جدول جو
جدول جو

معنی مکرمات - جستجوی لغت در جدول جو

مکرمات
(مَ رُ)
جمع واژۀ مکرمه. (ناظم الاطباء). جوانمردیها. نیکیها. کرامتها:
مکرماتش به نوع ماند راست
نوع باقی و شخص بر گذراست.
خسروی سرخسی.
صاحب عادات نیک و سید سادات
قاعده مکرمات و فایدۀ حد.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 3 ص 17).
رفتی و هست برجا از تو ثنای خوب
مردی و زنده ماند زتو مکرمات تو.
مسعودسعد.
به مکرمات تو دعوی اگرکند گردون
بسنده باشد او را دو کف تو دو گوا.
مسعودسعد.
مکرمات و امید و عزت را
صدر و محراب و پیشگاهی تو.
عثمانی مختاری (دیوان چ همایی ص 565).
نیست یک دم که بنده خاقانی
غرقۀ فیض مکرمات تونیست.
خاقانی.
به بوسیدن بساط عالی که قبلۀ مکرمات و قبله گاه ملکات است به غایت آرزومند و متعطش می باشد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 123)
لغت نامه دهخدا
مکرمات
جوانمردیها، نیکی ها، کرامتها
تصویری از مکرمات
تصویر مکرمات
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محرمات
تصویر محرمات
چیز های حرام شده، زنان حرم سرا، پارچۀ خط دار رنگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محامات
تصویر محامات
از کسی دفاع کردن، پشتیبانی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدرکات
تصویر مدرکات
حواس پنجگانه، در علم زیست شناسی بویایی، چشایی، لامسه، شنوایی و بینایی، حواس خمسه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکرمت
تصویر مکرمت
بزرگی، کرم، جوانمردی
فرهنگ فارسی عمید
جمع واژۀ کرمه. وزنی از اوزان و هر کرمه شش قیراط است. (یادداشت مؤلف). رجوع به کرمه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ)
شترانی که در شدت سرما آنها را نزدیک در خانه ها آورند تا از گرمی دود گرم گردند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مکرب شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رُ مَ)
بزرگی و نوازش. (غیاث). بزرگی و جوانمردی و مردمی و نوازش. (ناظم الاطباء). بزرگواری. مردمی. جوانمردی. کرم. کرامت. نواخت. مکرمه. ج، مکارم. (ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بخل، ضحاک و من فریدونم
مکرمت ملک و من سلیمانم.
روحی ولوالجی.
گر به خوشخویی از تو مثلی خواهند
مثل از خوی خوش و مکرمت او زن.
فرخی.
پیش او هم مکرمت هم محمدت حاصل شده ست
هادم بخل او بود کو جود را عامر شود.
منوچهری.
همچون شکر به هذیۀ حجت کنون
بشنو ز روی مکرمت بیتی دو سه.
ناصرخسرو.
در جهانش به مکرمت دست است
بر سپهرش ز مرتبت قدم است.
مسعودسعد.
مکرمت را یکی درخت شناس
که بر او برگ و بر، ز شکر وثناست.
مسعودسعد.
ای در ضمیر مکرمت از یاد تو نشاط
وی بر طراز مرتبت از نام تو علم.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 326).
ای مرتبت از حشمت تو داشته اجلال
وی مکرمت از دولت تو یافته تمکین.
عثمان مختاری (ایضاً ص 442).
گر صورت مکرمت ندیدی
آنک بر او شو و ببینش.
عثمان مختاری (ایضاً ص 533).
گر دهر بی رضای تو روزی به کس دهد
زان مکرمت خورند ندم ابر و آفتاب.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 71).
روح را از مدد و مکرمت تست بقا
همچنان کز مدد روح بقای صور است.
امیرمعزی (ایضاً ص 105).
به هر مقام همی بارد و همی تابد
که ابر مکرمت و آفتاب احسان است.
امیرمعزی (ایضاً ص 108).
خاصه اندر حق این خادم که هست از مکرمت
دیگران را یک ولینعمت مرا خود اولیا.
سنائی.
آن را از مؤنت فتوت و مکرمت شناسی. (کلیله و دمنه).
دو کف کافی او والدین مکرمتند
از این و آن کرم و جود بی قیاس ولد.
سوزنی.
بر آسمان مکرمت از روشنان علم
چون مشتری به نور خرد سعد اکبرم.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 328).
ای جهان را بوده بنیاد از طریق مکرمت
چون تو مستأصل شدی یکبارگی مدروس شد.
انوری (ایضاً ص 606).
خواجۀ بندۀ خود را نه به تکلیف سؤال
به مراد دل خود مکرمتی فرماید.
انوری (ایضاً ص 636).
یک چند روزگار نه از راه مکرمت
بر ما دری ز نعمت گیتی گشاده بود.
انوری (ایضاً ص 631).
عافیت دیده از جهان بربست
مکرمت رخت از جهان برداشت.
مجیرالدین بیلقانی.
خود جود بود عنین هنگام مکرمت
وانگه نه فرض داد و نه کابینش کرد ادا.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 21).
تا شدستند کدخدای جهان
خانه مکرمت خراب شده ست.
جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 57).
رای او در کارهای خیر و راه مکرمت
قائد وسائق هم از توفیق یزدان یافته ست.
جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 72).
پدر مکرمت ز مادر دهر
فرد مانده ست بینوا فردی.
خاقانی.
بی قوت ده اناملش نیست
هفت اختر مکرمت مقوم.
خاقانی.
در هیچ چار شهر خراسان مکرمت
کس پنج نوبه نازده چون سنجر سخاش.
خاقانی.
آن مصر مملکت که تو دیدی خراب شد
و آن نیل مکرمت که شنیدی سراب شد.
خاقانی.
هر یک را به مکرمتی جمیل و موهبتی جزیل بنواخت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 348). این همه سوابق مکرمت بر تو دارد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 251).
نشان مکرمت جستم فلک گفت
کنون مسندنشین دارد نشان را.
ابن یمین.
از خسروان نامجو چون مکرمت او راست خو
ابن یمین را کس جز او نرهاند از بوک و مگر.
ابن یمین.
از خشکسال مکرمت اغصان فضل را
در هیچ فصل نشو و نمایی پدیدنیست.
ابن یمین.
بمحض مکرمت نامتناهی الهی... به کف کفایت و قبضۀ درایت عالی مکانی درآمد. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 6).
- مکرمت کردن، جوانمردی کردن. نیکی کردن:
همه عدل ورز و همه مکرمت کن
همه مال بخش و همه محمدت خر.
ناصرخسرو.
محمدت خر، که روز اقبال است
مکرمت کن، که روز امکان است.
مسعودسعد.
من از حاتم آن اسب تازی نژاد
بخواهم گر او مکرمت کرد و داد.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِمْ ما)
جمع واژۀ مرمه تأنیث مرم، نعت فاعلی از ارمام. رجوع به مرم و ارمام شود، بلاها. (منتهی الارب). دواهی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مرماه. تیر پیکان گردی که بدان تیراندازی آموزند. (ناظم الاطباء). پیکان گرد که بدان تیراندازی تعلیم کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مرماه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ)
خرماستان و جز آن که بر آب باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه در آب کاشته شود از درختان خرما و جز آن، درخت خرما که نزدیک خانه ها باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
شترانی که سر خود را در آتش داخل کنند و گردنشان سیاه گردد. (از اقرب الموارد). جمع واژۀ مکرع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به مکرع شود
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ زَ/ زِ کَ دَ)
باتکریم. بااحترام. به عزت: صواب آن است که عزیزاً و مکرماً بدان قلعت مقیم می باشد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 9). معتصم گفت حاجبی را بخوانید، بخواندند بیامد گفت به خانه افشین رو با مرکب خاص ما و بودلف قاسم عجلی را برنشان و به سرای بوعبداﷲ باز بر عزیزاً مکرماً. (تاریخ بیهقی چ ا دیب ص 174). تا ترا به شام فرستم بی بند عزیزاً مکرماً آنگاه او داند که چه باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 186). و رجوع به مکرم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
رجل مکرمان، مرد کریم. (منتهی الارب). مرد کریم و جوانمرد و سخی. (ناظم الاطباء). در ندا گویند یا مکرمان، یعنی ای مرد کریم فراخ خوی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَرْ رَ)
جمع واژۀ محرمه. (ناظم الاطباء) : و پشت بر محظورات و محرمات شرع کرده. (المعجم فی معاییر اشعارالعجم ص 1) ، جمع واژۀ محرمه. زنانی که به علت نسب، مصاهره، رضاع، لعان، قذف، زنا و لواط تزویج آنها بر مرد حرام است. (از یادداشت لغتنامه) ، زنان حرم، (اصطلاح بزازان). جامۀ راه راه که یک راه سیاه و یک راه سپید دارد پارچۀ خطدار الوان. (ناظم الاطباء) :
به دست صوفی صوف از محرمات همه
که منهیند برو توبه از مناهی کن.
