جدول جو
جدول جو

معنی مژاک - جستجوی لغت در جدول جو

مژاک
هدایت در انجمن آرا آرد: محمد طوسی علوی که در سیصد سال از این پیش لغات شاهنامه فردوسی را جمع کرده در ضمن لغت مژاک نگاشته که کیکاوس بعد از تصرف در مازندران باغی و عمارتی بناکرد که از هر جانبی فرسنگ در فرسنگ بوده و سیصد باغبان داشته و کوشکی دراز گوشه ساخته و هر وقت که زمان رفتن به آن باغ و عمارت بود. به خواص و امرا گفتی که آلت راه مژاک بسازید بعد از تهیه به مژاک برفتندی و عیش و عشرت کردندی و گاه بودی که مدت دو سال در آنجا متوقف بودندی و مژاک مشهور ایران بودی و آن را نمونه ای از بهشت شمردندی چنانکه حکیم فردوسی در نصیحت قدردانی مجالست عقلا و ارباب دانش گفتند:
نشست تو با زیرکان در مغاک
به است از بهشت و نشست مژاک.
بسبب مرور دهور آثار آن معروف و مشهور نگردیده است و لکن از قرینه و قیاس چنین باغ و قصر وسیع و رفیع باید در مازندران و گرگان و چمن کالپوش بوده باشد. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). اما ظاهراً این گفته ها بر اساسی نیست و شعر نیز از فردوسی نیست
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مغاک
تصویر مغاک
گود، گودال، جای گود، برای مثال ابله و فرزانه را فرجام خاک / جایگاه هر دو اندر یک مغاک (رودکی - ۵۳۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملاک
تصویر ملاک
کسی که ملک و زمین بسیار داشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملاک
تصویر ملاک
مالک ها، ارباب ها، صاحبان زمین، جمع واژۀ مالک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملاک
تصویر ملاک
اصل و مایۀ چیزی که مبنای سنجش آن قرار می گیرد، معیار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فژاک
تصویر فژاک
فژاگن، برای مثال زد کلوخی بر هباک آن فژاک / شد هباک او به کردار مغاک (طیان - شاعران بی دیوان - ۳۱۶ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
(مَلْ لا)
مأخوذ از تازی، خداوند ملک و صاحب ملک. (ناظم الاطباء). صاحب قریه ها و مزارع بسیار. صاحب ملک بسیار. ج، ملاکین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به این معنی در عربی نیامده و ساختگی است. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال دوم شمارۀ 3 ص 101)
لغت نامه دهخدا
(مِ / مَ)
ملاک الامر، سرمایۀ امر که بدان قائم باشد و یقال: القلب ملاک الجسد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سرمایۀکار که بدان قائم باشد. (ناظم الاطباء) ، کتخدایی یا عقد. یقال: شهدنا ملاکه، ای تزوجه و عقده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
قوام کار. (از اقرب الموارد). اصل چیزی و آنچه چیزی به او قایم باشد. (غیاث) : باید که فقر بر غنا اختیار کند تا مرید را اختیار فقر که ملاک تصوف و شرط سلوک است آسان بود. (مصباح الهدایه چ همائی ص 229). سالکان طریق حقیقت را در مبداء سلوک ازقطع علائق... و موافقت طبیعت که شرط سلوک و ملاک سیر است چاره نیست. (مصباح الهدایه ایضاً ص 256) ، معیار. قاعده. قانون. ضابطه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، علت و منشاء وضع یک قانون. در همین اصطلاح، لغت مناط هم در فقه استعمال شده است، ولی ملاک هم در فقه و هم در حقوق جدید استعمال می شود. (ترمینولوژی حقوقی تألیف جعفری لنگرودی) ، گل. (منتهی الارب). گل و طین. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ناقه ملاک الابل، ناقه ای که شتران پیرو وی باشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ملاک الدابه، دست و پای ستور. ج، ملک. ملک. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). واحد ملک. (از اقرب الموارد). و رجوع به ملک شود
لغت نامه دهخدا
(مُلْ لا)
جمع واژۀ مالک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : پنج قطعه زمین بسیط که در ولایت... واقع است و از ملاک به ما منتقل شد. (مکاتبات رشیدی ص 182). چون آن بائرات معمور شود... و ارباب و ملاک را ازنو ارتفاع و استظهاری پدید آید رعایا مستظهر و متنعم شوند. (تاریخ غازان ص 352). و رجوع به مالک شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
روش. راه. (منتهی الارب) (آنندراج). مذهب. (اقرب الموارد) ، جای پناه. (منتهی الارب) (آنندراج). پناهگاه. (از اقرب الموارد) ، احتمال. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مخفف ملأک. (ازاقرب الموارد) (المنجد). ملک. فرشته:
بود هاروت از ملاک آسمان
از عتابی شد معلق همچنان.
