جدول جو
جدول جو

معنی مؤیر - جستجوی لغت در جدول جو

مؤیر(مُ ءَیْ یِ)
کسی که مایل و شایق باشد معاشرت زنان را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از موسیر
تصویر موسیر
گیاه علفی پایا خودرو و خوراکی شبیه سیر از تیرۀ نعناعیان با گل های سرخ یا بنفش که بلندیش تا ۳۰ سانتی متر می رسد و در طب قدیم برای تقویت معده به کار می رفته، سیر کوهی، سیر صحرایی، سقوردیون، اسقوردیون، اشقردیون، ثوم برّی، بلبوس، سیر مو
فرهنگ فارسی عمید
(مُءْ جِ)
نعت فاعلی از ایجار. رجوع به ایجار شود. به کرایه دهنده. (از منتهی الارب، مادۀ اج ر). اجاره دهنده. کرایه دهنده. (ناظم الاطباء) ، به مزد خواهنده. (از منتهی الارب). به مزد خواهنده کسی را. (آنندراج) ، پاداش عمل دهنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) ، آن که استخوان در رفته و یا شکسته را جبیره می کند. (ناظم الاطباء). آنکه بندد استخوان را بر کجی. (آنندراج). کسی که استخوان را به کژی ببندد. (از منتهی الارب) ، زنی که خود را رسوا می کند و زنا می دهد. (ناظم الاطباء). زن که مباح کند خود را به مزد. (آنندراج) (از منتهی الارب). و رجوع به مؤجره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَجْ جِ)
آجرپز و آجرساز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ ثِ)
نعت فاعلی از ایثار. (از منتهی الارب). رجوع به ایثار شود. (از منتهی الارب، مادۀ اث ر). برگزیننده. (ناظم الاطباء). آن که فایده و سود دیگران را بر سود خود مقدم می دارد. (ناظم الاطباء). کرامت کننده. مقدم دارنده غرض دیگران را بر غرض خود. اهل ایثار. (یادداشت مؤلف). ایثارکننده. (غیاث) ، توانگر. دارا. مقابل معسر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَثْ ثِ)
نعت فاعلی از تأثیر. گذارندۀ اثر و نشان. (از منتهی الارب). اثر و نشان گذارنده. (آنندراج). اثرکننده و در چیزی اثر و نشان گذارنده. هرآنچه تأثیر کند در چیزی و نشان و علامت گذارد در آن. کردگر. (ناظم الاطباء). تأثیرکننده. (غیاث). اثرکننده. تأثیرکننده. اثر گذارنده. کارگر. کاری. (یادداشت مؤلف) :... و افعال ستوده... مدروس گشته... و دروغ مؤثر و مثمر. (کلیله ودمنه). روزگاری تعلیمش کرد مؤثر نبود. (گلستان).
هرچند مؤثر است باران
تا دانه نیفکنی نروید.
سعدی.
- مؤثر آمدن، مؤثر شدن. تأثیر کردن. مؤثر واقع شدن. کار کردن: دمنه... دانست که افسون او درگوش شیر مؤثر آمد. (کلیله و دمنه).
- مؤثر شدن، مؤثر گردیدن. اثر کردن. تأثیر نمودن:
سعدی اگر داغ عشق در تو مؤثر شود
فخر بود بنده را داغ خداوندگار.
سعدی.
، مسبب. علت. مقابل اثر. (یادداشت مؤلف) :
مقدری است نه چونان که قدرتش دوم است
مؤثری است نه از چیز و نه به دست افزار.
ناصرخسرو.
مسافران نواحی هفت گردونند
مؤثران مزاج چهار ارکانند.
مسعودسعد.
- مؤثر تام، مراد از مؤثر تام علت تامه است، چنانکه مؤثر ناقص علت ناقصه است. و بالجمله هر امری که در غیر اثر کرده و موجب انفعال متأثر خود شود و یا موجب وجود متأثر خود شود مؤثر تام است. (فرهنگ علوم عقلی)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَثْ ثَ)
نعت مفعولی از تأثیر. اثر کرده شده. قبول اثر و نشان نموده. (ناظم الاطباء). رجوع به تأثیر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَطْ طِ)
مایل گرداننده و خم دهنده. (از منتهی الارب، مادۀ اطر) ، پی پیچنده بر سر سوفار تیر. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَشْ شَ)
نعت مفعولی از تأشیر. باریک و تیز کرده شده. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَشْ شِ)
نعت فاعلی از تأشیر. آن که دندانه دندانه می کند چیزی را، آن که تیز می کند دندان ها را و خوب و نیکو می سازد آنها را. (ناظم الاطباء). آن که نیکو و خوب گرداند دندانهای خود را
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَسْ سِ)
آنکه می بندد و اسیر می کند، آنکه شکنجه می کند اسیر را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَزْ زِ)
نعت فاعلی از تأزیر. ازارپوشیده. آنکه بدن خود را به ازار می پوشاند. (ناظم الاطباء). رجوع به تأزیر شود. ازارپوشاننده. (آنندراج) ، استوارکننده و مستحکم نماینده. (ناظم الاطباء). قوی سازنده. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَزْ زَ)
نعت مفعولی از تأزیر. رجوع به تأزیر شود، نصر مؤزر، یاری و اعانت کافی و بسیار. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنن-دراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَرْ ری)
نعت فاعلی از تأریه. سازندۀ آریه یعنی اخیه برای چهارپایان. آنکه اخیه می سازد برای چهارپایان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سازندۀ آتشدان برای آتش. (از منتهی الارب) ، برافروزنده و بسیار مشتعل سازندۀ آتش. (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، ثابت گرداننده و استوارسازندۀ چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَرر)
نعت فاعلی از ائترار. (منتهی الارب، مادۀ ارر). رجوع به ائترار شود. آنکه سبب می شود شتابانیدن را. (ناظم الاطباء). شتاباننده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَبْ بِ)
گشن دهنده و اصلاح کننده نخل و زراعت. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه خرمابن را گشن می دهد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَخْ خَ)
مبنیاً للمفعول، سپس چیزی. خلاف مقدم. گویند: ضرب مقدم رأسه و مؤخر رأسه. (منتهی الارب). مؤخر (م ء خ خ ) . سپس گذاشته شده و سپس مانده. (ناظم الاطباء). واپس داشته شده. (یادداشت مؤلف). بازپس. (دهار). سپس چیزی خلاف مقدم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آن که پس از دیگری است. مستأخر. پسین. خلاف مقدم. مقابل مقدم. (از یادداشت مؤلف) :... به وجود آخر و به زمان مؤخر آمد. (سندبادنامه ص 13) ... در سلسلۀ زمان مؤخر... (سندبادنامه ص 14)،
{{اسم}} دنبالۀ چشم. (یادداشت مؤلف).
- مؤخرالعین، دنبالۀ چشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). لحاظ. دنبال چشم. دنبالۀ چشم. آن طرف چشم که دنبالش صدغ است. (یادداشت مؤلف). گوشۀ چشم. (مهذب الاسماء).
، مؤخرالرحل، دنبالۀ پالان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)،
{{اسم خاص}} (اصطلاح فلکی) نام منزل بیست و هفتم از منازل قمر و آن دو ستاره است مثل مقدم در برج حوت. (غیاث) (آنندراج). دو کوکبند روشن، میان ایشان مقدار نیزه ای از کواکب قوس مجتمع، و عرب این هر دو را به مرغهای دلو مانند کنند، یعنی موضعهایی که آب برون می ریزد و آن منزل بیست و هفتم است از منازل قمر و رقیب آن هواست. (جهان دانش ص 124)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ خِ)
مؤخر. گوشۀ چشم به طرف گوش. (غیاث) (آنندراج).
- مؤخرالعین، دنبالۀ چشم. (ناظم الاطباء). گویند: نظر الیه بمؤخر عینه او بمقدم عینه، دید او را به دنبالۀ چشم به کنج چشم.
