جدول جو
جدول جو

معنی مؤبد - جستجوی لغت در جدول جو

مؤبد
(مُ ءَبْ بَ)
همیشه و جاوید و سرمد و پایدار و ابدی. (ناظم الاطباء). به معنی همیشه است مأخوذ از ابد. (از غیاث). ابدی. جاوید. جاودان. جاویدان. جاودانه. همیشه. لایزال. (یادداشت مؤلف) :
باش همیشه ندیم بخت مساعد
باش همیشه قرین ملک مؤبد.
منوچهری.
سزد که عید کنم در جهان به فر رشید
که نظم و نثرش عید مؤبد است مرا.
خاقانی.
در ترقی درجات معالی و استجماع مآثر حمیده مؤبد و مخلد باد. (سندبادنامه ص 256). با تو عهدی مؤکد و پیمانی مؤبد بستیم. (ترجمه تاریخ قم ص 251).
- مؤبد و مخلد گردانیدن، ابدی ساختن. جاودانه کردن. جاودانی ساختن: اسم و صیت نوبت میمون... بر امتداد ایام مؤبد و مخلد گردانید. (کلیله و دمنه). ذکر ایشان بر صفحۀ ایام نگاشت و داغ ایشان بر پیشانی روزگار نهاد و نام ایشان را تا ابد مؤبد و مخلد گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی).
- جاوید و مؤبد گردانیدن، مؤبد و مخلد گردانیدن. جاودانی و ابدی ساختن: صیت نیک بندگی من، ملک را جاوید و مؤبد گردانید. (کلیله و دمنه).
- حبس مؤبد، حبس ابد. حبس ابدی. (یادداشت مؤلف). برای همیشه زندانی بودن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از موبد
تصویر موبد
دایمی، ابدی، همیشگی، جاودانی
فرهنگ فارسی عمید
(مُ ءَبْ بِ)
عیب کننده کسی در روی او. (از منتهی الارب). آن که روباروی کسی را عیب می کند و مذمت می نماید، آن که تهمت می کند کسی را، آن که در پی اثر کسی و یا چیزی می رود. (ناظم الاطباء). در پی اثر چیزی شونده و چشم دارنده و انتظار کشنده. (از منتهی الارب) (از آنندراج) ، آن که محاسن مرده را شمرده و بر وی میگرید. (از آنندراج) (ناظم الاطباء). برشمارندۀ محاسن میت تا بر او بگریند. (منتهی الارب). و رجوع به معنی سوم مؤبل شود، آن که حیوانی را رگ می زند تا خون آن را گرفته بریان کنندو خورند چنانکه در ایام سختی معمول تازیان بوده. (ناظم الاطباء). رگ زنندۀ حیوانی تا خون از آن گرفته و بریان کرده خورده شود. (منتهی الارب) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَکْ کَ)
استوارشده. (منتهی الارب). استوارکرده شده و محکم بسته شده. (ناظم الاطباء). استوار. (ناظم الاطباء) (زمخشری). سخت. (زمخشری). سخت گشته. استوارشده. استوار. تأکیدشده. (از یادداشت مؤلف). تأکیدکرده شده و استوار. (غیاث). استوارکرده شده. (آنندراج). تأکیدکرده شده و استوار و مضبوط و محکم. (ناظم الاطباء) : اگر خردمند به قلعه ای پناه گیرد و ثقت افزاید که بنیاد آن هرچند مؤکدترباشد... البته به عیبی منسوب نگردد. (کلیله و دمنه). برزویه را مثال داد مؤکد به سوگند که بی احتراز درباید رفت. (کلیله و دمنه). و میان ایشان مؤاخات مؤکد رفت. (تاریخ جهانگشای جوینی). ادای جزیه و خراج را به عهود مؤکد التزام نمودند. (ظفرنامۀ یزدی).
- مؤکد ساختن، مؤکد کردن. استوار ساختن. (از یادداشت مؤلف) : و به انواع تأکیدات مؤکد ساخت. (انوار سهیلی). و رجوع به ترکیب مؤکد کردن شود.
- مؤکد شدن، ثابت و برقرار شدن. (ناظم الاطباء) : در یگانگی و الفت مؤکدتر شود و دوستان و مصلحان ما بدان شادمانه گردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 210). اما شرارت و زعارت در طبع وی مؤکد شده و لا تبدیل لخلق اﷲ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 175). و رجوع به ترکیب مؤکد گشتن شود.
- مؤکد کردن، مؤکد گردانیدن. محکم و استوار ساختن. استوار کردن و مضبوط نمودن. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب مؤکد گرداندن شود.
- مؤکد گرداندن (گردانیدن) ، استوار و محکم ساختن. سخت و استوار کردن: آن را به آیات و اخبار و اشعار مؤکد گردانیده شود. (کلیله و دمنه). دور رفتن است به معنی و مؤکد گردانیدن بر وجه افزونی. (المعجم).
- مؤکد گشتن (گردیدن) ، سخت و استوار شدن. مؤکد شدن. استوار گشتن. محکم شدن: این دوستی چنان مؤکد گردد که زمانه را در گشادن آن هیچ تأثیر نماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 212). چون دوستی مؤکد گشت بدانند که مساعدت و موافقت هردو جانب.. از ما شادمانه شوند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 210). نامۀ سلطان من نبشتم به فرمان عالی... به خط خویش و به توقیع مؤکد گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 375). اطراف و حواشی آن به حضرت دین حق و رعایت مناظم خلق مؤکد گشت. (کلیله و دمنه).
- یمین مؤکد،یمین بالغ. سوگند مغلظ. سوگند تأکیدشده و سوگند گران. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ فِ)
درآینده در آخر وقت یا ماه. (از منتهی الارب). خرج مؤفداً، بیرون رفت و برآمد در آخر ماه و به آخر وقت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَسْ سِ)
موسد. رجوع به موسد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَ ت تَ)
مرد شهوتی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَبْ بی)
آن که کسی را پدر می خواند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب مادۀ اب و)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَبْ بِهْ)
یادآورنده. آگاه کننده. (از منتهی الارب). آن که آگاه می کند و به کسی یاد می هد. (ناظم الاطباء). به یاددهنده. (آنندراج) ، تهمت زننده. تهمت نهنده او را به... (از منتهی الارب) ، آن که توقیر می کند کسی را و احترام می نماید و ستایش می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَبْ بِ)
برگزینندۀ شتران برای بچه و شیر. (منتهی الارب). آن که برمی گزیند شتران را برای بچه و شیر و جز آن. (ناظم الاطباء) ، گردآورندۀ شتران و گله گله کننده آنها، فربه گردانندۀ شتران. (منتهی الارب) (آنندراج). آن که فربه میکند. (ناظم الاطباء) ، گویندۀ ثنای مرده. (منتهی الارب). ماتمزدۀ زاری کننده بر مرگ کسی. (ناظم الاطباء). ثنای مرده کننده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ جَ)
توانا و قوی شده بعد از ناتوانی و ضعف. (از منتهی الارب، مادۀ اج د). استوار و قوی پشت. (از ناظم الاطباء).
- بناء مؤجد، استوار و محکم. (ناظم الاطباء) (آنندراج).
، گره سخت بسته شده، پارچۀ کلفت نیک ساخته شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَبْ بَ)
خداوند شتران بسیار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَبْ بِ)
فراهم آورنده. (از منتهی الارب) (آنندراج). فراهم آورنده و آمیزنده. (ناظم الاطباء) ، آنکه می شنود سخن درهم آمیخته از خوب و بد را و یا می گوید آن را. (ناظم الاطباء). گیرندۀ سخن جید و ردی بهم آمیخته. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَبْ بِ)
گشن دهنده و اصلاح کننده نخل و زراعت. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه خرمابن را گشن می دهد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَبْ بِ)
توبیخ کننده. (از ذیل اقرب الموارد). سرزنش کننده. و رجوع به تأبیخ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَبْ بِ)
برآورندۀ آواز و فریادکننده. (از منتهی الارب). بانگ برآورنده. (از اقرب الموارد). و رجوع به تأبیب شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مغبد (از: موغ = مغ+ بد = پات و پاد) به معنی پیشوا و پاسدار مغ. پیشوای بزرگ مغان. (ناظم الاطباء). و رجوع به موبد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَکْ کِ)
استوارکننده. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه ثابت و برقرار می کند و آنکه استوار می گرداند. آنکه تأکید می کند. (ناظم الاطباء). تأکیدکننده. (غیاث) : این سخن مؤکد آن است که بعضی را ارادت عین مراد است. (اوصاف الاشراف ص 47)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَبْ بَ دَ)
تأنیث مؤبد. (یادداشت مؤلف) ، ماده شتر رمنده و نافرمان و متوحشه. (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف). ماده شتر نافرمان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَوْ وِ)
کج کننده. (از منتهی الارب). خمنده و کج کننده. (ناظم الاطباء). کج و خمیده گرداننده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ بِ)
جا و مکان، خانه و مسکن. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ یِ)
کار بزرگ. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (آنندراج). دشواری. ج، مآید. (منتهی الارب) (آنندراج). داهیه و بلا و سختی. ج، مآید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ یَ)
قوت داده شده. نیروداده شده. (ناظم الاطباء). قوت داده شده. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به مؤیّد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَیْ یِ)
قوت دهنده. (از منتهی الارب) (آنندراج). تقویت کننده. نیرودهنده. یاری کننده. مساعد. نیروبخش. قوت دهنده. (یادداشت مؤلف) ، تأییدکننده. تحکیم کننده. استوارسازنده: سخن فلانی مؤید این مسأله است. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَیْ یَ)
قوت داده شده. (منتهی الارب) (آنندراج). قوت داده شده. نیروداده شده. (ناظم الاطباء). قوت داده شده. تقویت شده. نیرویافته. تأییدگشته. (یادداشت مؤلف) ، تأییدکرده شده و از جانب خداوند تبارک و تعالی نیروداده شده. (ناظم الاطباء) :
به علم و عدل و به آزادگی و نیکخوئی
مؤید است و موفق، مقدم است و امام.
فرخی.
فرق میان پادشاهان مؤید موفق و میان خارجی... آن است که... متغلبان را... خارجی باید گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93).
استاد و طبیب است و مؤید ز خداوند
بل کز حکم و علم مثال است مصور.
ناصرخسرو.
مؤیدی که به حق عنف و لطف سیرت او
معین ظلمت و نور است و یار آتش و آب.
مسعودسعد.
ملک مؤید مظفر منصور معظم. (سندبادنامه ص 8). امیر کبیر عادل مؤید مظفر. (گلستان).
مؤید نمی مانداین ملک گیتی
نشاید بر او تکیه بر هیچ مسند.
سعدی.
- مؤید من عنداﷲ، تأییدشده از جانب خدا. که ایزد عزوجل تأییدش کرده باشد. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَیْ یَ)
خواجه مؤید مهنه از نبیره های شیخ ابوسعید ابوالخیر و از عرفا و شعرای قرن نهم بود. در علوم ظاهر و باطن کامل و مجالسی به غایت گرم و سماعی بی نهایت مؤثر داشت و سلاطین وی را تعظیم کردندی. از اوست:
از مه روی تو آیینۀ جان ساخته اند
وندر آن آینه دل را نگران ساخته اند.
مزار خواجه در گنبد جد اوست. (از مجالس النفائس ص 35). و رجوع به فرهنگ سخنوران شود
امیر مؤید. لقب منصور بن نوح بن نصر سامانی است در حیات او، و پس از مرگ او را لقب امیر سدید داده اند. (یادداشت مؤلف). رجوع به منصور بن نوح... شود
لقب هشام ثانی، دهمین خلیفۀ اسپانیا (از 366 تا 399 هجری قمری). (یادداشت مؤلف). رجوع به ترجمه طبقات سلاطین اسلام ص 16 شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ئو)
گرانبار از کار. (منتهی الارب). گرانبار. (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَحْ حِ)
موحد. کسی که خداوند عالم را یکی می داند و یکی می گوید. (ناظم الاطباء). یک گرداننده. رجوع به تأحید و موحد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَمْ مِ)
بیان کننده غایت و حد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَمْ مَ)
حد و غایت بیان شده و معین گشته. (ناظم الاطباء) ، سقاء مؤمد، مشکی که به قدر یک آشام آب در آن باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ دِ)
نعت فاعلی از ایداب. به مهمانی خواننده. (منتهی الارب، مادۀ ادب) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَدْ دِ)
آنکه به مهمانی می خواند. مؤدب، ادب کننده وسرزنش کننده. (ناظم الاطباء). ادب دهنده. (آنندراج) (غیاث). ادب آموزنده. (منتهی الارب). آن که علم و هنر و فضل می آموزاند. (ناظم الاطباء). فرهنگ آموز. ج، مؤدبون. (مهذب الاسماء). معلم. علم آموز. آداب آموز. (یادداشت مؤلف). آن که نیک می پروراند و تربیت می کند. استادو معلم و مدرس. (ناظم الاطباء) : رستم این پسر را برگرفت و ببرد و همی پروردش تا بزرگ شده پس مؤدب بنشاند تا او را ادب آموخت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). فرمان عالی چنان است که فرزند تو، پسرت اینجا ماند... کار این پسر بساز تا با مؤدبی و وکیلی به سرای تو باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271). نماز دیگر مؤدب چون بازگشتی نخست آن دو تن بازگشتندی و برفتندی پس امیرمسعود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 107). چون عدد او به دوازده رسید پادشاه او را به مؤدب فرستادتا فرهنگ و آداب ملوک بیاموزد. (سندبادنامه ص 43).
- مؤدب شدن، معلم شدن. مربی گشتن. پیشۀ تأدیب و تربیت کس یا کسان به عهده گرفتن:
مؤدب شدم یا فقیه و محدث
کاحادیث مسند کنم استماعی.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَدْ دِ)
صالح بن کیسان مؤدب مولی بنی غفار از مردم مدینه و معلم و مربی عمر بن عبدالعزیز و از راویان بود. او از زهری و نافع و جز آن دو روایت دارد و مالک و عمرو بن دینار از او روایت کنند. (از الانساب سمعانی). در بررسی تاریخ اسلام، روات به عنوان افراد علمی با تخصص در نقل حدیث شناخته می شوند که در جمع آوری احادیث از راویان مختلف بسیار دقیق بوده اند. این افراد با دقت در اسناد روایات و شرایط خاص راویان، توانستند احادیث معتبر و صحیح را از نقل های نادرست یا ضعیف تمییز دهند و این امر به صحت دین اسلام کمک کرد.
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَدْ دَ)
نعت مفعولی از تأدیب. ادب داده شده. (آنندراج) (غیاث). ادب آموخته شده و تربیت شده و باادب. ادب گرفته. تعلیم شده و نیک پرورده شده و خوش خوی و باحیا و باشرم و خوش روی و نیک نهاد. (ناظم الاطباء). تربیت یافته. به ادب آراسته. به آزرم. با ادب. باتربیت. ادب آموخته. ادب دان. دارندۀ ادب. تربیت شده. دارای ادب و تربیت و حیا و احترام. فرهخته. بفرهنگ. بافرهنگ. فرهنگ آموخته. فرهنگی. رسم دان. به آیین. آداب دان. (یادداشت مؤلف) :
ای در اصول فضل، مقدم
وی در فنون علم، مؤدب.
مسعودسعد.
- مؤدب گردیدن، مؤدب شدن. تربیت یافتن. دارای ادب و تربیت و فرهنگ شدن.
، فاضل و دانشمند و تأدیب شده، سیاست شده و عقوبت شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ جِ)
کسی و یا چیزی که زور می آورد و قوت می دهد. (ناظم الاطباء). قوی پشت گرداننده. (آنندراج). توانا و قوی گرداننده پس از ضعف و ناتوانی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا