جدول جو
جدول جو

معنی مکعبر - جستجوی لغت در جدول جو

مکعبر(مُ کَ بِ)
مرد عجمی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مرد عربی، از لغات اضداداست. (منتهی الارب). مرد عربی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معبر
تصویر معبر
کسی که تعبیر خواب می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکبر
تصویر مکبر
اذان گوینده در نماز جماعت، تکبیر گوینده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکابر
تصویر مکابر
مکابره کننده، ستیزه گر، پرخاش جو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معبر
تصویر معبر
آنچه به وسیلۀ آن از روی نهر عبور کنند، پل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معبر
تصویر معبر
محل عبور گذر، گذرگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معبر
تصویر معبر
تعبیر شده، خواب تعبیر شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکعب
تصویر مکعب
جسمی که دارای شش سطح مربع باشد، چهار گوشه
فرهنگ فارسی عمید
(عَ عَ بَ)
کلان سال گردیدن. کبر. (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ)
تیز دونده. (آنندراج). تیز دونده. و گویند: مر مکعراً، یعنی درگذشت در حالی که تند و تیز می دوید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، اشتر که پیه در کوهانش پدید آمده بود. (مهذب الاسماء). شتری که در کوهان آن پیه بسیار مجتمع شده باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ عَ)
نوعی کفش که به شتالنگ پا نرسد و آن غیر عربی است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَعْ عِ)
امراءه مکعب، زنی نارپستان. (مهذب الاسماء). دختر پستان کرده. (منتهی الارب) (آنندراج) : جاریه مکعب، دختر پستان گرد. (ناظم الاطباء). دختر پستان برآمده. (از اقرب الموارد) ، ثدی مکعب، پستان برآمده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پستان برآمده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَبْ بَ)
در اصطلاح علم صرف، خلاف مصغر باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). اسم بزرگ شده. ضد مصغر. (ناظم الاطباء). اسمی که تصغیر نشده باشد. و رجوع به مصغر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کَعْ عَ)
چهارگوشه کرده شده. (غیاث) (از منتهی الارب). و رجوع به تکعیب شود، هر جسمی که شش سطح مربع وی را احاطه کرده باشد. (ناظم الاطباء). جسمی که دارای شش سطح باشد. (از تعریفات جرجانی). شکلی است مجسم همچون کعبتین نرد گرد بر گرد او شش مربع تا درازا و پهناو بالای او یکسان باشد. (التفهیم ص 25). در اصطلاح هندسه، جسمی باشد که محیط است بر او شش سطح مربع، متساویه الاضلاع و الزوایا بر هیأت کعب نرد، و این شکل را شکل ارضی نیز گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شش وجهی منتظم، شکلی فضایی است که از شش وجه مربع شکل مساوی تشکیل شده است. (فرهنگ اصطلاحات علمی) : بفرمود تا خانه مکعب مسطح بنا کردند و سطوح او را به گچ و مهره مصقل گردانیدند. (سندبادنامه ص 64).
- جسم مکعب، هر جسم که دارای شش سطح مساوی باشد. (ناظم الاطباء).
، مجازاً، به ضلع مکعب نیز اطلاق گردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، (اصطلاح ریاضی) حاصل ضرب جذر در مجذور. (ناظم الاطباء). حاصل ضرب عددی در مجذور خود و آن را کعب نیز گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) : چون عدد را به مثل خویش زنی و آنچه گرد آید هم بدو زنی مکعب کرده آید، چون سه کاندر سه زنی نه شود و این مال است، چون او را به سه زنی بیست و هفت آید، این مکعب است... و گروهی از بهر سبک کردن سخن مکعب را کعب خوانند. (از التفهیم ص 43). فرهنگستان ایران ’توان سوم’ را در حساب بجای این کلمه پذیرفته است. و رجوع به توان در همین لغت نامه شود.
- عدد مکعب، حاصل ضرب جذر در مجذور. (ناظم الاطباء).
، چادر منقش و رنگارنگ. (ناظم الاطباء). برد بنگار. (مهذب الاسماء). برد و جامۀ نگارکرده به شکل کعب. (از اقرب الموارد). جامه و چادر، جامۀ نوردیده به نورد شدید. (آنندراج). جامه ای که به سختی پیچیده و تا کرده باشند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پستان برآمده. (آنندراج) : ثدی مکعب، پستانی چند بجولی شده. (مهذب الاسماء). پستان برآمده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، زنی که نارپستان باشد. (غیاث) ، مأخوذ از تازی، کعب دار و پایه دار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ بَ)
کشتی و پل و آنچه بدان از دریا و جز آن گذرند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کشتی. آنچه بدان از دریا عبور کنند. (غیاث). آنچه بوسیلۀ آن بتوان از رودخانه عبور کرد مانند پل یا کشتی. (از اقرب الموارد). آلت گذشتن از آب چون کشتی و امثال آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
آنکه اندر ژرف دریا راه برده روز و شب
با امید سود از این معبر بدان معبر شود.
