جدول جو
جدول جو

معنی مکیث - جستجوی لغت در جدول جو

مکیث(مَ)
مکث و درنگ. (ناظم الاطباء). تلفظ عامیانۀ مکث عربی به معنی درنگ کردن. (حاشیۀ برهان چ معین).
- مکیث کردن، مکث کردن و درنگ نمودن و تأخیر کردن باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مکیث(مَ)
رجل مکیث، مردی آهسته. (مهذب الاسماء). صاحب وقر و گران سنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مرد باوقار و متین که شتاب نورزد. ج، مکثاء. مکیثون: توضاء وضؤاً مکیثاً، ای بطیئاً متأنیاً غیر متسعجل. (از اقرب الموارد) ، درنگ کننده. (ناظم الاطباء). مکث کننده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مکیث
ماند گار، گرانسنگ مکث کننده درنگ کننده، با وقار رزین، مکث
تصویری از مکیث
تصویر مکیث
فرهنگ لغت هوشیار
مکیث((مَ))
درنگ کننده
تصویری از مکیث
تصویر مکیث
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مکیف
تصویر مکیف
نشاط آور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکیس
تصویر مکیس
مکاس، برای مثال نشانه نهادند بر اسپریس / سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس (فردوسی - ۲/۲۹۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکین
تصویر مکین
جا گرفته، جای گیر، صاحب پایگاه و منزلت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغیث
تصویر مغیث
فریادرس، آنکه به یاری دیگری می شتابد، دادرس
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
جای گیر و استوار. (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن). جای گیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مکان دارنده و صاحب مکان. (غیاث) (آنندراج) : ثم جعلناه نطفهً فی قرار مکین. (قرآن 13/23). فجعلناه فی قرار مکین. (قرآن 21/77).
نه هرکس کو به ملک اندر مکین باشد ملک باشد
نه نیلوفر بود هر گل که اندر آبدان باشد.
فرخی.
چونانکه آرزوی دل بندگان اوست
سالی هزار باشد در مملکت مکین.
فرخی.
سخاوت بر تو مکین است شاها
ازیرا که تو مر سخا را مکانی.
فرخی.
مکین دولت و در مرتبت گرفته مکان
ملک نژاده و اندر مکان ملک مکین.
فرخی.
جای خور و خواب تو این است و بس
وآن نه چنین است مکان و مکین.
ناصرخسرو.
مکین است دین و قران در دل ما
همین بود نقش نگین محمد.
ناصرخسرو.
ایشان زمین تو آسمان
ایشان مکین و تو مکان.
ناصرخسرو.
ترتیب عناصر را بشناس که دانی
اندازۀ هر چیز مکین را و مکان را.
ناصرخسرو.
قاف تاقاف چتر حشمت تو
سایه افکنده بر مکین و مکان.
ابوالفرج رونی.
تا همی اندر فلک بروج و نجوم است
تا همی اندر زمین مکین و مکان است...
مسعودسعد.
تا بود بر فلک طلوع و غروب
تا بود در زمان مکان و مکین...
مسعودسعد.
تا در جهان مکین و مکان باشد
بهرامشاه شاه جهان باشد.
مسعودسعد.
جان را کفت ضمان و خرد را دلت ضمین
دین را دلت مکین و سخا را کفت مکان.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 457).
تا نام مکان است و مکین است در آفاق
عدل تو سبب باد مکان را و مکین را.
امیرمعزی.
تا مکان است و مکین و تا زمان است و زمین
تا شهور است و سنین و تا خزان است و بهار...
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 405).
این کوه ندیده چو وقار تو مکینی
و این چرخ نزاده چو معالیت مکانی.
سنائی.
- مکین گشتن (گردیدن) ، جای گرفتن. جای گیرشدن.
هوای او چو شهادت پس از خلاف عدو
به هر دل اندر مأوی گرفت و گشت مکین.
فرخی.
عزم کی دارد که غزنین را بیاراید به روی
رای کی دارد که بر صدر پدر گردد مکین.
فرخی.
- امثال:
شرف المکان بالمکین. (امثال و حکم ج 2 ص 1022) ، قدر و برتری جای بدان است که چه کسی بدانجا نشیند چه در صدر باشد چه در ذیل و این مثل را در موردی گویند که بزرگی در مکانی بر صدر ننشیند.
، ذی عزت نزد پادشاه. ج، مکناء. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). دارای منزلت و رفعت و بزرگی در نزد پادشاه. (از اقرب الموارد). باجاه. باقدر. بامنزلت. بامکانت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : وقال الملک ائتونی به استخلصه لنفسی فلما کلمه قال انک الیوم لدینا مکین امین. (قرآن 54/12). ذی قوه عند ذی العرش مکین. (قرآن 20/81).
لاجرم بود و کنون هست و همی خواهد بود
در دل شاه مکین و به دل خلق مکین.
فرخی.
ایا به نزد خداوند تخت و خاتم و تاج
همیشه بوده ز شایستگی عزیز و مکین.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(مُ دَیْ یِ)
رام و نرم گرداننده. (آنندراج). رجوع به تدییث شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَیْ یَ)
رام از هر چیزی: طریق مدیث، راه کوفته و پاسپرده. بعیر مدیث، مذلل بالریاضه. (منتهی الارب). طریق مدیث، مطروق. (از اقرب الموارد). نعت مفعولی است از تدییث به معنی تذلیل. رجوع به تدییث شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَیْ یَ)
نعت مفعولی از ترییث. رجوع به ترییث شود، رجل مریث العینین، مرد سست نظر. (منتهی الارب). بطی ءالنظر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
اسم وادیی است که قوم عاد در آن به هلاکت رسید. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
نامی ازنامهای خدای تعالی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گیاه بر زمین افتاده از شدت باران. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مرد شریر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَیْ یَ)
دارای کیفیت. (ناظم الاطباء). کیفیت داده. کیفیت یافته: مکیف به فلان کیفیت. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چیزهای زمین از جواهر و نبات وحیوان با بسیاری انواع و اشکال و صورتها و مزه ها و رنگها و فعلهای مختلف همه مکیف و دانستنی است مردم را. (جامع الحکمتین ص 11). و رجوع به مکیفات شود، سزاوار و لایق. (ناظم الاطباء) ، مأخوذ از تازی، دارای کیف و نشئه و مستی و خوش حالتی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ یَ)
پیمانه. مکیله. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). پیمانه و آلتی که بدان چیزی را می پیمایند. (ناظم الاطباء). ج، مکایل. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
کمیز پیل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ)
پیمودن به پیمانه. (تاج المصادر بیهقی). پیمانه کردن. کیل. مکال. این کلمه شاذ است زیرا مصدراز فعل یفعل، مفعل آید. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
به معنی مکوک. (آنندراج). مکو و دست ابزار جولاهگان که بدان جامه بافند. (ناظم الاطباء). و رجوع به مکوک و مکو و ماکو شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کَیْ یِ)
ظاهراً نعت فاعلی منحوت از کیف متداول در فارسی به معنی سکر و نشاءه و مستی. که کیف بخشد. کیف دهنده. دارویی که مستی یا سستی خوش آرد چون شراب و افیون. مخدر چون تریاک و مانند آن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ)
رجوع به مکیثاء شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پیموده. مکیول. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). به پیمانه پیموده شده. (غیاث) (آنندراج) ، (اصطلاح فقه) هر مالی که موقع معامله متعارف این باشد که کیل کرده و قبض و اقباض بعمل آورند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مکید
تصویر مکید
بدسگال چاره گر حیله کردن دستان ساختن، حیله گری چاره گری: (شیر را آزمودم و اندازه زور و قوت او معلوم کرد و رای و مکیدت او بدانست و در هر یک خللی تمام و ضعفی شایع دیدم) (کلیله. مصحح مینوی. 89)، جمع مکاید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکوث
تصویر مکوث
درنگ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکیس
تصویر مکیس
مبالغه و دقت در معامله کردن
فرهنگ لغت هوشیار
چگونگی یافته چگونیده چگونگی بخش، مستی آور کیفیت داده چگونگی داده با کیفیت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکین
تصویر مکین
مکان دارنده و صاحب مکان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکیه
تصویر مکیه
مونث مکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغیث
تصویر مغیث
فریاد رس بفریاد رسنده یاری کننده فریاد رس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغیث
تصویر مغیث
((مُ))
به فریاد رسنده، یاری کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکیف
تصویر مکیف
((مُ کَ یِّ))
آنچه کیفیت و حالتی پدید بیآورد، لذت بخش، کیف آور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکیف
تصویر مکیف
((مُ کَ یَّ))
کیفیت داده، چگونگی داده، باکیفیت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکین
تصویر مکین
((مَ))
جای گزین، جای گیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکیس
تصویر مکیس
((مُ))
مبالغه، سخت گیری
فرهنگ فارسی معین