مولوی (مثنوی چ نیکلسن دفتر5 بیت 3620).
و رجوع به ملأک و ملک شود، قدرت و توانایی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اقتدار. (از اقرب الموارد) : لیس له ملاک، قدرت و توانایی ندارد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
مکیده. (منتهی الارب) (آنندراج). مکیده شده. (ناظم الاطباء). آنچه مکیده شود. مکاکه. (از اقرب الموارد) ، مغز استخوان، زیرا آن مکیده می شود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَسْ سا)
بخیل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
عوک. ورزیدن معاش خود را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ورزیدن معاش. (آنندراج) ، پناه بردن به کسی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، امیدوار ساختن بر مال خود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، به سر و پشت برداشتن چیزی را و برگردن خود گرفتن. (از منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به عوک شود
لغت نامه دهخدا
شارل امیل، نقاش و گراورساز فرانسوی، متولد و متوفی به پاریس (1813- 1894 میلادی)، وی را بهترین نقاشی های آب ورنگی هست و موضوع آنها غالباً زندگانی روستائی است
قدیس، نام اسقف کلرمن. وی در حدود سالهای 600 تا 662 میلادی می زیسته و ذکران او سوم ژوئن است
قدیس، اسقف کلنی متولد به نیکوپولیس (ارمنستان) در حدود سال 454 و متوفی به سال 558 م
یا جیم اول، پادشاه میورقه (1243- 1311 میلادی)، وی پسر ژاک اول پادشاه آراگون بود
یا جیم دوم، پادشاه میورقه، پسر کوچک ژاک جیم اول (1315- 1349 میلادی)
یا جیم سوم، پادشاه اسمی میورقه (1336- 1375 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ ژَ)
مصغر مژه. (آنندراج) (شعوری) ، زائدۀ سیتوپلاسمی و میکروسکوپی برخی از سلولها (مانند سلولهای پوششی دیوارۀ داخلی قصبهالریه در انسان) و برخی جانوران تک سلولی. (از دائره المعارف کیه).
- مژک های لرزان، زوائد سیتوپلاسمی پرزمانندی که حول بدن دسته ای از جانوران تک سلولی را فراگرفته بدین مناسبت این دسته از جانوران تک سلولی را مژکداران گویند. (از دائره المعارف کیه). رجوع به مژک داران شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بی سواد. بی علم. (ناظم الاطباء) ؟ ، گول فریفته شده. گول خورده از سخن و استهزاشده و مسخره شده. (ناظم الاطباء) ؟
لغت نامه دهخدا
(مَ / مُ)
مداکه. مداکه. (ناظم الاطباء). رجوع به مداکه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
همان مزدک است و به زای فارسی اصح است. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (از برهان). دو قرن پیش از وی مردی به نام ’زردشت بودند و (بوندس) ’ پسر خرکان از مردم پسا (فسا) که مانوی بود آئینی به نام ’دریست دین’ Dristden پی افکند و مزدک که مرد عمل بوده این آئین را رواج داد. راجع به شخص مزدک اطلاعات ما بسیار مختصر است وی پسر ’بامداذ’ است. و معاصر قباد و انوشیروان پادشاه ساسانی. (از حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به مزدک شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
مرکّب از: فژ + اک، پسوند نسبت و اتصاف، (از حاشیۀ برهان چ معین)، پلشت و چرکن و چرک آلود و پلید. (برهان) :
زد کلوخی بر هباک آن فژاک
شد هباک او به کردار مغاک.
طیان.
همانا که چون تو فژاک آمدم
وگر چون تو ابله فغاک آمدم.
اسدی.
رجوع به فژ، فژاگن، فز و فزاک شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
بوی ناخوش و گنده که از دهان برآید، و آن را غشاک به شین معجمه نیز گفته اند. (آنندراج از فرهنگ فرنگ و کشف اللغات). رایحۀ بد به طور مطلق. (از فرهنگ شعوری). ظاهراً مصحف غشاک و غساک است:
بر همه روی زمین میرود ار جسم بدش
که سراپای وجودش شده آلوده غژاک.
ابوالمعانی (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 181الف)
لغت نامه دهخدا
دارو است در هندوستان، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 302) :
گروه ورا تیشه بر خاک بود
درختان لک وکشتشان ماک بود،
اسدی (از لغت فرس ایضاً)،
، اتباع است چنانکه گویی خاک و ماک، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 302) :
تا به خاک اندرت نگرداند
خاک و ماک از تو برندارد کار،
اسدی (از لغت فرس ایضاً)
به لغت مردم طهران، فله و شیر حیوان تازه زاییده و آغوز و هرس و هرش، (ناظم الاطباء)، ماک یا شیر ماک، آغوز، فله، لبا، زهک، شیر نخستین نوزاییدگان از گاو و میش و امثال آنها، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، و رجوع به آغوز شود
ماکیان، دجاج، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چند بار خواستم که فرزندان تو فراهم آورم همچون ماکی که بچگان خود را زیر بال خود گرد کند آن را نخواستید، (دیاتسارون ص 270، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
فرشته، پیغام پیغامبری توان نیرو، سرمایه، پایه (ملاک الامر پایه کار) از ساخته های فارسی گویان ویسدار (ویس ملک اربابی)، جمع مالک، خاوندان ویسداران فرشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معاک
تصویر معاک
پناهگاه، روش، برد باری
فرهنگ لغت هوشیار
زواید سیتوپلاسمی که تعداد بسیاری از جانوران یک سلولی حول بدن خود دارند و بوسیله حرکت این مژکها جابجا میشوند و یا طعمه خود را صید میکنند. بعلت وجود همین مژک ها این تک سلولیها را مژکداران مینامند و نمونه آنها جانوری است بنام پارامسی، زواید سیتوپلاسمی که در سطح خارجی سلولهای پوششی استوانه یی شکل قصبه الریه موجود است و عمل آنها راندن ذرات خارجی و اخلاط بخارج است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغاک
تصویر مغاک
جای فرو رفته و گود گودال: (به مغاکها و مغارات متوطن شوند) (مرزبان نامه. تهران. چا.: 196)، گودال عمیق خواه در خشکی و خواه در دریا
فرهنگ لغت هوشیار
پلید، چرکین چرکین چرکن چرک آلود پلید: همانا که چون تو فژاک آمدم و گر چون تو ابله فغاک آمدم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملاک
تصویر ملاک
((مَ لّ))
کسی که ملک و زمین بسیار داشته باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملاک
تصویر ملاک
((مِ))
اصل و مایه چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغاک
تصویر مغاک
((مَ))
گودال، جای گود و عمیق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فژاک
تصویر فژاک
((فَ))
چرکین، پلید، فزاک
فرهنگ فارسی معین
((مُ ژَ))
زواید سیتوپلاسمی که تعداد بسیاری از جانوران یک سلولی حول بدن خود دارند و به وسیله حرکت این مژک ها جابه جا می شوند و یا طعمه خود را صید می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغاک
تصویر مغاک
حفره
فرهنگ واژه فارسی سره
چاله، سوراخ، گود، گودال، لان، ورطه
فرهنگ واژه مترادف متضاد