نظام قاری (دیوان البسه ص 100).
گاه شد آشکار گه ظاهر
در لباس محرمات عبا.
نظام قاری (دیوان البسه ص 20).
فش عمامه درآمد به احتساب رخوت
براند دره بنهی محرمات دگر.
نظام قاری (دیوان البسه ص 15).
از بس الف زخم کشیدم بر سر
از سر تا پامحرمات است دلم.
سعید اشرف.
محرمات مکن بر من این محرم را
برنگ ابر سیه بر صفای مه می نوش.
میرنجات.
، جمع واژۀ محرّم. رجوع به محرّم شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اکرامات
تصویر اکرامات
جمع اکرام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تورمات
تصویر تورمات
جمع تورم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبهمات
تصویر مبهمات
کارهای دشوار، امور پیچیده و مشکل، معضلات سخت
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مبرزه، هویدا ها آشکار ها، جمع مبرزه، سر آمدان جمع مبرزه، جمع مبرزه
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مبرده، سردکن ها، خنکی ها سردی ها جمع مبرده. سرد کننده ها، ادویه سرد که بمزاج سردی بخشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبرمات
تصویر متبرمات
جمع متبرمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکررات
تصویر تکررات
جمع تکرر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکریمات
تصویر تکریمات
جمع تکریم
فرهنگ لغت هوشیار
بنگرید به بقسمات نوعی نان روغنی که خمیر آنرا چهار گوش بریده بپزند و جهت توشه راه مسافران با خود برند نوعی نان قاق (کعک) که بصورت گرده های کوچک در سمنان و قرای اطراف آن سازند و با چای خورند بقسمات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکرما
تصویر مکرما
بتکریم با احترام: (عزیزا مکرما او را وارد کردند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکرمت
تصویر مکرمت
بزرگی و نوازش، جوانمردی و بزرگواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکرمان
تصویر مکرمان
جوانمرد، بخشنده
فرهنگ لغت هوشیار
جمع محرمه، نا شایست ها، مشکوییان پردگیان، جامه راهراه جمع محرمه، جمع محرمه (محرم) چیز های حرام: ... و پشت بر محظورات و محرمات شرع کرده، زنان حرم، جامه راه راه الوان: هنگام محرم است و با تست دلم بیزار ز گلزار حیاتست دلم. از بس الف زخم کشیدم بر سر از سر تا پا محرمات است دلم. (محمد سعید اشرف) جمع محرمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متکلمات
تصویر متکلمات
جمع متکلم، سخنگویندگان جمع متکلمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکرمت
تصویر مکرمت
((مَ رُ مَ))
بزرگی، جوانمردی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محرمات
تصویر محرمات
((مُ حَ رَّ))
چیزهای حرام، زنان حرم، در فارسی جامه راه راه الوان، جمع محرمه (محرم)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دمکرات
تصویر دمکرات
مردم سالار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از محرمات
تصویر محرمات
بازدارندگی
فرهنگ واژه فارسی سره
بزرگواری، جوان مردی، بزرگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد