جدول جو
جدول جو

معنی مؤتلف - جستجوی لغت در جدول جو

مؤتلف(مُءْ تَ لِ)
نعت فاعلی از ائتلاف. (منتهی الارب). رجوع به ائتلاف شود. مجتمع گشته و سازواری نموده. (ناظم الاطباء). سازوارآینده. (غیاث) (آنندراج) ، (اصطلاح رجالی) در اصطلاح اهل حدیث اتفاق اسم دو نفر راوی است در خط و اختلاف بین همان دو اسم است در تلفظ خواه اختلاف از حیث نقطه باشد یا از حیث شکل. اتفاق دو اسم در خطو اختلاف آن دو از حیث نقطه، مانند ’اخیف’ و ’اخنف’ اما اتفاق دو اسم در خط، و اختلاف در شکل یعنی اعراب، مانند ’سلاّم’ و ’سلام’. و مراد از اسم در این مورد اسمی است که با علم مرادف باشد و در این صورت شامل لقب و کنیه هم خواهد گردید. (از شرح نخبه). حدیثی است که اسامی یا صفات دو یا چند تن از راویان آن متفق الکتابه و مختلف اللفظ باشد، مانند ’جریر و حریر’، ’بریدو یزید’، ’بشار و یسار’. (از یادداشت لغت نامه). و رجوع به فرهنگ علوم عقلی تألیف سیدجعفر سجادی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از موتلف
تصویر موتلف
هنگام الفت گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
(مُءْ تَ مَ)
نعت مفعولی از ائتمان. (از منتهی الارب، مادۀ ام ن). اعتماد کرده شده و امین گرفته شده. (ناظم الاطباء). موثق. امین. (یادداشت مؤلف). معتمد و امین. (غیاث) :
دیر نپاید که به امر ملک
گردی بر ملک جهان مؤتمن.
فرخی.
گفت اگر صد ره کنی تو راست، من
کژ شوم چون کژ شوی ای مؤتمن.
مولوی.
دست سوی خاک برد آن مؤتمن
خاک خود را درکشید از وی علن.
مولوی.
مثل: المستشار مؤتمن. (یادداشت مؤلف) :
گفت پیغمبر بکن ای رای زن
مشورت کالمستشار مؤتمن.
مولوی.
مشورت با عقل کردم گفت: حافظ می بنوش
ساقیا می ده به قول مستشار مؤتمن.
حافظ.
و رجوع به ائتمان شود، استوار داشته شده. (یادداشت مؤلف). استوارداشته. ج، مؤتمنون. (مهذب الاسماء) ، زنهاردار. زینهاردار. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُءْتَ)
نعت فاعلی از اتواء (ایتواء). کسی که پناه و جای می دهد دیگری را. (از منتهی الارب، مادۀ اوی). آن که منزل می دهد کسی را و پذیرایی می کند، مهربان و مشفق و با رحم و مروت و دلنواز. (ناظم الاطباء). بخشنده و ترحم کننده. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَ وِ)
آن که سیاست و حراست می کند مال را، آن که اصلاح می کند و آراسته می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءْ تِ نَ)
مؤتن. (یادداشت مؤلف). رجوع به مؤتن شود
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَ نِ فَ)
دختر خوش منظر به جوانی. (منتهی الارب). دختری که نزدیک به سن بلوغ رسیده باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَنِ)
آن که به طعام اشتها ندارد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَ مِ)
نعت فاعلی از ائتمان. (منتهی الارب). اعتمادکننده. (ناظم الاطباء). رجوع با ائتمان شود، امین گیرنده، بی بیم و ترس گرداننده. (از منتهی الارب) ، امین. (ناظم الاطباء) ، امین و وکیلی که دارای امانت باشد. (ناظم الاطباء). امانتدار و این اسم فاعل است از ائتمان مأخوذ از امانت. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَلْ لِ فَ)
مؤلفه. فرقه ای از اصحاب امام رضا (ع) که پس از رحلت آن حضرت مجدداً به رأی واقفه برگشتند با اینکه در ابتدا به رحلت امام موسی کاظم و امامت حضرت رضا قائل شده بودند. (از خاندان نوبختی ص 265)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَ مَ)
یکی از صفات باری تعالی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَ مَ)
قاسم بن هارون الرشید عباسی متولد 173 و متوفای 208 هجری قمری هارون الرشید او را در زمان خود پس از دو برادر به ولیعهدی منصوب کرد. ورجوع به قاسم مؤتمن و مجمل التواریخ و القصص ص 349 و تاریخ گزیده ص 304 و 308 و تاریخ الخلفا ص 205 شود
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَ کِ)
نعت فاعلی از ائتکال. (از منتهی الارب، مادۀ اک ل). عضوی که خورد بعضی از آن بعض دیگر را. (منتهی الارب). عضو خورنده بعض آن مر بعض دیگر را. (آنندراج). خورده شده، خشم گیرنده. خشمگین شده. (ناظم الاطباء). خشم گرفته، برانگیخته شده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَ قِ)
نعت فاعلی از ائتقاط، (از منتهی الارب، مادۀ اق ط). سازندۀ کشک. (ناظم الاطباء). سازندۀ اقط و اقط پینوست که آن را قروت و کشک نیز گویند و آن ماست از جغرات خشک کرده شده است آن را نانخورش سازند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَ فِ)
نعت فاعلی از ائتفاک. (از منتهی الارب مادۀ اف ک). منقلب گردیده. زیر و زبر شده و سرنگون گشته از زلزله. (ناظم الاطباء) ، برگرداننده و بازگرداننده از چیزی. (غیاث) (آنندراج) ، صاحب شک. (حاشیه مثنوی چ خاور). شک کننده. شکاک. دیرباور:
کاروانی دید از دور آن ملک
گفت میری را که رو ای مؤتفک.
مولوی (مثنوی دفتر ششم ص 358 چ خاور).
، دروغگو. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَ فِ)
لازم شونده. (منتهی الارب مادۀ اف ظ) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَلْ لَ فَ)
تأنیث مؤلف. ج، مؤلفات. کتاب و رسالۀ نوشته شده. (از یادداشت مؤلف). رجوع به مؤلف شود، (اصطلاح پزشکی) مقابل مفرد. (یادداشت مؤلف). جمعکرده شده. (غیاث) (آنندراج) : فلیخلص شحمه (شحم الحنظل) وحده من حبه و قشره الخارج ثم یخرج بوزنه مع الصمغ و الکتیراء و النشاستج مفرده و مؤلفه. (تذکرۀ ابن بیطار). فأن سقیتها انساناً مفرده أومؤلفه مع الادویه. (تذکرۀ ابن البیطار)، سازواری داده شده. الفت داده شده. موافقت افکنده شده.
- مؤلفهالقلوب، بعضی از سادات عرب که آن حضرت (ص) به استمالت دلهای ایشان و احسان و مودت درباره ایشان مأمور گردید واز صدقات به آنان مرحمت می فرمود یا برای دفع اذیت ویا جهت طمع در اسلام و یا برای آنکه در اسلام پایدار باشند و یا برای اینکه دیگران رغبت در اسلام کنند. (ناظم الاطباء).
- مؤلفه قلوبهم، مؤلفهالقلوب. اشراف مکه که پس از فتح مکه به پیامبر گرویدند چون صفوان بن امیه و ابوسفیان. و پیامبر صلوات اﷲ علیه عطیات آنان را بیش از دیگر صحابه قرار داد تا با دشمنان همدستی نکنند. قومی بوده اند از سران عرب که رسول (ص) به مدارات و عطای ایشان مأمور گشت تا دیگران را به اسلام رغبت افتد و پیغمبر امر فرمود تا مسلمانان با آنان دوستی کنند و از صدقات نصیبی برند و در صدد آزار مسلمین برنیایند. و نامهای آنان است: اقرع بن حابس، جبیربن مطعم، جدبن قیس، حارث بن هشام، حکیم بن حزام، حکیم بن طلق، حویطب بن عبدالعزی، خالد بن اسید، خالد بن قیس، زیدالخیل، سعید بن یربوع، سهیل بن عمرو بن عبدشمس العامری، سهیل بن عمرو الجمحی، عباس بن مرداس، عبدالرحمان بن یربوع، علأبن جاریه، علقمه بن علاثه، ابوالسنابل، عمرو بن بعکک، عمرو بن مرداس، عمیربن وهب، عیینه بن حصن، قیس بن عدی، قیس بن مخرمه، مالک بن عوف، مخرمه بن نوفل، معاویه بن ابی سفیان، مغیره بن الحارث، نضیم بن الحارث بن علقمه، هشام بن عمرو رضی اﷲ عنهم. (یادداشت مؤلف) : اًنما الصدقات للفقراء و المساکین و العاملین علیها و المؤلفه قلوبهم و فی الرقاب و الغارمین و فی سبیل اﷲ و ابن السبیل فریضه من اﷲ واﷲ علیم حکیم. (قرآن 60/9) ، جز این نیست که زکات بر درویشان و مسکینان جایز است و عمل کنندگان را بر آن و قومی که الفت گرفته دلهایشان و آزاد کردن و وام دادن مفلس و در صرف کردن راه خدا و راه گذاران بی مال فرض کردنی از خدا و خدا دانای درست کردار است. (از تفسیر ابوالفتوح رازی ج 5 ص 196)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَلْ لَ لَ)
اذن مؤلله، گوش تیز و ستیخ. (منتهی الارب). گوشهای ستیخ کرده. (ناظم الاطباء). گوش تیز یعنی ستیخ و راست کرده. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَلْ لِ فَ)
تأنیث مؤلف. و رجوع به مؤلف شود
لغت نامه دهخدا
(مُءْ لِ)
آنکه مصاحبت میکند و سبب می شود آمیزش و دوستی و رفاقت را، آنکه انس و الفت می گیرد، آنکه هزار را کامل می گرداند. (ناظم الاطباء). مؤلّف
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَ لِ فَ)
مؤنث مؤتلف: دول مؤتلفه. (از یادداشت مؤلف). رجوع به مؤتلف و مؤتلفه شود
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَ نِ)
نعت فاعلی از ائتناف. (منتهی الارب، مادۀ ان ف). از سر گیرندۀ کاری و آغازکننده آن. (آنندراج). آغازکننده و ابتداکننده. آن که کاری را از سر می گیرد، پیش آینده و نزدیک شونده و آینده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَ نَ)
مرغزار ستور نارسیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَ)
نعت فاعلی از ایتلاء. (از منتهی الارب). رجوع به ایتلاء شود. سوگندخورنده. (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَ لِ)
نعت فاعلی از ایتلاق. برق درخشنده. (از منتهی الارب). رجوع به ایتلاق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَلْ لِ)
کامل کننده عدد هزار. (منتهی الارب). آنکه عدد هزار را کامل می کند. (ناظم الاطباء) ، جمعکننده. (منتهی الارب) ، آنکه دو چیز را به هم پیوسته میکند و آنکه با هم فراهم میکند و گرد هم می آورد. (ناظم الاطباء). ترکیب کننده. تألیف دهنده. (یادداشت مؤلف). الفت دهنده و جمعکننده چیزهای متفرق را با همدیگر. (غیاث) (آنندراج) ، موافقت افکننده میان... الفت دهنده میان... (یادداشت مؤلف). سازواری دهنده، خطالف کشنده. (منتهی الارب) ، آنکه کتابی تألیف می کند. (ناظم الاطباء). به هم آورندۀ مطالب و به صورت کتاب درآورندۀ آنها. نگارنده. نویسنده. تألیف کننده. (یادداشت مؤلف). کسی که مطالب متفرق را فراهم کرده و گرد هم آورده کتابی تألیف می کند. (ناظم الاطباء). مؤلف کسی است که مطالبی از مآخذ مختلف گرد آورده و به صورت کتاب درآورد، ولی مصنف کسی است که مطالب کتاب از خود او باشد. مؤلف هر علم را یکی از رئوس ثمانیۀ آن علم گفته اند. (یادداشت مؤلف) : چنانکه رسم مؤلفان است و دأب مصنفان. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَ لِ فَ / فِ)
مجتمع و متحد و سازوار شونده. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به مؤتلف شود، (در اصطلاح عروض) یکی از پنج دایره که دو بحر از بحور پانزده گانه عرب در آن جای داده شده است و آن دو بحر یکی ’وافر’ است و دیگر ’کامل’ که بنای هر دو بحر بر سباعیات است مرکب از پنج متحرک و دو ساکن. اجزاءوافر شش بار مفاعلتن و اجزاء کامل شش بار متفاعلن است و چون افاعیل این دو بحر در عدد متحرکات و سواکن و ترکیب ارکان متفق و مؤتلف بودند آن دو را در دایره ای نهادند و نام آن دایره را مؤتلفه کردند... (المعجم شمس قیس چ مدرس رضوی ص 51). در فارسی بر این دو بحر نیز گه گاه شعر سروده شده است، (در اصطلاح عروض) یکی از چهار دایره ای که سه بحر از بحور ده گانه فارسی که در فارسی بر آن بحور شعر عذب و خوش هست و جزء بحور پانزده گانه عرب نیز هست در آن جای دارد و آن سه بحر ’رجز’ است و ’رمل’ و ’هزج’. این دایره را بسبب ائتلاف اجزا در ترتیب و ترکیب، دایرۀ مؤتلفه نامیده اند. (المعجم ص 70). اجزاء رجز مثمن سالم چهار بار ’مستفعلن’ است و مثال آن از شعر فارسی:
ای کاروان آهسته ران کارام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم می رود.
و اجزاء رمل مثمن سالم چهار بار ’فاعلاتن’ است و مثال آن از شعر فارسی:
بی وفا دلبر گر آزارم نمی کردی چه می شد
بسته بر آن زلف طرارم نمی کردی چه می شد.
اجزاء ’هزج’ مثمن سالم چهار بار ’مفاعلین’ است و مثال آن از شعر فارسی:
همه شب تا سحر با مرغ شب آه وفغان دارم
چه غم دارم که غم پرورده ای همداستان دارم
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَلْ لَ)
سازواری داده شده. (منتهی الارب). سازواری داده شده و تألیف کرده شده و الفت داده شده و همخوکرده شده. (ناظم الاطباء). الفت داده شده. موافقت افکنده شده میان... ج، مؤلفین. (از یادداشت مؤلف) ، عدد هزار کامل شده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تألیف یافته. تألیف شده. نوشته شده. کتاب یا رساله که به وسیلۀ کسی گردآوری و تألیف یافته باشد. (از یادداشت مؤلف) ، ترکیب شده. مرکب. (یادداشت مؤلف) ، مؤلفه. دارای الف. باالف. الف دارشده. حرف یا کلمه ای که دارای الف است: طای مؤلف، مقابل تای منقوط. و همچنین ظای مؤلف. و این هر دو تعبیر را غیر عرب آرند، چه عرب خود در تلفظ بین طاء و تاء، و ظاء و زاء فرق آشکار میکند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ آ لِ)
سازگار. سازوار. خوگرفته با. دوست و رفیق شونده. الفت و رفاقت کننده. مقابل مخالف. (یادداشت مؤلف) :
بخت موءالف تو سوی ارتفاع
بخت مخالف تو سوی انحدار.
فرخی.
و رجوع به موءالفت شود
لغت نامه دهخدا
(عَ ضَ)
فربه و ستبر گردیدن. (از منتهی الارب). مآله. (ناظم الاطباء). و رجوع به مآله شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَمْ مِ)
کاتب. ابوالحسن احمد بن مؤمل مؤملی کاتب، از شعرا و منشیان بزرگ خراسان و با ثعالبی معاصر بوده (قرن چهارم هجری) و ثعالبی در یتیمهالدهر ذکر او را با سه بیت شعر که خود شاعر برای او خوانده آورده است. مؤملی دو بیت از رودکی و دو بیت از معروفی بلخی را به عربی به نظم درآورده است. (از حدائق السحر صص 91-92)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَ غَ)
مهلکه. (المنجد) (اقرب الموارد). رجوع به مهلکه شود
لغت نامه دهخدا
یگاننده، یگانگاه یگانسته ساز وار محل اجتماع مجتمع: و اگرچ در خدمت تو هیچ سابقه ای جز آنک در متعارف ارواح بمعهد آفرینش رفتست و در سابق حال بموتلف جواهر فطرت افتاده دیگر چیزی نداریم... الفت گیرنده سازوار: از عشق گردون موتلف بی عشق اختر منخسف از عشق گشته دال الف بی عشق الف چون دالها. (دیوان کبیر 5: 1) مجتمع گشته و سازواری نموده
فرهنگ لغت هوشیار
موتلفه در فارسی مونث موتلف یگانسته: ساز وار مونث موتلف. دایره موتلفه. یکی از دایره های عروضی. شامل هزج و رجز و رمل مثال از بحر هزج: مکن زین پس نگارینا بمن بر این جفا کاری مفاعلین مفاعلین مفاعیلن مفاعیلن از بحر رجز: زین پس نگارینا بمن بر این جفاکاری مکن مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن از بحر رمل: پس نگارینا بمن بر این جفا کاری مکن زین فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن، جمع موتلفات. متحد و با هم سازگار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
سازوار، متحد، متفق، هم پیمان، همراه، هم عهد
متضاد: متخاصم
فرهنگ واژه مترادف متضاد