جدول جو
جدول جو

معنی مکسبه - جستجوی لغت در جدول جو

مکسبه
(مَ سِ بَ)
مکسبه. مکسب. کسب.
- مکسبه کوش، آن که جهد و کوشش او در کسب مال و حطام دنیوی باشد. (فرهنگ نوادر لغات دیوان شمس چ فروزانفر) :
چو در آن حلقه بگنجی ز بر معدن و گنجی
هوس کسب بیفتد ز دل مکسبه کوشت.
مولوی (فرهنگ نوادر لغات ایضاً)
مکسب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کسب. اکتساب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مکسب (معنی دوم) شود
لغت نامه دهخدا
مکسبه
در آمد
تصویری از مکسبه
تصویر مکسبه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مکسب
تصویر مکسب
کسب و پیشه، آنچه از کسب به دست آید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکبه
تصویر مکبه
سرپوش ظرف
فرهنگ فارسی عمید
(مِ کَبْ بَ / بِ)
مکبه. سرپوش. نهنبن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : فرموده بود تا سر حسنک پنهان از ما آورده بودند و بداشته در طبقی با مکبه پس گفت نوباوه ای آورده اند از آن بخوریم همگان گفتند خوریم، گفت بیارید آن طبق بیاوردند و از دور مکبه برداشتند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 188). خوردنیها دست به دست غلامان مطبخ بدادندی اندر ظرفهای زرین و مکبه ها به جواهر. (مجمل التواریخ والقصص). چون مکبه که بر سر چیزی نهند. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَ بَ)
کسب کرده شده و به محنت حاصل کرده شده. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کُ بَ / بِ)
کسب. کنجاره را گویند و آن باقیمانده و ثفل تخمهایی باشد که روغن آن را گرفته باشند. (برهان). ثفل چیزی باشد روغن گرفته. (انجمن آرا) (از آنندراج). کنجاره. (جهانگیری) (صحاح الفرس). کنجار. (صحاح الفرس). آنچه از چیزی بر جای ماند آنگاه که روغن آن بیرون کنند چون کنجد و بادام و کرچک و امثال آن. کنجاله. کنجال. (یادداشت مؤلف). رجوع به کسب شود
لغت نامه دهخدا
ابن عرس است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ)
جایی است (به ماوراءالنهر) با کشت و برز بسیار. (حدود العالم). قریه ای است از قرای نسف دارای منبر و بازار و نسبت بدان کسبوی باشد. (یادداشت مؤلف) (از معجم البلدان) :
از فعل زشت و سیرت ناخوب همسری
با دیو ابوالمظفرخرکنک کسبوی
با دیو ابوالمظفر کسبه بحق و داد
سیب دو نیم کرده و گوز دو پهلوی.
سوزنی.
رجوع به کسپه شود
لغت نامه دهخدا
(مِ سَبْ بَ)
آنکه مردم را دشنام بسیار دهد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مسب ّ. و رجوع به مسب شود
لغت نامه دهخدا
(مِ سَبْ بَ)
انگشت سبابه. (اقرب الموارد). انگشت شهادت. مسبحه
لغت نامه دهخدا
(مُ سَبْ بَهْ)
نعت مفعولی از مصدر تسبیه. رجوع به تسبیه شود، پیر خرف. (منتهی الارب). آنکه بسبب پیری عقل خود از دست داده باشد. (اقرب الموارد). مسبوه. و رجوع به مسبوه شود، مرد تیززبان. (منتهی الارب). طلیق اللسان. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
نسیب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به منسب و نسیب شود
لغت نامه دهخدا
(مِ سَ حَ)
جای روب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). جاروب. مکسح. (ناظم الاطباء). جارو. ج، مکاسح. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، برف روب. (دهار). بیل برف روب. (منتهی الارب) (آنندراج). پاروب و بیل برف روب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ)
از اعلام ماده سگان است. (منتهی الارب). علم است مر ماده سگ و یا ماده گرگ را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَسْ سَ رَ)
تأنیت مکسر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مکسر شود، ذراع مکسره، ذراعی در ذراعی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَعْ عَ بَ)
زنبیل خرما از برگ آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جلت خرما. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ ذَ بَ / مَ ذُ بَ / مُ ذُ بَ)
دروغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دروغ. ج، مکاذب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ بَ)
دلو کرب بسته. (آنندراج) (از منتهی الارب) : دلو مکربه، دولی که به دستۀ آن ریسمانی بسته و طناب بزرگ آبکشی را بدان می بندند تا نپوسد و تباه نگردد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَبْ بَ بَ)
نوعی از گندم تیره سطبرخوشه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ سَ)
حسبان. پنداشتن چیزی را. (منتهی الارب). پنداشتن. پنداشت
لغت نامه دهخدا
(مِ سَ بَ)
بالش خرد. (منتهی الارب). بالش کوچک. (از ناظم الاطباء). بالشتک. بالشتو
لغت نامه دهخدا
(مِ کَبْ بَ)
آنچه بر سر طبق افکنند. (مهذب الاسماء). سرپوش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَبْ بَ)
به لغت مراکش، چرخه و کلافه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ سَ / مَ سِ)
ورزش جای. (منتهی الارب) (آنندراج). جای کسب. ج، مکاسب. (ناظم الاطباء) :
با همه مهتران یکی است به کسب
هر که را خدمتت بود مکسب.
