جدول جو
جدول جو

معنی مؤانس - جستجوی لغت در جدول جو

مؤانس
(مُ آ نِ)
انس دهنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستانس
تصویر مستانس
انس گیرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موشانه
تصویر موشانه
همچون موش مانند موشان، برای مثال همچو نخلی برنیارد شاخ ها / کرده موشانه زمین سوراخ ها (مولوی - ۶۷۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متجانس
تصویر متجانس
چیزی که با دیگری از یک جنس باشد، هم جنس، متناسب، متعادل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موانست
تصویر موانست
با کسی انس گرفتن، با هم انس و الفت داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مولانا
تصویر مولانا
عنوانی احترام آمیز برای افراد بزرگ، مولای ما، صاحب و آقای ما
فرهنگ فارسی عمید
(مُءْ مِ)
یا مؤمن سمرقندی. ازگویندگان قرن نهم بود. نام او عبدالمؤمن است و در خانقاه اخلاصیه تحصیل علوم کرده و مؤمن تخلص اوست:
بگشا دهن که نوش لبی نوش خند هم
تا قیمت شکر شکنی نرخ قند هم.
(از مجالس النفائس ص 116) (از فرهنگ سخنوران)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ مِ نَ / نِ)
مؤمنه. زن گرویده به خدای تعالی. (یادداشت مؤلف). زنی که به خدای و رسول ایمان آورده باشد:
در دعای مؤمنین و مؤمناتی زآنکه هست
زیر بارت گردن هر مؤمن و هر مؤمنه.
منوچهری.
تا دامن قیامت از توالد و تناسل ایشان مؤمن و مؤمنه می زاید. (کلیله و دمنه).
بود آن زن پاکدین و مؤمنه
سجدۀ آن بت نکرد آن موقنه.
مولوی.
و رجوع به مؤمن شود
لغت نامه دهخدا
(مُءْ مِ نَ)
مؤمنه. مؤنث مؤمن. تأنیث مؤمن. (یادداشت مؤلف). زن گرویده به خدای تعالی. ج، مؤمنات. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ مِ)
مشهور به مؤمن کلو. نسبت تخلص از ولایت نی ریز فارس دارد. مدتها در اصفهان بوده، بعد به هند و از آنجا به زیارت کعبه رفته. از اوست:
بر هر ورقی که وصف آن موست
چون کاغذ مشک بسته خوشبوست.
# # #
عشق به هر خاطری که راه ندارد
هست بلادی که پادشاه ندارد.
(از تذکرۀ نصرآبادی صص 386-387)
لغت نامه دهخدا
نام شخصی است که همراه شخصی دیگر بنام روبلس روم را متصرف شد و شهری ساخت و آن را رومیه نام نهاد و پس از چندی حکمران روبلس روبانس را بکشت و در امر جهانبانی مستقل گشت. (ازحبیب السیر چ تهران ص 73). این دو نام مصحف رموس و رمولوس است. رجوع به رمولوس و فرهنگ اساطیر یونان و روم تألیف احمد بهمنش چ دانشگاه تهران ج 2 ص 807 شود
لغت نامه دهخدا
(مُءْ مِ)
صفت و حالت مؤمن. مؤمن بودن. ایمان داشتن: به جهت مؤمنی فاضلتر است. (دانشنامۀ الهی ص 143). و رجوع به مؤمن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ئو)
جمع واژۀ مؤنه. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مؤونه و مؤونات و مؤونت شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَنْ نا)
مؤنث مؤنّی ̍. (از منتهی الارب). رجوع به مؤنی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ)
امراءه موتانهالفؤاد، زن کندخاطر. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به موتان شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ئو نَ)
مؤونه. مؤونه. قوت. لوازم معیشت از نفقه و گرانی نفقه. (از یادداشت مؤلف). مؤنه. (ناظم الاطباء) : عیالان و مؤونت بسیار دارد... بیا تا یک فرزند از آن او من بستانم و یکی تو و به خانه خویش بداریم تا عیال و مؤونت او کمتر شود. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
نرسد بی مؤونت بذلت
طعمه و دانۀ وحوش و طیور.
مسعودسعد.
هر نفقه و مؤونت که بدان حاجت افتد تکفل کنی. (کلیله و دمنه). و رجوع به مؤونه شود.
- بسیارمؤونت، عیالوار. عیالوار که اهل و عیال و افراد نانخور بسیار دارد. که خرج زندگی خانواده بسیار دارد: من مردی کم بضاعت بسیارمؤونتم و سرمایه همان بالش داشتم. (تاریخ جهانگشای جوینی).
، رنج. محنت. مشقت. دشواری. سختی. ج، مؤونات (مؤنات). (یادداشت مؤلف) : روزگار ضایع و مال هدر و جواهر پریشان و مؤونت باقی. (کلیله و دمنه). الحق اگر در آن سعی پیوسته آید و مؤونتی تحمل کرده شود ضایع و بی ثمرت نماند. (کلیله و دمنه). اگر گران می آید بر وی آمدن سوی حضرت ما با تمامی جثه ما به بعضی از وی برای تخفیف مؤونت قناعت کردیم. (کلیله و دمنه). آن را ازمؤونت فتوت و مکرمت شناسی. (کلیله و دمنه) ، خرج. هزینه. مخارج. (از یادداشت مؤلف) ، جمع واژۀ مؤن، به معنی نوعی از مالیات و عوارض. (از یادداشتهای قزوینی ج 7 ص 165) : راهها از متسلکان ایمن گشته، کاروان ها از اطراف و نواحی بی زحمت مؤونت باج بدرقه می آیند. (از المعجم چ دانشگاه چ مدرس رضوی ص 10). زنان و کسان ایشان که در بنه و خانه مانده باشند مؤونتی که به وقت حضور می داده باشند برقرار باشد. (تاریخ جهانگشای جوینی ج 1 ص 22).
- مؤونت زراعت، هزینۀ کشت وکار نظیر تهیۀ بذر و گاو و مزد کارگر و غیره: آنچه به جهت نسق و زراعات ضرورند از مالیات سرکار به عنوان بذر و مساعده و مؤونت زراعت به رعیت داده در رفع محصول وجه مساعده و مؤونت را بازیافت نماید. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 46). اخراجات: مؤونت زراعت و کرایۀ منزل مهمانان و غیره...: بیست وسه تومان و ششهزار و هشتصد دینار و کسری. (از تذکرهالملوک ص 96).
، بار. ثقل
لغت نامه دهخدا
(مَ ئو نَ)
بار. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، نفقۀ عیال وقوت روزانه. ج، مؤونات. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مایحتاج معیشت چون نفقه و توشۀ سفر. (آنندراج) (از منتخب اللغات). نفقۀ عیال و اولاد که انسان از کشیدن آن درماند. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به مؤنه و مؤنه و مؤونت شود، رنج و محنت. (آنندراج) (از منتخب اللغات). رنج. ج، مؤونات. (دهار) (مهذب الاسماء). تعب. (آنندراج) ، گرانی. (آنندراج). ثقل. مؤنه. رجوع به مؤنه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
مورجانه. موریانه. زنگی است که در آهن پیدا شود و به پرداخت زدوده نگردد. (از آنندراج) (از انجمن آرا) (یادداشت لغت نامه). رجوع به مورچانه و موریانه شود
لغت نامه دهخدا
(مُتَ نِ)
مانا به چیزی. (آنندراج). هم جنس. از یک جنس و هم جنس و مشابه و مانا بهم. (ناظم الاطباء). شبیه به چیزی یا کسی. هم جنس. و رجوع به تجانس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَنْ نِ)
شیر و شیری که شکار را از دور احساس کند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). شیر بیشه. (ناظم الاطباء) ، آرام یابنده. (آنندراج). رام شده و دست آموز و انس و الفت گرفته و انسی و اهلی. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأنس شود
لغت نامه دهخدا
فلفل مویه است. (فهرست مخزن الادویه). فلفلمون است. (تحفۀ حکیم مؤمن) ، مشهوم. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
با کسی مؤانست کردن. (مجمل اللغه). با کسی مونسی کردن. (دهار). انس گرفتن با کسی. (ناظم الاطباء). کسی را مونسی کردن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). انس دادن. (آنندراج). و رجوع به مؤانست شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَنْ نِ)
انس دهنده، بیننده. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
یکی از حکما که در صنعت کیمیا بحث کرده و گویند به عمل اکسیر تام دست یافته است. (از الفهرست ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(مُ آ نَ / نِ سَ)
مؤانسه. انس و الفت و هم خویی و رفاقت و مصاحبت و همدمی. (ناظم الاطباء). ایناس. انس. محبت. دوستی. همدمی. دمسازی. کسی را مونسی کردن. (زوزنی). مونس کسی شدن. آرام گرفتن با. آرام یافتن به چیزی. (یادداشت مؤلف) : ساعتی به مفاوضت ایشان مؤانست جستمی. (کلیله و دمنه). در مجالس انس به مرتبت معاشرت و مؤانست مخصوص شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 318). به مجالست و مؤانست و منادمت خویش مخصوص گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 308).
- مؤانست گرفتن، انس گرفتن. مأنوس شدن. خو گرفتن. آرام یافتن. اخت شدن. (از یادداشت مؤلف) : بذله ها و لطیفه ها گفتی تا باشد که مؤانست گیرد. (گلستان).
، (اصطلاح عرفانی) مؤانست آن است که از همه گریزان باشی و حق را همه وقت جویان مانی: من آنس باﷲ، استوحش من غیراﷲ. (از مجمعالسلوک)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءْ تِ نَ)
مؤتن. (یادداشت مؤلف). رجوع به مؤتن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از موانست
تصویر موانست
محبت، همدمی، انس، مصاحبت
فرهنگ لغت هوشیار
موانسه و موانست در فارسی خو گرقتن خو گیری، دمسازی انس گرفتن با کسی الفت یافتن، الفت انس دمسازی
فرهنگ لغت هوشیار
مولانا در ترکی بر گرفته از مولی: سرور ما راهبر ما پاژ نام برخی از هست شناسان ایرانی به ویژه جلال الدین محمد بلخی مولای ما. توضیح در عنوان خلفای فاطمی مصر. ایمه و عرفا بکار رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موشانه
تصویر موشانه
مانند موش همچون موشان: (همچو نخلی بر نیارد شاخها کرده موشانه زمین سوراخها) (مثنوی. نیک. 4: 5)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستانس
تصویر مستانس
انس گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجانس
تصویر متجانس
همگن هم مان شبیه بچیزی یاکسی هم جنس جمع متجانسین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجانس
تصویر متجانس
((مُ تَ نِ))
از یک جنس، مشابه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متجانس
تصویر متجانس
همگن
فرهنگ واژه فارسی سره
همگن
دیکشنری عربی به فارسی