جدول جو
جدول جو

معنی موکنان - جستجوی لغت در جدول جو

موکنان
(کَ)
در حال کندن موی سر یا ریش. آنکه مشغول کندن زلف یا ریش خود است به سبب مصیبت یا بلایی سخت که بر وی عارض شده است: فلان موکنان و مویه کنان آمد. (از یادداشت مؤلف) :
خلق چندان جمع شد بر گور او
موکنان جامه دران در شور او.
مولوی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مشکناز
تصویر مشکناز
(دخترانه)
زیبا و خوشبو، مشک (سانسکریت) + ناز (فارسی)، از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از زنان شاعر بهرام گور پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سمکنان
تصویر سمکنان
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاور ایرانی در نبرد کیخسرو با افراسیاب
فرهنگ نامهای ایرانی
سیم و نقره، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مُو)
قریه ای از قرای بخاراست که تا شهر پنج فرسخ فاصله دارد بر طرف راست راه ’بیکند’ و در میانۀ آن و میانۀ راه سه فرسخ مسافت است. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نباتی است. (مهذب الاسماء). گیاهی است. (منتهی الارب) (آنندراج). نام گیاهی. (ناظم الاطباء). گیاهی است که شتر و گوسفند آن را چرد. واحد آن مکنانه است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان جی بخش حومه شهرستان اصفهان واقع در یک هزارگزی شمال اصفهان با 832 تن سکنه، آب آن از زاینده رود و راه آن ماشین رو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
دهی است از دهستان قهاب بخش حومه شهرستان اصفهان واقعدر 12 هزارگزی شمال خاور اصفهان با 99 تن سکنه، و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
بردن کسی به زور و غلبه با گرفتن و کشیدن موی او. کشیدن موی کسی و بردن او را. (از یادداشت مؤلف).
- موکشان آوردن، کسی را در حال کشیدن موی سر به جایی آوردن و کشاندن. کنایه است از کشیدن و بردن کسی با خشم و قهر و غلبه:
دشمنش آمد برون از پوست چون موی از خمیر
ور نمی آید سپهرش موکشان می آورد.
سلمان ساوجی.
و رجوع به ترکیب موکشان کشیدن شود.
- موکشان کشیدن (کشاندن) کسی، گرفتن موی سر کسی و او را به زور و قهر و غلبه بردن:
پرّ و بال ما کمند عشق اوست
موکشانش می کشد تا کوی دوست.
مولوی.
جبرئیلش می کشاند موکشان
که برو زین خلد و زین جوق خوشان.
مولوی.
و رجوع به ترکیب موکشان آوردن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از روشنان
تصویر روشنان
جمع روشن، ستارگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوکدان
تصویر دوکدان
جعبه ای که در آن دوکهای نخ ریسی را جا دهند (در چرخ جراب بافی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوکندن
تصویر اوکندن
افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساکنان
تصویر ساکنان
باشندگان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ماکیان
تصویر ماکیان
طیور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مومنان
تصویر مومنان
المؤمنين
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از مومنان
تصویر مومنان
Congregation
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از مومنان
تصویر مومنان
congrégation
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از مومنان
تصویر مومنان
सभा
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از مومنان
تصویر مومنان
congregação
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از مومنان
تصویر مومنان
kongregacja
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از مومنان
تصویر مومنان
собрание
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از مومنان
تصویر مومنان
громада
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از مومنان
تصویر مومنان
gemeente
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از مومنان
تصویر مومنان
Gemeinde
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از مومنان
تصویر مومنان
congregación
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از مومنان
تصویر مومنان
congregazione
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از مومنان
تصویر مومنان
সমবেত
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از مومنان
تصویر مومنان
جماعت
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از مومنان
تصویر مومنان
การชุมนุม
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از مومنان
تصویر مومنان
ibada
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از مومنان
تصویر مومنان
קָהָל
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از مومنان
تصویر مومنان
会众
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از مومنان
تصویر مومنان
회중
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از مومنان
تصویر مومنان
jemaat
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از مومنان
تصویر مومنان
集会
دیکشنری فارسی به ژاپنی