جدول جو
جدول جو

معنی مکافی - جستجوی لغت در جدول جو

مکافی
پاداش دهنده یا کیفردهنده
تصویری از مکافی
تصویر مکافی
فرهنگ فارسی عمید
مکافی
(مُ)
مساوی و برابر. (غیاث) (آنندراج). هم کفو و برابر و مساوی و هر چیزی که برابر چیزی گردد تا مانند آن شود. (ناظم الاطباء) ، کیفردهنده. مجازات کننده. جزادهنده: چون جنایتی نهی متعمد را از ساهی و مکافی را از بادی تمییز کنی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 167). می گفتم عالم را آفریدگاری است مجازی و مکافی رحیم، نیکوکاران را ثواب دهد و بدکرداران را جزا رساند. (جوامعالحکایات)
لغت نامه دهخدا
مکافی
برابر و مساوی
تصویری از مکافی
تصویر مکافی
فرهنگ لغت هوشیار
مکافی
((مُ))
مکافات کننده، پاداش دهنده، مساوی، برابر
تصویری از مکافی
تصویر مکافی
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متکافی
تصویر متکافی
برابر، همسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منافی
تصویر منافی
طرد کننده، نیست کننده، مخالف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکاری
تصویر مکاری
کسی که چهار پا کرایه می دهد، چاروادار
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
مخفف مکافات، نظیر مداوا و مدارا، مخفف مداوات و مدارات:
شه مرا زر داد گوهر دادمش زر را عوض
آن کرامت را مکافا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
بددلی در ره نیکی چه کنی کاهل نیاز
نیک را هم نظر نیک مکافا بینند.
خاقانی.
و رجوع به مکافات شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ)
همسایه و هم پیمان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). همسایۀ هم پیمان. (از اقرب الموارد) ، عهد نماینده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مکّوک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مکوک شود، جمع واژۀ مکّاء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مکاء شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
منسوب به مکان و جای. (ناظم الاطباء) :
دیدن آن پرده مکانی نبود
رفتن آن راه زمانی نبود.
نظامی.
پس وصف حرکت مکانی کرد. (مصنفات باباافضل ج 2 ص 392). و رجوع به مکان شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مکواه. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد). رجوع به مکواه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مطفاءه. رجوع به مطفاءه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مصفی ̍. (ناظم الاطباء). رجوع به مصفی شود، جمع واژۀ مصفاه. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (دهار). جمع واژۀ مصفاه به معنی پالونه. (آنندراج). رجوع به مصفاه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
دوست خالص. (ناظم الاطباء). یکدل. (یادداشت مؤلف) :
اوصاف مصافیان چوگردد صافی
بینند به دل هر آنچ بینند به چشم.
؟ (از سندبادنامه).
، معشوق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
از ’ک ف ء’، برابر شونده و برابر ایستنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). برابر و موافق و هم کفو. (ناظم الاطباء). رجوع به تکافوء شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
با هم برابر شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به تکافؤ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
خربنده. (دهار) (مهذب الاسماء). به کرایه دهنده. ج، مکارون و اکریاء. (منتهی الارب). کسی که اسب و شتر و غیره به کرایه دهد. (غیاث). کسی که اسب و استرو خر به کرایه برد. (آنندراج). خربنده و کرایه دهنده یعنی آن کس که خر و اسب و اشتر کرایه می دهد. (ناظم الاطباء). کرایه دهنده ستور. ج، مکارون و گویند هؤلاء المکارون و ذهبت الی المکارین، و چون به ضمیر متصل متکلم وحده اضافه گردد گویند هذا مکاری (م ری ی ) ، و همچنین است در جمع هولاء مکاری (م ری ی ) که لفظ واحد و تقدیر مختلف است. اکنون مکاری غالباً به خرکچی و قاطرچی (خربنده و استربان) گفته می شود. (از اقرب الموارد). آنکه ستور چون خر و استر به کرایه دهد. چاروادار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چارپادار. کسی که به وسیلۀ چارپایان اهلی مانند اسب و خر و قاطر و یابو مسافر و بار حمل و نقل می کند. خربنده. خرکچی. این کلمه در زبان عوام مکّاری به همان معنی خرکچی و خربنده تلفظ می شود و گاه برای اشخاص به صورت لقب در می آید مانند حاجی مکاری. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) : مردم آنجا بیشترین مکاری باشند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 144). مردم آن سلاح ور باشد و مکاری. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 145). مکاریان آن بارها را به سوی خانه خود بردن اولیتر دیدند. (کلیله و دمنه). بدان مرد مکاری ماند که بار خر یک سو سبک کند و یک سو سنگی. (مرزبان نامه چ 3 قزوینی ص 279).
کژ شود پالان و رختم بر سرم
وز مکاری هر زمان زخمی خورم.
مولوی.
خری دیدم در آنجا ایستاده
به پشتش ریش از چوب مکاری.
شفیع اثر (از آنندراج).
- مکاری مفلس، آنکه ستور به کرایه دهد و وجه کرایه بگیرد و چون هنگام سفر فرارسد او را ستوری نباشد. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به همین مأخذ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مکفوف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جمع واژۀ مکفوف به معنی نابینا. (آنندراج). و رجوع به مکفوف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فِءْ)
برابر و گویند: هذا مکافی ٔ له، یعنی این مساوی آن است. مکافئه. (منتهی الارب). مساوی و برابر. مکافئه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مکافئتان شود، هر چیز که برابر چیز دیگر گردد چنانکه همانند آن شود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مکافل
تصویر مکافل
همسایه هم پیمان هم پیمان
فرهنگ لغت هوشیار
بر اندازنده نابود کننده، ناساز نیسان نیست کننده نفی کننده طرد کننده، مخالف ضد. یا منافی عفت. آنچه که مخالف با عفت باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکافی
تصویر تکافی
سر به سری، بسندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متکافی
تصویر متکافی
برابر و همسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصافی
تصویر مصافی
جمع مصفاه، پالونه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معافی
تصویر معافی
بخشیدگی و بخشش و رهایی و آزادی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکاری
تصویر مکاری
فریبندگی، حیله گری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکتفی
تصویر مکتفی
کافی و بسنده کننده بچیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکانی
تصویر مکانی
در تازی نیامده جایگاهی منسوب به مکان: (پس وصف حرکت مکانی کرد) (مصنفات بابا افضل 392: 2)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منافی
تصویر منافی
((مُ))
طرد کننده، نیست کننده، مخالف، ضد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکاری
تصویر مکاری
((مُ))
کرایه دهنده، کسی که چهارپایان را کرایه می دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکتفی
تصویر مکتفی
((مُ تَ))
اکتفا کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معافی
تصویر معافی
معاف بودن، بخشودگی
معافی مالیاتی: بخشودگی از پرداخت مالیات
معافی نظام وظیفه: بخشودگی از خدمت سربازی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متکافی
تصویر متکافی
((مُ تَ))
برابر، همسان
فرهنگ فارسی معین
رهایی، بخشش، معافیت
دیکشنری اردو به فارسی