، مؤخرالرحل، دنبالۀ پالان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ خَ)
مؤخر. مؤخره. رجوع به مؤخر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَمْ مَ)
امارت داده شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). امیرکرده شده. (یادداشت مؤلف) ، تیزکرده، داغ یافته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). داغدار. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) ، مسلطگردانیده شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَیْ یِ)
بیوه کننده. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ یِ)
ناامیدگرداننده. (منتهی الارب). رجوع به مؤیّس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَیْ یِ)
ناامیدکننده. (منتهی الارب). آنکه ناامید می گرداند و مأیوس می کند. (ناظم الاطباء). ناامیدگرداننده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ یِ)
کار بزرگ. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (آنندراج). دشواری. ج، مآید. (منتهی الارب) (آنندراج). داهیه و بلا و سختی. ج، مآید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ یَ)
قوت داده شده. نیروداده شده. (ناظم الاطباء). قوت داده شده. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به مؤیّد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَیْ یِ)
قوت دهنده. (از منتهی الارب) (آنندراج). تقویت کننده. نیرودهنده. یاری کننده. مساعد. نیروبخش. قوت دهنده. (یادداشت مؤلف) ، تأییدکننده. تحکیم کننده. استوارسازنده: سخن فلانی مؤید این مسأله است. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَیْ یَ)
قوت داده شده. (منتهی الارب) (آنندراج). قوت داده شده. نیروداده شده. (ناظم الاطباء). قوت داده شده. تقویت شده. نیرویافته. تأییدگشته. (یادداشت مؤلف) ، تأییدکرده شده و از جانب خداوند تبارک و تعالی نیروداده شده. (ناظم الاطباء) :
به علم و عدل و به آزادگی و نیکخوئی
مؤید است و موفق، مقدم است و امام.
فرخی.
فرق میان پادشاهان مؤید موفق و میان خارجی... آن است که... متغلبان را... خارجی باید گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93).
استاد و طبیب است و مؤید ز خداوند
بل کز حکم و علم مثال است مصور.
ناصرخسرو.
مؤیدی که به حق عنف و لطف سیرت او
معین ظلمت و نور است و یار آتش و آب.
مسعودسعد.
ملک مؤید مظفر منصور معظم. (سندبادنامه ص 8). امیر کبیر عادل مؤید مظفر. (گلستان).
مؤید نمی مانداین ملک گیتی
نشاید بر او تکیه بر هیچ مسند.
سعدی.
- مؤید من عنداﷲ، تأییدشده از جانب خدا. که ایزد عزوجل تأییدش کرده باشد. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَیْ یَ)
خواجه مؤید مهنه از نبیره های شیخ ابوسعید ابوالخیر و از عرفا و شعرای قرن نهم بود. در علوم ظاهر و باطن کامل و مجالسی به غایت گرم و سماعی بی نهایت مؤثر داشت و سلاطین وی را تعظیم کردندی. از اوست:
از مه روی تو آیینۀ جان ساخته اند
وندر آن آینه دل را نگران ساخته اند.
مزار خواجه در گنبد جد اوست. (از مجالس النفائس ص 35). و رجوع به فرهنگ سخنوران شود
امیر مؤید. لقب منصور بن نوح بن نصر سامانی است در حیات او، و پس از مرگ او را لقب امیر سدید داده اند. (یادداشت مؤلف). رجوع به منصور بن نوح... شود
لقب هشام ثانی، دهمین خلیفۀ اسپانیا (از 366 تا 399 هجری قمری). (یادداشت مؤلف). رجوع به ترجمه طبقات سلاطین اسلام ص 16 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَیْ یِ)
بازگردنده. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ مِ)
برکت دهنده در نسل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ مَ)
افزون شده و متعددگشته. (ناظم الاطباء) ، برکت یافته در نسل و اولاد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَمْ مِ)
امارت دهنده. (از منتهی الارب) (آنندراج). آنکه امیر می گرداند و تعیین امیر می کند. (ناظم الاطباء) ، تیزکننده، داغ و نشان نهنده، مسلطسازنده بر، سنان کننده در نیزه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
گیرندۀ مو، آنچه بدان موی از نوک قلم و غیره بگیرند و آن از اسباب میز تحریر است، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
گیاهی است از تیره سوسنی ها شبیه سیر که ریشه اش فقط یک پیاز درشت است. برگهایش باریک و دراز و گلهایش بنفش مایل به قرمزند. گل آذینش خوشه ساده است در حدود 40 گونه از این گیاه شناخته شده که همه در نواحی معتدل و مناطق بحرالرومی میرویند. برخی از گونه های موسیر را در باغ بعنوان گل زینتی نیز میکارند. پیاز این گیاه خوراکی است و در ترشی ها و اغذیه بکار برده میشود و بویش از سیر کمتر است. در تداوی جهت از بین بردن انقباضات دردناک معده و روده تجویز میشود بصل الزیز اشقردیون بلبوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موسیر
تصویر موسیر
گیاه پایا از تیره سوسنی ها که پیاز آن خوردنی است
فرهنگ فارسی معین