان مکان و مکین... مسعودسعد. تا در جهان مکین و مکان باشد بهرامشاه شاه جهان باشد. مسعودسعد. جان را کفت ضمان و خرد را دلت ضمین دین را دلت مکین و سخا را کفت مکان. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 457). تا نام مکان است و مکین است در آفاق عدل تو سبب باد مکان را و مکین را. امیرمعزی. تا مکان است و مکین و تا زمان است و زمین تا شهور است و سنین و تا خزان است و بهار... امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 405). این کوه ندیده چو وقار تو مکینی و این چرخ نزاده چو معالیت مکانی. سنائی. - مکین گشتن (گردیدن) ، جای گرفتن. جای گیرشدن. هوای او چو شهادت پس از خلاف عدو به هر دل اندر مأوی گرفت و گشت مکین. فرخی. عزم کی دارد که غزنین را بیاراید به روی رای کی دارد که بر صدر پدر گردد مکین. فرخی. - امثال: شرف المکان بالمکین. (امثال و حکم ج 2 ص 1022) ، قدر و برتری جای بدان است که چه کسی بدانجا نشیند چه در صدر باشد چه در ذیل و این مثل را در موردی گویند که بزرگی در مکانی بر صدر ننشیند. ، ذی عزت نزد پادشاه. ج، مکناء. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). دارای منزلت و رفعت و بزرگی در نزد پادشاه. (از اقرب الموارد). باجاه. باقدر. بامنزلت. بامکانت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : وقال الملک ائتونی به استخلصه لنفسی فلما کلمه قال انک الیوم لدینا مکین امین. (قرآن 54/12). ذی قوه عند ذی العرش مکین. (قرآن 20/81). لاجرم بود و کنون هست و همی خواهد بود در دل شاه مکین و به دل خلق مکین. فرخی. ایا به نزد خداوند تخت و خاتم و تاج همیشه بوده ز شایستگی عزیز و مکین. سوزنی
جای گیر و استوار. (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن). جای گیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مکان دارنده و صاحب مکان. (غیاث) (آنندراج) : ثم جعلناه نطفهً فی قرار مکین. (قرآن 13/23). فجعلناه فی قرار مکین. (قرآن 21/77). نه هرکس کو به ملک اندر مکین باشد ملک باشد نه نیلوفر بود هر گل که اندر آبدان باشد. فرخی. چونانکه آرزوی دل بندگان اوست سالی هزار باشد در مملکت مکین. فرخی. سخاوت بر تو مکین است شاها ازیرا که تو مر سخا را مکانی. فرخی. مکین دولت و در مرتبت گرفته مکان ملک نژاده و اندر مکان ملک مکین. فرخی. جای خور و خواب تو این است و بس وآن نه چنین است مکان و مکین. ناصرخسرو. مکین است دین و قران در دل ما همین بود نقش نگین محمد. ناصرخسرو. ایشان زمین تو آسمان ایشان مکین و تو مکان. ناصرخسرو. ترتیب عناصر را بشناس که دانی اندازۀ هر چیز مکین را و مکان را. ناصرخسرو. قاف تاقاف چتر حشمت تو سایه افکنده بر مکین و مکان. ابوالفرج رونی. تا همی اندر فلک بروج و نجوم است تا همی اندر زمین مکین و مکان است... مسعودسعد. تا بود بر فلک طلوع و غروب تا بود در زمان مکان و مکین... مسعودسعد. تا در جهان مکین و مکان باشد بهرامشاه شاه جهان باشد. مسعودسعد. جان را کفت ضمان و خرد را دلت ضمین دین را دلت مکین و سخا را کفت مکان. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 457). تا نام مکان است و مکین است در آفاق عدل تو سبب باد مکان را و مکین را. امیرمعزی. تا مکان است و مکین و تا زمان است و زمین تا شهور است و سنین و تا خزان است و بهار... امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 405). این کوه ندیده چو وقار تو مکینی و این چرخ نزاده چو معالیت مکانی. سنائی. - مکین گشتن (گردیدن) ، جای گرفتن. جای گیرشدن. هوای او چو شهادت پس از خلاف عدو به هر دل اندر مأوی گرفت و گشت مکین. فرخی. عزم کی دارد که غزنین را بیاراید به روی رای کی دارد که بر صدر پدر گردد مکین. فرخی. - امثال: شرف المکان بالمکین. (امثال و حکم ج 2 ص 1022) ، قدر و برتری جای بدان است که چه کسی بدانجا نشیند چه در صدر باشد چه در ذیل و این مثل را در موردی گویند که بزرگی در مکانی بر صدر ننشیند. ، ذی عزت نزد پادشاه. ج، مُکَناء. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). دارای منزلت و رفعت و بزرگی در نزد پادشاه. (از اقرب الموارد). باجاه. باقدر. بامنزلت. بامکانت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : وقال الملک ائتونی به استخلصه لنفسی فلما کلمه قال انک الیوم لدینا مکین امین. (قرآن 54/12). ذی قوه عند ذی العرش مکین. (قرآن 20/81). لاجرم بود و کنون هست و همی خواهد بود در دل شاه مکین و به دل خلق مکین. فرخی. ایا به نزد خداوند تخت و خاتم و تاج همیشه بوده ز شایستگی عزیز و مکین. سوزنی
رام از هر چیزی: طریق مدیث، راه کوفته و پاسپرده. بعیر مدیث، مذلل بالریاضه. (منتهی الارب). طریق مدیث، مطروق. (از اقرب الموارد). نعت مفعولی است از تدییث به معنی تذلیل. رجوع به تدییث شود
رام از هر چیزی: طریق مدیث، راه کوفته و پاسپرده. بعیر مدیث، مذلل بالریاضه. (منتهی الارب). طریق مدیث، مطروق. (از اقرب الموارد). نعت مفعولی است از تدییث به معنی تذلیل. رجوع به تدییث شود
دارای کیفیت. (ناظم الاطباء). کیفیت داده. کیفیت یافته: مکیف به فلان کیفیت. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چیزهای زمین از جواهر و نبات وحیوان با بسیاری انواع و اشکال و صورتها و مزه ها و رنگها و فعلهای مختلف همه مکیف و دانستنی است مردم را. (جامع الحکمتین ص 11). و رجوع به مکیفات شود، سزاوار و لایق. (ناظم الاطباء) ، مأخوذ از تازی، دارای کیف و نشئه و مستی و خوش حالتی. (ناظم الاطباء)
دارای کیفیت. (ناظم الاطباء). کیفیت داده. کیفیت یافته: مکیف به فلان کیفیت. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چیزهای زمین از جواهر و نبات وحیوان با بسیاری انواع و اشکال و صورتها و مزه ها و رنگها و فعلهای مختلف همه مکیف و دانستنی است مردم را. (جامع الحکمتین ص 11). و رجوع به مکیفات شود، سزاوار و لایق. (ناظم الاطباء) ، مأخوذ از تازی، دارای کیف و نشئه و مستی و خوش حالتی. (ناظم الاطباء)
ظاهراً نعت فاعلی منحوت از کیف متداول در فارسی به معنی سکر و نشاءه و مستی. که کیف بخشد. کیف دهنده. دارویی که مستی یا سستی خوش آرد چون شراب و افیون. مخدر چون تریاک و مانند آن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادۀ بعد شود
ظاهراً نعت فاعلی منحوت از کیف متداول در فارسی به معنی سکر و نشاءه و مستی. که کیف بخشد. کیف دهنده. دارویی که مستی یا سستی خوش آرد چون شراب و افیون. مخدر چون تریاک و مانند آن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادۀ بعد شود
پیموده. مکیول. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). به پیمانه پیموده شده. (غیاث) (آنندراج) ، (اصطلاح فقه) هر مالی که موقع معامله متعارف این باشد که کیل کرده و قبض و اقباض بعمل آورند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی)
پیموده. مکیول. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). به پیمانه پیموده شده. (غیاث) (آنندراج) ، (اصطلاح فقه) هر مالی که موقع معامله متعارف این باشد که کیل کرده و قبض و اقباض بعمل آورند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی)
بدسگال چاره گر حیله کردن دستان ساختن، حیله گری چاره گری: (شیر را آزمودم و اندازه زور و قوت او معلوم کرد و رای و مکیدت او بدانست و در هر یک خللی تمام و ضعفی شایع دیدم) (کلیله. مصحح مینوی. 89)، جمع مکاید
بدسگال چاره گر حیله کردن دستان ساختن، حیله گری چاره گری: (شیر را آزمودم و اندازه زور و قوت او معلوم کرد و رای و مکیدت او بدانست و در هر یک خللی تمام و ضعفی شایع دیدم) (کلیله. مصحح مینوی. 89)، جمع مکاید