جدول جو
جدول جو

معنی مؤجره - جستجوی لغت در جدول جو

مؤجره(مُءْ جِ رَ)
مؤنث مؤجر. (یادداشت مؤلف). زن که مباح کند خود را به مزد. (منتهی الارب). و رجوع به مؤجر شود
لغت نامه دهخدا
مؤجره(عَ ضَ)
به کرایه دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ایجار. و رجوع به ایجار شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از موستره
تصویر موستره
تیغ سرتراشی، تیغی که با آن موهای سر و صورت را بتراشند، استره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشاجره
تصویر مشاجره
باهم نزاع کردن، با یکدیگر خصومت ورزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موخوره
تصویر موخوره
عارضۀ دوشاخه شدن انتهای مو بر اثر خشکی، عوامل طبیعی یا کمبود مواد سازندۀ مو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مواجهه
تصویر مواجهه
رویاروی شدن، رو به رو شدن با کسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موامره
تصویر موامره
مشورت کردن، رایزنی، نوشته ای که سلاطین یا حکام دولتی به نام مامورینی که وجوهی از اموال دولتی را به نام خود ضبط کرده بودند صادر می کردند و به موجب آن رد آن اموال را از ایشان می خواستند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ ءَبْ بَ رَ)
موبره. خرمابن گشن داده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَجْ جِ)
آجرپز و آجرساز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ جِ)
نعت فاعلی از ایجار. رجوع به ایجار شود. به کرایه دهنده. (از منتهی الارب، مادۀ اج ر). اجاره دهنده. کرایه دهنده. (ناظم الاطباء) ، به مزد خواهنده. (از منتهی الارب). به مزد خواهنده کسی را. (آنندراج) ، پاداش عمل دهنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) ، آن که استخوان در رفته و یا شکسته را جبیره می کند. (ناظم الاطباء). آنکه بندد استخوان را بر کجی. (آنندراج). کسی که استخوان را به کژی ببندد. (از منتهی الارب) ، زنی که خود را رسوا می کند و زنا می دهد. (ناظم الاطباء). زن که مباح کند خود را به مزد. (آنندراج) (از منتهی الارب). و رجوع به مؤجره شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
شور و تلخ گردیدن آب. (منتهی الارب، مادۀ م ٔج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ عَ صَ)
به کرایه دادن. (منتهی الارب) (آنندراج). به کرایه دادن خانه را، آجرت زیداً الدار، و آجرت الدار زیداً. (ناظم الاطباء). چیزی به مزد کسی دادن. (دهار). چیزی به مزد فراکسی دادن. (المصادر زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی) ، کرایه گرفتن خانه را از کسی: آجرت من زیدالدار. (ناظم الاطباء) ، مباح کردن زن نفس خود را به مزد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، اجیر کردن کسی را. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، در دهان کسی نیزه زدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(جَ)
دهی است از دهستان چرام بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان واقع در 10 هزارگزی شمال چرام با 210 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَزْ زَ رَ)
نعجه مؤزره، میش دست و پا سیاه که گویا ازار سیاه پوشیده است. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ خَ رَ)
مؤنث مؤخر. (ناظم الاطباء). رجوع به مؤخر و ترکیبات ذیل مؤخّره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ رَ)
زن تن فروش. مؤاجر. رجوع به مواجر شود
لغت نامه دهخدا
(مُءْ مَ رَ)
مؤمر. افزون شده و متعددگشته. (ناظم الاطباء) ، برکت یافته در نسل و اولاد. (منتهی الارب). و رجوع به مؤمر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَمْ مَ رَ)
قناه مؤمره، نیزۀ باسنان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَثْ ثَ رَ)
مؤنث مؤثر. ج، مؤثرات. رجوع به مؤثر شود
لغت نامه دهخدا
(مُءْ خِ رَ)
مؤنث مؤخر. (یادداشت مؤلف). رجوع به مؤخّره و ترکیبات ذیل آن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَخْ خِ رَ)
تأنیث مؤخر. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). رجوع به مؤخّره و ترکیبات ذیل آن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَ خ خَ رَ)
تأنیث مؤخر. (یادداشت مؤلف).
- مؤخرهالجیش، دنباله. دم لشکر. مقابل مقدمه و مقدمهالجیش. عقب دار. دم دار. (یادداشت مؤلف).
- مؤخرهالرحل، مؤخرالرحل. دنبالۀ پالان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مؤخر شود.
- مؤخرهالعین، دنبالۀ چشم. مؤخرالعین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب مؤخرالعین در ذیل مؤخر شود.
، پس کوهۀ زین اسب. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ جَ دَ)
شتر مادۀ قوی پشت. (منتهی الارب، مادۀ ا ج د) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ ثِ رَ)
مؤنث مؤثر. (از منتهی الارب). رجوع به مؤثر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَثْ ثِ رَ)
مؤنث مؤثر. ج، مؤثرات. رجوع به مؤثر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از موجره
تصویر موجره
مونث موجر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متاجره
تصویر متاجره
بازر گانی داد و ستد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشاجره
تصویر مشاجره
اختلاف، ستیزه، مشاجرت، خصومت ورزیدن با یکدیگر، نزاع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موسوره
تصویر موسوره
دله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موستره
تصویر موستره
تیغ سر تراشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منفجره
تصویر منفجره
منفجره در فارسی مونث منفجر بنگرید به منفجر مونث منفجر: (مواد منفجره)
فرهنگ لغت هوشیار
موازرت در فارسی: از ریشه پارسی ویچیری کردن وزیری کردن، همپشتی موازرت در فارسی: رو با رویی، همیاری
فرهنگ لغت هوشیار
مواجهه و مواجهت در فارسی دچاری رو با رویی روبرو شدن با کسی روباروی گردیدن، روبارویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مواجهه
تصویر مواجهه
رودررویی، رویایی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از منفجره
تصویر منفجره
پکنده، تراکه، ترکنده
فرهنگ واژه فارسی سره