دست افزاری بود مر جولاهگان را که ریسمان در میان آن نهاده جامه را بدان ببافند. (جهانگیری). به معنی ’مکو’ است که دست افزار جولاهگان باشدو بدان جامه بافند. (برهان). همان ماکو، که ماشوره در میان آن کرده جامه بافند. (آنندراج) : به لوح پای و به پاچال و قرقره و بکره به نایژه به مکوک و به تار و پود ثیاب. خاقانی. مانند مکوک کج، اندر کف جولاهه صد تار بریدی تا در تار دگر رفتی. مولوی (از آنندراج). و رجوع به مکو و ماکو شود، آلتی است در چرخ خیاطی که ماسوره را درآن جای دهند و در زیر سوزن چرخ در محل مخصوص قرار دهند
دست افزاری بود مر جولاهگان را که ریسمان در میان آن نهاده جامه را بدان ببافند. (جهانگیری). به معنی ’مکو’ است که دست افزار جولاهگان باشدو بدان جامه بافند. (برهان). همان ماکو، که ماشوره در میان آن کرده جامه بافند. (آنندراج) : به لوح پای و به پاچال و قرقره و بکره به نایژه به مکوک و به تار و پود ثیاب. خاقانی. مانند مکوک کج، اندر کف جولاهه صد تار بریدی تا در تار دگر رفتی. مولوی (از آنندراج). و رجوع به مکو و ماکو شود، آلتی است در چرخ خیاطی که ماسوره را درآن جای دهند و در زیر سوزن چرخ در محل مخصوص قرار دهند
طاس که بدان آب خورند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جامی است که بدان آشامند و سر آن تنگ وشکمش فراخ باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، وزنی بوده است معادل سه کیلجه در بغداد و کوفه و معادل پانزده رطل در واسط و بصره. ج، مکاکیک. (مفاتیح العلوم از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پیمانه ای است که در آن یک صاع و نیم گنجد و یا نصف رطل یا هشت اوقیه یا نیم ویبه، و ویبه بیست و دو یا بیست و چهار مدّ به مد نبی صلی اﷲ علیه و آله و سلم یا سه کیله و کیله یک من و هفت ثمن من و من دو رطل، و رطل دوازده اوقیه، و اوقیه یک استار و دوثلث استار، و استار چهار و نیم مثقال، و مثقال یک درم و سه سبع درم و درم شش دانگ، و دانگ دو قیراط، و قیراط دو طسوج، و طسوج دو حبه، و حبه شش یک از هشت یک درهم، و آن یک جزء است از چهل و هشت جزء درهم. ج، مکاکیک. مکاکی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). نام کیلی به عراق مساوی با یک صاع و نیم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 422 گرم و 60 سانتی گرم. (یادداشت ایضاً)
طاس که بدان آب خورند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جامی است که بدان آشامند و سر آن تنگ وشکمش فراخ باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، وزنی بوده است معادل سه کیلجه در بغداد و کوفه و معادل پانزده رطل در واسط و بصره. ج، مکاکیک. (مفاتیح العلوم از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پیمانه ای است که در آن یک صاع و نیم گنجد و یا نصف رطل یا هشت اوقیه یا نیم ویبه، و ویبه بیست و دو یا بیست و چهار مُدّ به مد نبی صلی اﷲ علیه و آله و سلم یا سه کیله و کیله یک من و هفت ثمن من و من دو رطل، و رطل دوازده اوقیه، و اوقیه یک استار و دوثلث استار، و استار چهار و نیم مثقال، و مثقال یک درم و سه سبع درم و درم شش دانگ، و دانگ دو قیراط، و قیراط دو طسوج، و طسوج دو حبه، و حبه شش یک از هشت یک درهم، و آن یک جزء است از چهل و هشت جزء درهم. ج، مکاکیک. مکاکی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). نام کیلی به عراق مساوی با یک صاع و نیم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 422 گرم و 60 سانتی گرم. (یادداشت ایضاً)
پارسی تازی گشته مکوک: ماکو که ماشوره در میان آن کرده جامه دوزند مانند مکوک کج اندر کف جولاهه سد تار بریدی تا در تار دگر رفتی (مولانا)، گونه ای آبخوری، سنگی برابر با یک ششم کفیز افزار جولاهگان که بدان جامه بافند: (مانند مکوک کج اندر کف جولاهه صد تار بریدی تا در تار دگر رفتی) (مولوی)، آلتی در چرخ خیاطی که ماسوره در میان آن جای دارد، طاسی که از آن آب خورند طاسی که بالای آن تنگ و میانش گشاد باشد، واحدی در عراق قدیم معادل 6، 1 قفیز یا 5 من: توضیح مکیالی برابر یک صاع و نصف یا نصف رطل تا 8 اوقیه یا نصف ویبه (ویبه 22 یا 34 مد است)، در جندی شاپور 3 و 2، 1 من
پارسی تازی گشته مکوک: ماکو که ماشوره در میان آن کرده جامه دوزند مانند مکوک کج اندر کف جولاهه سد تار بریدی تا در تار دگر رفتی (مولانا)، گونه ای آبخوری، سنگی برابر با یک ششم کفیز افزار جولاهگان که بدان جامه بافند: (مانند مکوک کج اندر کف جولاهه صد تار بریدی تا در تار دگر رفتی) (مولوی)، آلتی در چرخ خیاطی که ماسوره در میان آن جای دارد، طاسی که از آن آب خورند طاسی که بالای آن تنگ و میانش گشاد باشد، واحدی در عراق قدیم معادل 6، 1 قفیز یا 5 من: توضیح مکیالی برابر یک صاع و نصف یا نصف رطل تا 8 اوقیه یا نصف ویبه (ویبه 22 یا 34 مد است)، در جندی شاپور 3 و 2، 1 من
