نعت فاعلی از تأثیر. گذارندۀ اثر و نشان. (از منتهی الارب). اثر و نشان گذارنده. (آنندراج). اثرکننده و در چیزی اثر و نشان گذارنده. هرآنچه تأثیر کند در چیزی و نشان و علامت گذارد در آن. کردگر. (ناظم الاطباء). تأثیرکننده. (غیاث). اثرکننده. تأثیرکننده. اثر گذارنده. کارگر. کاری. (یادداشت مؤلف) :... و افعال ستوده... مدروس گشته... و دروغ مؤثر و مثمر. (کلیله ودمنه). روزگاری تعلیمش کرد مؤثر نبود. (گلستان). هرچند مؤثر است باران تا دانه نیفکنی نروید. سعدی. - مؤثر آمدن، مؤثر شدن. تأثیر کردن. مؤثر واقع شدن. کار کردن: دمنه... دانست که افسون او درگوش شیر مؤثر آمد. (کلیله و دمنه). - مؤثر شدن، مؤثر گردیدن. اثر کردن. تأثیر نمودن: سعدی اگر داغ عشق در تو مؤثر شود فخر بود بنده را داغ خداوندگار. سعدی. ، مسبب. علت. مقابل اثر. (یادداشت مؤلف) : مقدری است نه چونان که قدرتش دوم است مؤثری است نه از چیز و نه به دست افزار. ناصرخسرو. مسافران نواحی هفت گردونند مؤثران مزاج چهار ارکانند. مسعودسعد. - مؤثر تام، مراد از مؤثر تام علت تامه است، چنانکه مؤثر ناقص علت ناقصه است. و بالجمله هر امری که در غیر اثر کرده و موجب انفعال متأثر خود شود و یا موجب وجود متأثر خود شود مؤثر تام است. (فرهنگ علوم عقلی)