جدول جو
جدول جو

معنی مؤکل - جستجوی لغت در جدول جو

مؤکل(مُءْ کِ)
آنکه چیزی دهد کسی را برای خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه چیزی به کسی جهت خوردن می دهد، و از آن است: لعن اﷲ آکل الربا و مؤکله، خدا لعنت کند خورنده و خورانندۀ ربا را. (از ناظم الاطباء) ، آنکه سخن چینی میکند میان مردم و بعضی را بر بعضی می انگیزاند. (ازاقرب الموارد) (ناظم الاطباء). سخن چینی کننده و برانگیزنده بعضی را بر بعضی. (منتهی الارب) (آنندراج) ، خرما و کشت خوردنی آورنده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
مؤکل(مُءْ کَ)
خوراک داده شده و مرزوق. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بخت مند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از موکل
تصویر موکل
کسی که کاری به او سپرده شده، کسی که عهده دار امری باشد، گماشته شده بر امری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مواکل
تصویر مواکل
هم کاسه، هم غذا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موکل
تصویر موکل
کسی که برای خود وکیل معین کند
فرهنگ فارسی عمید
(مُءْ صِ)
نعت فاعلی از ایصال، آنکه در آخر روز درمی آید. ج، مؤصلون. (ناظم الاطباء). ج، مؤصلین، منه آتینا مؤصلین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ کِ)
آنکه خوی گیر بر پشت چهارپای بندد. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَکْ کِ)
آنکه اکاف یعنی خوی گیر برای خر سازد. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَکْ کِ)
استوارکننده. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه ثابت و برقرار می کند و آنکه استوار می گرداند. آنکه تأکید می کند. (ناظم الاطباء). تأکیدکننده. (غیاث) : این سخن مؤکد آن است که بعضی را ارادت عین مراد است. (اوصاف الاشراف ص 47)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَکْ کَ)
استوارشده. (منتهی الارب). استوارکرده شده و محکم بسته شده. (ناظم الاطباء). استوار. (ناظم الاطباء) (زمخشری). سخت. (زمخشری). سخت گشته. استوارشده. استوار. تأکیدشده. (از یادداشت مؤلف). تأکیدکرده شده و استوار. (غیاث). استوارکرده شده. (آنندراج). تأکیدکرده شده و استوار و مضبوط و محکم. (ناظم الاطباء) : اگر خردمند به قلعه ای پناه گیرد و ثقت افزاید که بنیاد آن هرچند مؤکدترباشد... البته به عیبی منسوب نگردد. (کلیله و دمنه). برزویه را مثال داد مؤکد به سوگند که بی احتراز درباید رفت. (کلیله و دمنه). و میان ایشان مؤاخات مؤکد رفت. (تاریخ جهانگشای جوینی). ادای جزیه و خراج را به عهود مؤکد التزام نمودند. (ظفرنامۀ یزدی).
- مؤکد ساختن، مؤکد کردن. استوار ساختن. (از یادداشت مؤلف) : و به انواع تأکیدات مؤکد ساخت. (انوار سهیلی). و رجوع به ترکیب مؤکد کردن شود.
- مؤکد شدن، ثابت و برقرار شدن. (ناظم الاطباء) : در یگانگی و الفت مؤکدتر شود و دوستان و مصلحان ما بدان شادمانه گردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 210). اما شرارت و زعارت در طبع وی مؤکد شده و لا تبدیل لخلق اﷲ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 175). و رجوع به ترکیب مؤکد گشتن شود.
- مؤکد کردن، مؤکد گردانیدن. محکم و استوار ساختن. استوار کردن و مضبوط نمودن. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب مؤکد گرداندن شود.
- مؤکد گرداندن (گردانیدن) ، استوار و محکم ساختن. سخت و استوار کردن: آن را به آیات و اخبار و اشعار مؤکد گردانیده شود. (کلیله و دمنه). دور رفتن است به معنی و مؤکد گردانیدن بر وجه افزونی. (المعجم).