فرخی.
ای یمین تو مشرب حاجات
وی یسار تو مکسب آمال.
؟ (از سندبادنامه ص 6).
، ورزش و گویند فلان طیب المکسب و المکسبه، ای طیب الکسب. (منتهی الارب). ورزش. (آنندراج). کسب. مکسبه. ج، مکاسب. (از اقرب الموارد). کسب وپیشه و ورزش. مکسبه. ج، مکاسب. (ناظم الاطباء) :
کسی که گر بتو گردد به کام دل برسد
به عالم اندر از این به کجا بود مکسب.
قطران (دیوان چ محمد نخجوانی ص 30).
برون ز خدمت او نیست در زمانه شرف
برون ز مدحت او نیست در جهان مکسب.
قطران (ایضاً ص 32).
ز کسب دست نبود هیچ عاری
به از مکسب نباشد هیچ کاری.
ناصرخسرو.
مکسب کوران بود لابه و دعا
جز لب نانی نیابند از عطا.
مولوی.
طبل خواری در میانه شرط نیست
راه سنت کار و مکسب کردنی است.
مولوی.
دست دادستت خدا کاری بکن
مکسبی کن یاری یاری بکن
هر که او در مکسبی پا می نهد
یاری یاران دیگر می دهد.
مولوی.
، آنچه از کسب عاید شود. درآمد. عایدی: چه جمهور خلق از پی نفع و مکسب روند. (تاریخ غازان ص 352). ایشان را در آن مکسبی وافر بود. (تاریخ غازان ص 352). تا چون صرافان دریابند که در گداختن آن مکسبی هست تمامت بخرند و با طلا کنند. (تاریخ غازان ص 384). جهت آنکه نقد هر موضعی به موضعی که می بردند به زیادت می آمد و بمجرد تفاوت وزن ایشان را مکسب حاصل می شد. (تاریخ غازان ص 286)
لغت نامه دهخدا
(کَ سَ بَ)
جمع واژۀ کاسب. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). مردمان کاسب ورزنده. (ناظم الاطباء). پیشه وران. رجوع به کاسب شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مکبه
تصویر مکبه
مکبه در فارسی: سر پوش سر پوش: (آن طبق بیاوردند و از دور مکبه برداشتند) (بیهقی. فض. 188)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسبه
تصویر کسبه
جمع کاسب، پیشه وران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکتسبه
تصویر مکتسبه
مکتسبه در فارسی مونث مکتسب: الفنجیده مونث مکتسب، جمع مکتسبات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکسحه
تصویر مکسحه
جاروب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکعبه
تصویر مکعبه
مونث مکعب، جمع مکعبات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکسب
تصویر مکسب
جای کسب، جمع مکاسب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکسب
تصویر مکسب
((مَ سَ))
پیشه، کسب، جمع مکاسب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کسبه
تصویر کسبه
((کَ سَ بِ))
جمع کاسب
فرهنگ فارسی معین