افزار جولاهگان که بدان جامه بافند، آلتی در چرخ خیاطی که ماسوره در میان آن جای دارد، طاسی که از آن آب خورند، طاسی که بالای آن تنگ و میانش گشاد باشد، واحدی در عراق قدیم معادل 16 قفیز یا 5 من
افزار جولاهگان که بدان جامه بافند، آلتی در چرخ خیاطی که ماسوره در میان آن جای دارد، طاسی که از آن آب خورند، طاسی که بالای آن تنگ و میانش گشاد باشد، واحدی در عراق قدیم معادل 16 قفیز یا 5 من
ظرفی از طلا یا نقره یا چیز دیگر که به شکل جانوران از قبیل شیر یا گاو یا مرغ درست کنند و در آن شراب بخورند، ساغر، بکوک، بلوتک، بلوک، تلوک، برای مثال می گسار اندر تکوک شاهوار / خور به شادی روزگار بهار (رودکی - مجمع الفرس - تکوک)
ظرفی از طلا یا نقره یا چیز دیگر که به شکل جانوران از قبیل شیر یا گاو یا مرغ درست کنند و در آن شراب بخورند، ساغر، بَکوک، بُلوتَک، بلوک، تُلوک، برای مِثال می گسار اندر تکوک شاهوار / خور به شادی روزگار بهار (رودکی - مجمع الفرس - تکوک)
ستاره دار کرده شده. (غیاث) (ناظم الاطباء). باکوکب. باستاره. کوکب دار. ستاره دار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - چرخ مکوکب، منجمان فلک هشتم را خوانند یعنی چرخ پرستاره. (گنجینۀ گنجوی). ، آنچه از زر و نقره مسمار داشته باشد. (غیاث). از میخهای زر و سیم میخکوب شده. (ناظم الاطباء). به شکل ستاره نقشها کرده از سیم و زر و غیره. نگاشته به صور کوکب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ای تیر آسمان کمر چرخ برگشای وآن ترکش مکوکب شه بازکن ز دوش. سید حسن غزنوی. برگستوان زراندودۀ مکوکب پوشیده ای. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 7). در عرض قوقۀ کلاه مکوکب کوکبۀ ملکشاهی... می نهند. (منشآت خاقانی ایضاً ص 203). چون منطقۀ پروین مکوکب، خوش لگامی، خرم خرامی... (مرزبان نامه چ قزوینی ص 39). و قزاگند منقط مکوکب پوشیده از نشیمنگاه دست سلاطین برخاسته... (مرزبان نامه ایضاً ص 285). بپوشید خفتانی از کرگدن مکوکب به زر ز آستین تا بدن. نظامی. ، درخشان و تابان. (ناظم الاطباء) ، رجل مکوکب العین، مردی که در چشم او کوکب یعنی نقطۀ سپید باشد. (از اقرب الموارد). - مکوکب چشم، که در چشم نقطۀ سپید دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
ستاره دار کرده شده. (غیاث) (ناظم الاطباء). باکوکب. باستاره. کوکب دار. ستاره دار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - چرخ مکوکب، منجمان فلک هشتم را خوانند یعنی چرخ پرستاره. (گنجینۀ گنجوی). ، آنچه از زر و نقره مسمار داشته باشد. (غیاث). از میخهای زر و سیم میخکوب شده. (ناظم الاطباء). به شکل ستاره نقشها کرده از سیم و زر و غیره. نگاشته به صور کوکب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ای تیر آسمان کمر چرخ برگشای وآن ترکش مکوکب شه بازکن ز دوش. سید حسن غزنوی. برگستوان زراندودۀ مکوکب پوشیده ای. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 7). در عرض قوقۀ کلاه مکوکب کوکبۀ ملکشاهی... می نهند. (منشآت خاقانی ایضاً ص 203). چون منطقۀ پروین مکوکب، خوش لگامی، خرم خرامی... (مرزبان نامه چ قزوینی ص 39). و قزاگند منقط مکوکب پوشیده از نشیمنگاه دست سلاطین برخاسته... (مرزبان نامه ایضاً ص 285). بپوشید خفتانی از کرگدن مکوکب به زر ز آستین تا بدن. نظامی. ، درخشان و تابان. (ناظم الاطباء) ، رجل مکوکب العین، مردی که در چشم او کوکب یعنی نقطۀ سپید باشد. (از اقرب الموارد). - مکوکب چشم، که در چشم نقطۀ سپید دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
افزار جولاهگان که بدان جامه بافند: (مانند مکوک کج اندر کف جولاهه صد تار بریدی تا در تار دگر رفتی) (مولوی)، آلتی در چرخ خیاطی که ماسوره در میان آن جای دارد، طاسی که از آن آب خورند طاسی که بالای آن تنگ و میانش گشاد باشد، واحدی در عراق قدیم معادل 6، 1 قفیز یا 5 من: توضیح مکیالی برابر یک صاع و نصف یا نصف رطل تا 8 اوقیه یا نصف ویبه (ویبه 22 یا 34 مد است)، در جندی شاپور 3 و 2، 1 من
افزار جولاهگان که بدان جامه بافند: (مانند مکوک کج اندر کف جولاهه صد تار بریدی تا در تار دگر رفتی) (مولوی)، آلتی در چرخ خیاطی که ماسوره در میان آن جای دارد، طاسی که از آن آب خورند طاسی که بالای آن تنگ و میانش گشاد باشد، واحدی در عراق قدیم معادل 6، 1 قفیز یا 5 من: توضیح مکیالی برابر یک صاع و نصف یا نصف رطل تا 8 اوقیه یا نصف ویبه (ویبه 22 یا 34 مد است)، در جندی شاپور 3 و 2، 1 من