فرخی.
کشتیی می داشت ساقی ما به جان لنگر زدیم
گفتی از دریای هستی برگ معبر ساختیم.
خاقانی.
دریای پرعجایب وز اعراب موج زن
از راحله جزیره و از مکه معبرش.
خاقانی.
گروهی مردمان را دید هر یک به قراضه ای در معبر نشسته و رخت سفر بسته. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَبْ بِ)
خواب گزار. (زمخشری). کسی که تعبیر خواب می کند. (ناظم الاطباء). خواب گزارنده. آنکه خواب را تفسیر کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بامداد معبری را بخواند و پرسید که تعبیر این خواب چیست. (قابوسنامه). یا سودازدۀ عشق را که در پردۀخواب... معانقۀ معشوق خیال بندد معبرش هم مفارقت تأویل نهد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 165) ، تعبیرکننده و بیان کننده. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَبْ بَ)
خواب تعبیر کرده شده. (ناظم الاطباء). تعبیر کرده شده. (غیاث) (آنندراج) : بگوی به خواب چنان دیدی که از آسمان گوسفند و بره و امثال آن باریدی و این معبر است بدان معنی که در این عهد به فر دولت... جملۀ خلایق رنگ موافقت گرفته اند. (مرزبان نامه)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَ دی یِ)
شهری است به کنار دریای هند. (منتهی الارب). قسمت جنوبی ساحل شرقی شبه جزیره هندوستان که اکنون به نام کرماندل معروف است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به شدالازار ص 100، 546، 548 و نزهه القلوب ص 262 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ)
آن که فریز می کند پس از یک سال گوسپند را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ بِ)
بزرگ سالی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). علته مکبره و مکبره و مکبر، بزرگ سال و سالخورده گردید. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ)
جمل معبر، شتر بسیار پشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سهم معبر، تیر بسیار پر و ناپیراسته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تیر بسیار پر. (از اقرب الموارد) ، غلام معبر، کودک مراهق ختنه ناکرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کودک به احتلام نزدیک شده و ختنه نگردیده. (از اقرب الموارد) ، قوچی که چند سال پشم او را رها کرده و نچیده باشند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَعْ عَ بَ)
زنبیل خرما از برگ آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جلت خرما. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَبْ بِ)
تکبیرگوینده در نماز جماعت. (ناظم الاطباء). آن که در نمازهای جماعت به آواز بلند تکبیر گوید تا مأمومان از رکوع و سجود و قیام و قعود امام آگاه گردند. تکبیرگوی در مسجد و آن کسی است که قیام و قعود امام را به مأمومین اعلام کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : خاقان فرمود تا... دیوارهای بلند برآوردند و منبر و محراب ساختند از خشت نپخته، در وی میلهای مکبران ساختند. (تاریخ بخارا). میلهایی فرمود تا مکبران بر آن میلها تکبیر گویند تا مردمان بشنوند. (تاریخ بخارا ص 62)
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ)
ستیزه کننده. ستیزنده: و شیران کامفیروزی سخت شرزه باشند و مکابر. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 155). تا یک زمان مکابر درآمد و کمربند بهمن بگرفت و از پشت اسب برداشت. (سمک عیار چ خانلری ج 1 ص 73). و رجوع به سه مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مکبر
تصویر مکبر
تکبیر گوینده در نماز جماعت
فرهنگ لغت هوشیار
چهار گوشه کرده شده، در اصطلاح هندسه جسمی باشد که محیط است بر او شش سطح مربع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معبر
تصویر معبر
گذرگاه رود، جای گذر از کرانه دریا و جز آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکعبه
تصویر مکعبه
مونث مکعب، جمع مکعبات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکعبی
تصویر مکعبی
در تازی نیامده خشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکابر
تصویر مکابر
ستیزنده کابنده ستیزه کننده مکابره کننده معاند: (تا یک زمان مکابر در آمد و کمر بند بهمن بگرفت و از پشت اسب برداشت) (سمک عیار. 73: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکعب
تصویر مکعب
((مُ کَ عَ))
هر جسمی که دارای شش سطح باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکبر
تصویر مکبر
((مُ کَ بِّ))
تکبیرگوینده در نماز جماعت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معبر
تصویر معبر
((مَ بَ))
محل عبور، گذرگاه، پل و هر آنچه که با آن بتوان از رود عبور کرد، کشتی، جمع معابر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معبر
تصویر معبر
((مُ عَ بِّ))
کسی که تعبیر خواب می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معبر
تصویر معبر
گذرگاه
فرهنگ واژه فارسی سره