جدول جو
جدول جو

معنی مونتنی - جستجوی لغت در جدول جو

مونتنی(مُنْ تِنْیْ)
میشل ایکم دو. نویسندۀ فرانسوی است که در قصر مونتنی (که امروز در دهستان سن میشل دو مونتنی، در ایالت ’دردونی ’ برپای است) به سال 1533 میلادی متولد شد و در سال 1592 درگذشت. او نخست به سمت مشاور دربار به خدمت پرداخت، آنگاه وارد پارلمان ’بوردو’ گردیدو در اینجا با ’اتین دو لا بوئسی’ نویسندۀ فرانسوی ملاقات کرد و میان آن دو مراوده و رفاقت برقرار گردید. مونتنی از شغل خود دست کشید و از سال 1572 نوشتن اندیشه های خود را شروع کردکه به مقالات شهرت یافت ودر سال 1580 اولین چاپ آن منتشر شد. وی تا پایان عمر از نوشتن این اثر دست نکشید و لذا در سال 1588 به سه مجلد رسید. در این کتابها جای جای خود را نقاشی هم کرده است. مونتنی در آثار خود انسان را در یافتن حقیقت و درستی عاجز می نمایاند. او در جریان سفرهایش درسالهای 1580-1581 به اروپا یادداشتهای روزانه ای از خود باقی گذاشت و در آن از به هم پیوستگی و ارتباط مسائل انسانی نکاتی را مورد بررسی قرار داد. عقیده داشت که: ’هنر زیستن’ باید بر اساس شعور محتاط که از عقل سلیم و روح بردبار الهام گرفته باشد استوار گردد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سوختنی
تصویر سوختنی
قابل سوختن، درخور سوختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماندنی
تصویر ماندنی
دارای نیت ماندن در جایی مثلاً میهمان ها امشب ماندنی هستند، ماندگار مثلاً خاطرۀ ماندنی، کنایه از قابل زنده ماندن
فرهنگ فارسی عمید
در کنار هم قرار دادن و روی هم سوار کردن اجزای یک ماشین یا دستگاه، (سینما) تدوین
فرهنگ فارسی عمید
(مُءْتَ)
نعت فاعلی از اتواء (ایتواء). کسی که پناه و جای می دهد دیگری را. (از منتهی الارب، مادۀ اوی). آن که منزل می دهد کسی را و پذیرایی می کند، مهربان و مشفق و با رحم و مروت و دلنواز. (ناظم الاطباء). بخشنده و ترحم کننده. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
منسوب به مجنون:
جهان را عهد مجنونی شد از یاد
چو خاقانی درآ، آن تازه گردان.
خاقانی (چ سجادی ص 469).
و رجوع به مجنون شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
ملازمت کردن کاری را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مواظبت. (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ مِ)
صفت و حالت مؤمن. مؤمن بودن. ایمان داشتن: به جهت مؤمنی فاضلتر است. (دانشنامۀ الهی ص 143). و رجوع به مؤمن شود
لغت نامه دهخدا
(مُءْ مِ)
یا مؤمن سمرقندی. ازگویندگان قرن نهم بود. نام او عبدالمؤمن است و در خانقاه اخلاصیه تحصیل علوم کرده و مؤمن تخلص اوست:
بگشا دهن که نوش لبی نوش خند هم
تا قیمت شکر شکنی نرخ قند هم.
(از مجالس النفائس ص 116) (از فرهنگ سخنوران)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَ نِ)
نعت فاعلی از ائتناف. (منتهی الارب، مادۀ ان ف). از سر گیرندۀ کاری و آغازکننده آن. (آنندراج). آغازکننده و ابتداکننده. آن که کاری را از سر می گیرد، پیش آینده و نزدیک شونده و آینده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءْ تِ نَ)
مؤتن. (یادداشت مؤلف). رجوع به مؤتن شود
لغت نامه دهخدا
(تِ)
نقاش و کنده کار ایتالیایی (1431-1506م.) که یکی از پیشوایان دورۀ رنسانس بشمار آمده است. او با سختگیری و مشکل پسندی سبکی استوار در نقاشی بوجود آورد که در تمام ایتالیا رواج یافت. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَ نَ)
مرغزار ستور نارسیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَنِ)
آن که به طعام اشتها ندارد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَ)
نعت فاعلی از ایتلاء. (از منتهی الارب). رجوع به ایتلاء شود. سوگندخورنده. (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَ)
استخوان شکستۀ به شده. (ناظم الاطباء). استخوان که شکستگی آن به شده باشد. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ ذِ)
مؤذّنی. صفت مؤذن. پیشۀ مؤذن. اذان گویی. (از یادداشت مؤلف) :
نرگس همی رکوع کند در میان باغ
زیرا که کرد فاخته بر سرومؤذنی.
منوچهری.
مؤذن بد را مزن و بدمگوی
لحن خوش آموز و تو کن مؤذنی.
ناصرخسرو.
و رجوع به مؤذن شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
منسوب به مسنان، از قراء نسف. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
رفتنی. (یادداشت مؤلف). رجوع به رفتنی و رفتن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
باقی و پایدار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، که زنده خواهد ماند. که استعداد و قدرت حیات و زندگی در او وجود دارد. که زندگی خواهد کرد و از خطر مرگ رهایی یافته است، قابل دوام. که استحکام و پایداری دارد، مقیم. ماندگار. مقابل رفتنی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
قابل دوختن. درخور دوخت. رفوپذیر. وصله پذیر. شایستۀ رقعه زدن. (از یادداشت مؤلف) :
این خرقۀ صدپارۀ ما دوختنی نیست.
؟
لغت نامه دهخدا
(نِ)
دهی است از دهستان عقیلی بخش عقیلی شهرستان شوشتر، واقع در 5هزارگزی جنوب خاوری سماله با 500 تن سکنه. آب آن از شعبه رود کارون و راه آن مالرو است. ساکنان از طایفۀ بختیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
آنچه لایق سوختن باشد. آنچه درخور سوختن باشد:
ای سوختۀ سوختۀ سوختنی
ای آتش دوزخ از تو افروختنی.
(منسوب به خیام).
خار کو مادر گلبرگ طری است
زآنکه آزار کند سوختنی است.
سلمان ساوجی.
- امثال:
در مسجد نه کندنی است نه سوختنی است
لغت نامه دهخدا
نوعی از غذاها است. (دزی ج 1 ص 686)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان طرهان که در بخش طرهان شهرستان خرم آباد واقع و مرکز دهستان است، دارای 300 تن سکنه است که از طایفۀ کونانی هستند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان نورعلی که در بخش دلفان شهرستان خرم آباد واقع است و 120 تن سکنه دارد که از طایفۀ چواری هستند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
درخور آموختن. قابل آموختن:
عشق آمدنی بود نه آموختنی.
ای سوختۀ سوختۀ سوختنی...
، آموختن:
حق را تو کجا و رحمت آموختنی.
(منسوب به خیام)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَ)
نعت فاعلی از ائتساء. پیشواگیرنده کسی را. (آنندراج). مقلد و پیرو. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از یونانی
تصویر یونانی
منسوب به یونان، ازمردم یونان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مونتاژ
تصویر مونتاژ
جفت و جور کردن، بالا بردن ارتفاع
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که زنده خواهد ماند (مثلا مریضی که قبلا امیدی ببقای او نمانده بود و اکنون شفایافته)، قابل دوام، مقیم ماندگار مقابل رفتنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوختنی
تصویر سوختنی
قابل سوختن لایق سوختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آموختنی
تصویر آموختنی
در خور آموختن
فرهنگ لغت هوشیار
((مُ))
در کنار هم گذاشتن و به هم چسباندن فیلم ها یا عکس ها و... برای بوجود آوردن یک مجموعه، سوار کردن و به هم بستن قطعات یک دستگاه یا ماشین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ماندنی
تصویر ماندنی
((دَ))
کسی که زنده خواهد ماند، قابل دوام، مقیم، ماندگار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سوختنی
تصویر سوختنی
قابل سوختن
فرهنگ فارسی معین