- مؤکد گشتن (گردیدن) ، سخت و استوار شدن. مؤکد شدن. استوار گشتن. محکم شدن: این دوستی چنان مؤکد گردد که زمانه را در گشادن آن هیچ تأثیر نماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 212). چون دوستی مؤکد گشت بدانند که مساعدت و موافقت هردو جانب.. از ما شادمانه شوند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 210). نامۀ سلطان من نبشتم به فرمان عالی... به خط خویش و به توقیع مؤکد گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 375). اطراف و حواشی آن به حضرت دین حق و رعایت مناظم خلق مؤکد گشت. (کلیله و دمنه).
- یمین مؤکد،یمین بالغ. سوگند مغلظ. سوگند تأکیدشده و سوگند گران. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَفْ فَ)
ضعیف و سست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَصْ صَ)
نعت مفعولی از تأصیل. محکم نموده و استوارکرده. (ناظم الاطباء) ، اصل مؤصل، ریشه محکم و استوار. محکم و بااصل. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، آنکه دارای نسب قدیم و دارای آبرویی باشد عاری از هر عیب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَصْ صِ)
نعت فاعلی از تأصیل. ریشه کننده و ثابت شونده، آنکه سرفراز میکند و طلب می کند سرفرازی را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَثْ ثَ)
با اصل و استوار. (منتهی الارب) (آنندراج). استوار. محکم: مال مؤثل. مال اصیل و نجیب. (ناظم الاطباء). مجد مؤثل، مجد استوار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَسْ سَ)
تیز کرده شده. (منتهی الارب، مادۀ اس ل) (ناظم الاطباء). چیز تیزی سرتیز کرده شده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَبْ بِ)
برگزینندۀ شتران برای بچه و شیر. (منتهی الارب). آن که برمی گزیند شتران را برای بچه و شیر و جز آن. (ناظم الاطباء) ، گردآورندۀ شتران و گله گله کننده آنها، فربه گردانندۀ شتران. (منتهی الارب) (آنندراج). آن که فربه میکند. (ناظم الاطباء) ، گویندۀ ثنای مرده. (منتهی الارب). ماتمزدۀ زاری کننده بر مرگ کسی. (ناظم الاطباء). ثنای مرده کننده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَبْ بَ)
خداوند شتران بسیار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ آ کِ)
هم سفره و هم خوراک. (ناظم الاطباء). هم خوراک. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَ کِ)
نعت فاعلی از ائتکال. (از منتهی الارب، مادۀ اک ل). عضوی که خورد بعضی از آن بعض دیگر را. (منتهی الارب). عضو خورنده بعض آن مر بعض دیگر را. (آنندراج). خورده شده، خشم گیرنده. خشمگین شده. (ناظم الاطباء). خشم گرفته، برانگیخته شده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَثْ ثِ)
نعت فاعلی از تأثیل. رجوع به تأثیل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَوْ وَ)
تأویل شده. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ کَ)
طعام و خوردنی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، مآکل. (ناظم الاطباء) ، کسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مکسب. (ذیل اقرب الموارد) ، خوردنگاه. خوردن جای. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(سَ لَ بَ)
خوردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اکل. رجوع به اکل شود، معدوم ساختن و منه الحدیث: الحسد یأکل الایمان کما تأکل النار الحطب. (منتهی الارب). فانی و نابود کردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ کِ)
رجل مواکل، مرد عاجز که کار خود را به دیگری سپارد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ هَِ)
شایسته و سزاوار کننده، آنکه در اهل خود پذیرفته شده باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به مؤهّل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَهَْ هَِ)
سزاوارکننده. آنکه شایسته و سزاوار می کند. (ناظم الاطباء) ، اهلاً و سهلاً گوینده. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَوْ وِ)
بازگرداننده. (منتهی الارب). آنکه بازمی گرداند و بازمی خواند. (ناظم الاطباء). بازگرداننده کسی را به سوی او. (آنندراج) ، آنکه بیان می کند سخن را. (ناظم الاطباء). بیان کننده آنچه کلام بدان باز می گردد. (منتهی الارب). بیان کننده. (آنندراج) ، آنکه تأویل می کند. (ناظم الاطباء). رجوع به تأویل شود، تفسیرکننده خواب
لغت نامه دهخدا
(عِ)
مول. (ناظم الاطباء). بامال شدن. (منتهی الارب، مادۀ م ول). بسیارمال شدن. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَمْ مِ)
بیوسنده و امیددارنده. (منتهی الارب). امیددارنده. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). امیدوار. (غیاث) (آنندراج) (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَمْ مَ)
نام اسب هشتم از اسبان رهان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (ازمتن اللغه) (از نصاب الصبیان) (ناظم الاطباء). صاحب غیاث آرد: نام اسب هفتم که به ضرورت قافیه در بیت نصاب به مقام هشتم واقع شده است. (غیاث) (آنندراج). شخصی که در مسابقه، مرکوب او در مرتبۀ هشتم است. اسبی که در مسابقه هفتم آید به قول میدانی در السامی فی الاسامی و مهذب الاسماء و غیاث اللغات، و هشتم به قول نصاب و تاج العروس و اقرب الموارد و متن اللغه. (از یادداشت مؤلف) :
ده اسب اند در تاختن هریکی را
به ترتیب نامی است پیدا نه مشکل
مجلی مصلی مسلی و تالی
چو مرتاح و عاطف خطی و مؤمل.
ابونصر فراهی (نصاب الصبیان)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَمْ مَ)
ابن جمیل بن یحیی بن ابی حفصه. شاعری ظریف از مردم مدینه و معروف به ’قتیل الهوی’ بود. در مدینه و بعد در عراق به مدح حکام پرداخت. ابوالفرج اصفهانی از اشعار او در اغانی آورده است. مرگ مؤمل در حدود سال 170 هجری قمری بود. (از الاعلام زرکلی)
ابن امیل. شاعری از کوفه بود و عصر اموی رادرک کرد و در عصر عباسی شهرت یافت. در پایان عمر نابینا شد و در حدود سال 190 هجری قمری درگذشت. (از الاعلام زرکلی). و رجوع به البیان و التبیین ج 3 ص 61 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَلْ لِ)
تیز وستیخ کننده گوش. (منتهی الارب). آنکه تیز می نماید وستیخ می کند. (ناظم الاطباء). تیزکننده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَجْ جِ)
نعت فاعلی از تأجیل. دوا کننده درد گردن که از ناهمواری بالین بود. (آنندراج). آن که مدارا می کند اجل را یعنی دردی که از ناهمواری بالین در گردن به هم می رسد، آن که درخواست می کند مداوای این درد را. (ناظم الاطباء) ، فراهم آورندۀ آب در کولاب. آن که آب را در جایی فراهم می کند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، مدت معین کننده و مهلت دهنده. (از منتهی الارب) (آنندراج). آنکه مدت معین می کند و مهلت می دهد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَجْ جَ)
کولاب و جایی که در آن آب گرد آمده باشد. (ناظم الاطباء). کولاب. ج، مآجل. (منتهی الارب، مادۀ اج ل) (آنندراج). مأجل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَ ج جَ)
فرصت داده شده و مهلت داده شده. (ناظم الاطباء) (آنندراج). فرصت ومهلت داده شده. (غیاث). زمان نهاده. زمان داده. بزمان. مهلت داده. بامهلت. مدت معین شده. مهلت دار. مقابل معجل: شاپور با سرور ایشان بهزاد هزار دینار مصری مصالحت کرده بعضی مؤجل و بعضی نقد تا ایشان ازمحاصرۀ قاهره برخاستند. (تاریخ جهانگشای جوینی).
- دین مؤجل (در فقه) ، خلاف دین حال، که زمان و مهلت دارد.
- مال مؤجل، پول کنار گذاشته شده در مدت زمانی معین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا