جدول جو
جدول جو

معنی موه - جستجوی لغت در جدول جو

موه(عُ)
آمیختن، آب خورانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کسی را آب دادن. (تاج المصادر بیهقی) ، آب برآمدن از چاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مؤوه. میه. (منتهی الارب). پدید آمدن آب چاه. (تاج المصادر بیهقی). بسیارآب گردیدن چاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آب چاه بسیار شدن. (المصادر زوزنی) ، آب درآمدن در کشتی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی). مؤوه، پدید آمدن. (دهار)
لغت نامه دهخدا
موه
دهی است از دهستان منگرۀ بخش الوار گرمسیری شهرستان خرم آباد، واقع در 33هزارگزی شمال حسینیه با 100 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
موه
نوی گلابی، برای من
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از موهوم
تصویر موهوم
آنچه در وهم وجود دارد و در عالم خارج نیست، خیالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موهن
تصویر موهن
ضعیف کننده، سست کننده، خوار کننده، توهین آمیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موهبت
تصویر موهبت
آنچه به کسی ببخشند، بخشش، دهش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موهوف
تصویر موهوف
بخشیده، بخشیده شده
فرهنگ فارسی عمید
(مَحْوْ کَ دَ)
سرگشته گردیدن و دودله شدن. (از منتهی الارب). دودل شدن در گمراهی و سرگردان شدن در منازعه ای یا در انتخاب راهی. (از اقرب الموارد). عمه. عموهیّه. عمهان. عموهه. رجوع به عموهه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
رفتن اسب چنانکه مانده نشود. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء) ، مدهوش و متحیر شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَصْوْ)
بالا بردن سر را و نیاشامیدن آب را، لغتی است در قمح، فرورفتن گاهی و بالا آمدن گاهی دیگر. (اقرب الموارد) ، فروبردن چیزی را در آب چنانکه سر آن گاه در آب رود و گاه از آب برآید. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نگاهبانی کردن گیاه و چریدن ندادن. حمایت. حمی. (منتهی الارب) ، بازداشتن طعام و شراب از بیمار. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به حمی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ وَ)
امه. اموه. کنیزک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). رجوع به امه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ مِ وَ)
بعضی گفته اند نام شهریست، و علقمه بن عبید و مالک بن سبیع از آن شهرند، و نسبت بدان اموی است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَهْ)
آب بسیارتر. (منتهی الارب). آب دارتر و پرآب تر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَمْ وَ)
امه. کنیزک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
پرستار شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی چ تقی بینش ص 119). کنیزک گردیدن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ ف ف)
حموه الم، تیزی و سختی درد. (منتهی الارب). سوره درد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از موهنه
تصویر موهنه
مونث موهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موهب
تصویر موهب
بخشش و عطا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موهبت
تصویر موهبت
بخشش، عطا، دهش، بخشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موهبه
تصویر موهبه
موهبت در فارسی دهش بخشش یان
فرهنگ لغت هوشیار
در وهم و غلط اندازنده و برده و برنده خیال را به چیزی که قصد آن نباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موهمه
تصویر موهمه
مونث موهم: (شاعری صناعتی است که شاعر بدان صناعت اتساق مقدمات موهمه کند و التئام قیاسات منتجه)
فرهنگ لغت هوشیار
نیمی از شب این واژه در فارسی برابر با خوار ساز زبون کننده به کار می رود در تازی واژه مهین آرشی نزدیک به آن دارد و برابر است با خوار سست واژه موهون نیز چنین آرشی دارد موهن در آنندراج و لاروس نیامده است. خوار کننده سست و ضعیف کننده، زننده توهین آمیز: (کلمات موهن بر زبان راند. {توضیح موهن بر وزن} موجر {که معمولا بمعنی اهانت کننده استعمال میشود در لغت بمعنی ضعیف کننده است. در زبان عربی بجای آن} مهین {گویند (صحاح)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موهوم
تصویر موهوم
توهم شده، خیال شده، تصور شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موهوب
تصویر موهوب
بخشیده شده، عطا شده، خدا داده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موهوبه
تصویر موهوبه
مونث موهوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موهوم پرست
تصویر موهوم پرست
کسی که موهومات را می پرستد خرافات پرست خرافی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موهوم پرستی
تصویر موهوم پرستی
سمراد گروی سمراد پرستی پرستش موهومات خرافات پرستی
فرهنگ لغت هوشیار
جمع موهومه، سمرادیکان جمع موهومه (موهوم)، بوهم در آمده ها، خرافات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موهومه
تصویر موهومه
موهومه در فارسی مونث موهوم: سمردای سمرادیک مونث موهوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موهوم
تصویر موهوم
((مَ))
گمان شده، وهم شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موهوب
تصویر موهوب
((مَ یا مُ))
چیز بخشیده شده، هبه شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موهن
تصویر موهن
((مُ هِ))
خوارکننده، ضعیف کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موهوم
تصویر موهوم
پندارین
فرهنگ واژه فارسی سره